تأملي بر جهان بيني
مولانا جلالدين محمد بلخي مولانا جلال الدين محمد بلخي ، عارف ، شاعر و متفکر بزرگ زمانه ها ، در آغاز مثنوی معنوي که به ني نامه شهرت دارد ، چنين مي سرايد: بشنو از نى چون حکايت مىكند | از جداييها شکايت مىكند نوای جانسوز مولانا ، در فراز و فرود قرنها و در وادی پر پيچ و خم عرفان ، همواره روان انسانهای شيفته و با بينش را بخود کشانيده است. اين نوا ، تبلوری است از قرنها تفکر و انديشه انساني ، که از جدال انسