پیام مولانا و مثنوی انسان را عاری از قوم و تبارش خطاب قرار میدهد.
سفیر ایران در یونسکو از همین جهت، جنجال بالای این که او در کجا زاده شده و به کی تعلق دارد را نابجا میداند. اما در جدال هویت، مولانا و مثنوی به عناصری از خودپنداشت ملی افغانها مبدل میشوند که سر و کاری با درونمایه مثنوی و اندیشهِ مولانا ندارند، نه هم با جزئیات فنی این که کدام کشور چی نسخهای از مثنوی را قرار است در یونسکو به ثبت برساند. اینها در چنین زمینهای به مولفههای مجزا از آنچه در بسترِ شعر و فلسفه شناخته میشوند، تبدیل میشوند.
در ظاهر، جنجال زمانی آغاز شد که رئیس سازمان مرکز اسناد ایران، سید رضا صالحی امیری اعلام کرد یکجا با ترکیه میخواهد مثنوی معنوی را به عنوان میراث مشترک این دو کشور در یونسکو به ثبت برساند، تصمیمی که با واکنش افغانستان مواجه شد. “حافظهِ جهانی” نام پروژهایست که سال ۱۹۹۲ از طرفِ یونسکو برای حفظ و پاسداری از مواریث مستندی که برای ملتهای جهان مهم هستند آغاز شد. کاری که هدفاش در آییننامهِ این نهاد، پاسداری از این اسناد برای امروز و فردا اعلام شده است. دو نسخهِ قدیمی مثنوی معنوی، یکی در ایران و دیگری در ترکیه، قرار است به این فهرست افزوده شوند. در چارچوب اهدافِ این نهاد، این نسخهها میتوانستند از طرفِ هر کشوری که آن را در اختیار داشتند به ثبت برسند و پیامدش تثبیث هویت این اثر نیست.
در گفت و گو با خبرگزاری ایسنا، امیری خبر داد که برای تحکیم روابط فرهنگی با ترکیه، به این کشور پیشنهاد داده تا یکجا به این کار اقدام کنند. جلالالدین محمد رومی به فارسی شعر سرود و بیشتر عمرش را در قونیه زیست و همانجا دفن است.
افکار عمومی و وزارت خارجه افغانستان به این تصمیم واکنش نشان دادند چون به گفتهِ آنها میراثی که از بلخ منشاء گرفته است نباید به نامِ ایران و ترکیه تمام شود.
این اعتراض برعلاوه این که هدف اصلی این اقدام را نادیده میگیرد، نشانهای از یک تنش ریشهدارتر هویتی است. برخی حلقات در افغانستان تلاشهای ایران در چنین مواردی را مصادره تاریخی میدانند.
اگر از حقانیتِ پرسشبرانگیزِ هویت “ایران” و “آریایی” در اینجا بگذریم و بپذیریم که چنین کانسپتی در تاریخ و علوم بشری موجود است، حوزه تمدنیِ که به نامِ ایران شناخته میشود به اندازه ایران کنونی، افغانستان، ازبکستان، تاجیکستان و آذربایجان را نیز شامل میشود. افزون بر عرصهِ فرهنگی و جهانبینی مشترک، در عرصه سیاسی هم کشورهای فلات ایران گاهی پیشینهِ مشترک داشته اند. از جمله، افغانستان و ایران از امپراتوری مادها که در نخستین موج اقوام ایرانیتبار (آریایی) به فلات ایران کوچیدند تا امروز – به جزء از سلطنتهای آل بویه، آق قیونلو و اواخر سلطنت قاجاری و قبل از تشکیل دولت-ملتهای کنونی – اغلب سرزمینهای کنونیشان جزء یک حاکمیت سیاسی بودهاند. مرکز این “وحدانیت” سیاسی-فرهنگی گاهی در فارس و زمانی در غزنه و بلخ و بخارا سر بلند کرده است. اهمیت فرهنگی شهرها و مناطق این حوزه نیز چندان یکسویه نبوده و سیالیت مداوم در درازنای تاریخ به روندی در مدنیت این خطه شکل بخشیده که نشانههایش گاهی در بلخ و سمرقند، گاهی در نیشاپور و هرات و گاهی در اصفهان و شیراز ظاهر شده اند و به جاهای دورتری نیز انتقال یافته اند.
رسمیت یافتن یک خطای تاریخی:
سال ۱۳۱۳ ه.ش دولت رضا شاه به جهان اعلام کرد که پس از این کشورش را ایران بخوانند. تا آن زمان، نام رسمی پادشاهی پهلوی فارس یا پرشیا بود.
با مقبولیت یافتن این ایدانتیتهِ از این حوزهِ تمدنی، گامی در جهت شناختِ عینیتپذیر[۱] از این حوزه برداشته شد. همچنان، کار تحلیل و مطالعه را نه تنها برای تاریخنگاران آسان کرد بل این رهیافتِ نمادین را وارد علوم بشری، مطبوعات و ذهنیت جمعی در جهان نیز گردانید. به طور نمونه، کسی اگر از زبانهای اندو-ایرانی (به شمول زبان پشتو و بلوچی) یا از اقوام ایرانیک سخن میزند، فرق میان ایدانتیتهِ سیاسی و طبقهبندی علمی را زیاد جدی نمیگیرد. ممکن هم نیست هر باری واژه ایران را با حفظ تفکیک میان مفهوم تاریخی و سیاسی آن در چنین زمینهای به کار ببرد. مرزهای اکادمیک برای راحتی کار رفته رفته مخدوش میشوند و پژوهشگر در وجود ایران کنونی مُعرف یک تمدنِ کهن را مییابد که حد و مرز مشخص دارد و از ابهام در تعریف و توضیح میکاهد. به ویژه در حالتی که کشورهای دیگری که شامل هویت “ایرانی” میشده اند، ادعایی بالای این نام ندارند، این کار راحتتر صورت میگیرد.
رویکرد تازه به ایران، تا جایی نمایندگی ایران کنونی از مردمانِ ایرانیتبار در جهان (۲۰۰ تا ۲۳۰ میلیون انسان) را در عرصه های علمی، سیاسی و فرهنگی رسمیت بخشیده و با تقریب روزافزون هویت تاریخی ایران با ایران کنونی، تکلیفِ پاسداری از آن را مسؤلیت این کشور میداند. اگر متوجه شده باشید، باراک اوباما با پیروی از همین رویکردِ جاافتادهِ نوروز را همهساله تنها برای ایرانیهای امروزی تبریک میگوید.
در چنین فضایی، این تنها افغانها هستند که تولی ایران بالای مثنوی معنوی را نمیپذیرند و به چالش میکشند. برای باقی جهان این جنجال قبلا حل شده و همه به این باورند که مولانا “پِرژن”[۲] بود و در قونیه زیست. اگر از ایران امروزی نبود، از آن ایران بزرگتری بود که ایران امروزی، در افکار جهانی، نمایندهِ بر حال آن است.
نام ایران در این گفتمان از آن جهت سرنوشتساز است که در یک هزار سال پیش، چنانچه شهنامه تفکر ملی در آن زمان را به تصویر میکشد، در این خطه تنها ایران وجود داشته و سرزمینهای دیگری چون توران، چین، مغرب، روم و نیزهوران (سرزمینِ تازیها). این نام، بارِ معنایی بس نیرومندی را در خود حمل میکند. مثنوی معنوی و دیگر مفاخر این خطه با همین هویت میتوانند شناسایی شوند. اما ایران کنونی بدنهِ اصلیآنچه سابقا ایران دانسته میشده است را شامل نمیشود و محدود به سرزمینی است که در چارچوب دولت-ملتهای معاصر، جغرافیایش محصول چند قرن اخیر است – جغرافیایی که نواحی غربی فلات ایران یا “عراق عجم” را تشکیل میداده است.
ایرانیهای امروزی هم غالبا در پرتو این روایت با این فکر عادت کرده اند که تمامی مناطق این حوزه واقعا جزئی از قلمرو ایشان بوده که در گذشته به ناحق از بدنهِ “اصلی” جدا شده اند. اگر افغانستان در مباحث هویتی مطرح میشود گذشتهِ تاریخیاش از نظر ایرانیهای امروزی بایستی و منطقا مربوط به آن تمدنی باشد که جوهرِ آن در ایران کنونی پابرجاست.
دولت پهلوی، با تغییر “فارس” به “ایران”، سرمایهِ نمادینی را برای کشورش تصاحب کرد که اکنون در جهان به حد کافی مالکیتاش بر آن جا افتاده است. جدال افغانستان برای اکتساب سهمی در میراث تاریخی ایران، به جدال جمهوری کوچک مقدونیه با یونان شباهت دارد. اگر هم مقدونیه از تاریخ روایت دیگری ارائه کند و مدعایش درست ثابت شود، نمیتواند سنگینیِ و اهمیتی که تنها نامِ “یونان” در افکار جمعی برای یونان قایل است را به چالش بکشاند.
مثال دیگر هند و پاکستان است. یکی آخری نمیتواند هویت پاکستانی را برای آنچه قبل از تولدش در تاریخ گذشته است، اگر هم در خاک این کشور رخ داده باشد، به کار ببرد. مثلا نمیتواند بگوید امپراتوری مغول یا شاعرِ چیرهدست میرزاغالب، چون دینشان اسلام بود، پاکستانی بودند. هویت پاکستانی توان و ظرفیت این را ندارد که معرف گذشتههای پرافختار شبه قاره باشد. برخلاف، واژهِ “هندی” خیلی راحت میتواند برای هزاران سال پیشینهی این منطقه هویت بسازد.
تفاوت “ایرانی” و “افغان”، از همین جنس است.
جدال بالای ایران یا مواریث آن؟
بدون این کهِ ذهنیت ملی در افغانستان پذیرای پیشینهِ تاریخمند و شاید جنجالبرانگیز “ایرانی” نشود، این کشور نمیتواند با واکنشهای مقطعی دستآورد مهمی در جدال مواریث تاریخی داشته باشد. واکنشهای فعلی افغانستان در برابر آنچه انحصار فرهنگی ایران میخواند بیشتر ناشی از ابهام در تعریف ایران است که فرق میان ایران کنونی با ایران کهن را نادیده میگیرد. در حالی که این کاربرد ایران در مفهومِ تاریخی آن است که برای افغانها چالشبرانگیز است. ایران کنونی هر دو دلالت را بیدردسر در هر زمینهای به کار میبرد و از مزیتهای معنوی و مفهومی آن بهره میبرد. اگر میگوید مولانا ایرانی بود، هدفش از دلالت کهن است و ادعایش غلط نیست.
از سوی دیگر، کشوری که شهرهای تاریخسازی چون بلخ، هرات، و غزنه را در خود جای داده است، اکنون بیشتر به وصلهی ناجوری در آنچه مدنیت ایرانی میتوان خطاب شود شباهت دارد، تا عضوء فعال و برازندهی آن. برای این که حس رقابت با ایران امروزی را نشان بدهند، افغانها به شدت در برابر مصادرهِ فرهنگی این کشور واکنش نشان میدهند – مثلا در مورد اخیر. اما تشنج فرهنگی ریشهدارتری در افغانستان حاکم است که فرهنگ و هویت را برای تحکیم یک روایت دیگری از تاریخ به خدمت گرفته است. حاکمان افغان (پشتون) به ویژه در یک قرن اخیر خواستهاند تصویری از ملت و مولفههایش به دست بدهند که بالاخص با زبان فارسی و هویت ایرانی چندان همخوانی ندارد. اتفاقا، گذشته تاریخی این خطه پیش از سلطنت ابدالیها چندان در امتداد برنامهِ “افغانیزهسازی” قرار نداشته و حاکمان افغان علاقه ندارند ببینند زبان و هویتشان زیر سایهِ هویت ایرانی کمبها تلقی شود و رنگ ببازد. هویت ایرانی در این رویکرد، نه تنها مردود دانسته شده که ادعای ارتباط به آن به مثابه خیانت ملی نیز تلقی میشود (این در حالیست که زبان پشتو نیز در حلقات علمی در شاخهِ زبانهای ایرانی شامل میشود). همین رویکرد بود که شادمانه اجازه داد تا فارس، هویت ایران را اختیار کند.
عینِ رویکرد، در اذهان تعریف از تاریخِ ملی را دچار ابهام و تناقض ساخته است. افغانستان بالای گذشتهی پیشتر از سه قرن ادعای تملک دارد اما نمیداند آن را با چی نامی خطاب کند. پیشزمینه هویتی که گذشتههای تاریخی با امروز پیوند بزند در اختیار افغانها قرار ندارد. یگانه مفهومِ تاریخمندی که پیشینهِ سه قرن قبلتر از امروز را به آگاهی ملی افغانها میافزاید، خراسان است که اکنون این نیز بیشتر از طرفِ ملیگراهای تاجیک احیای آن به یک مرامِ سیاسی مبدل شده و پشتونها آن را در تخاصم با هویت “افغان” میبینند. مفهومِ ناتاریخمندِ “آریانا” تا جایی در بحث هویت ترویج یافته اما این نام بیشتر برای خنثا بودنِ آن تحمل شده است؛ چون برای پروژه افغانیزهسازی دردِ سرساز نیست. مصداق تاریخی روشنی ندارد و جزئیات مبهم آن بر روزگار فعلی چندان تأثیرگذار نیستند. اصالتا، افغانها ذهنیتِ ملیشان محصول یک قرن اخیر است. در ماهیت، این خودپنداشت ملی نوپا و ضعیف است و تاجایی با خصایل قبیلوی و سننِ برآمده از آن، و ویژگیهای جنگطلبانه و ستیزهجویانه در داخل و جهان معروف است. چنین فضایی، با مولانا و مثنوی در ماهیت بیگانه است و افکار و انگیزهها را به تصویرِ دیگری از “ملیت” سوق میدهد. برای افغان بودن، با غیرت بودن و خود را در میدانِ نبرد پیروز ثابت کردن مهمتر از ویژگیهای دیگر است. از طرفِ دیگر، گذار از ملیگرایی و نضج استعداد ملی برای جهانیشدن و افکار انسانمحور را پرورش بخشیدن، با هویت نامنسجم اما در عینِ حال ناشکنند فعلی در افغانستان چندان ممکن به نظر نمیرسد.
در بافت کنونی افغانستان میتوان با اطمینان گفت که مولانا و مثنوی را نمیتوان افغان دانست؛ نه از نظرِ ماهیت و نه هم از دیدِ مصداق این هویت. واژه افغان در شکل هویت سیاسی پیشتر از یک قرن پیشینه ندارد. میشود مولانا را بلخی خطاب کرد اما بلخ زادگاهش بود، نه هویتش. به جزء از این که افغانها به نامِ زادگاهِ او متوسل شوند، ابزاری در دست ندارند که او را مستقیم با هویت فعلیشان (افغان) ربط بدهند. برخلاف، نزدیکی مولانا با نام ایران یا پارسی (پرژن) به مراتب مقنعتر است؛ به ویژه برای جهان. افغانستان اگر مطالبه دارد که دنیا مولانا را از این کشور بداند، بایستی رویکرد هویتیاش را در قالب دیگری بچیند که “ایران”، این مُعرف تاریخ گذشته را نیز شامل شود.
نام ایران برخلاف تمدنهای همتراز آن در هند، چین، روم و یونان، در قالبی ننشست که جغرافیای گذشتهاش را کاملا در بر بگیرد. ممکن نیست از ایران سخن گفت اما از بدخشان و زابل و سمنگان یاد نکرد. به سراغ شهنامه رفت اما سغد و جیحون و زابلستان (زادگاهِ محبوبترین شخصیت شهنامه، رستم) و سیستان را در روزگار فعلی جست و جو نکرد. سامانیها، غزنویها و صفاریها را مطالعه کرد اما به جغرافیای افغانستان کنونی نپرداخت. پژوهشگر باید برای مطالعه این خطه یا در سایهِ تعصبهای کنونی کتمان و جعلکاری را وسیله بسازد یا حق را در جایش بنشاند که در آن صورت هویتهای امروزین، به ویژه ایران و افغانستان کنونی، دچار بحران خواهند شد. نه تنها این بل ایران کنونی و سیاستهای هویتی افغانستان موانعی هستند برای تحقیقِ آن دلالتی که بتواند ایرانِ کهن را بیدردِ سر با گذشتهِ پهناورِ آن، یا در هیئت سیاسی یا مدنی، انطباق ببخشد.
بر رغم این و ماهیت نامنصفانه تصرفِ این هویت از طرفِ ایران کنونی، سوال جدیتری که مطرح است این است که اگر ایران کنونی از این حوزه نمایندهگی نکند، کدام نهاد و کدام کشوری توان و تعهد این را دارد که نگذارد دستآوردهای شایان این حوزه در تمدن انسانی نادیده گرفته شوند؟
افغانستان یا بگذارد ایران از این حوزه و مواریث آن نمایندگی کند یا جدیتر در پی بازستانی سهماش در تاریخ بیافتد؛ یا با هویت تحدیدگر “افغان” که تنها مواریث یک قرن اخیر را در خود جای میدهد و معرفی میتواند راضی شود و ادعایی بر گذشته نداشته باشد، یا چارچوبی به مراتب کهنتر از ذهنیت ملی را در اتباعاش احیا کند که مثنوی معنوی را خود به خود در بر بگیرد و لازم نیافتد که برای تثبیت سهماش در مفاخر گذشته هر گاه به دعوا و جنجال متوسل شود. مثنوی معنوی جزئی از یک دریای عظیم در تاریخ بشر است. نام این دریا، ایران است.
دوشنبه ۱۴ سرطان ۱۳۹۵ – کامبیز رفیع – نیویارک، ایالات متحده
منبع : هشت صبح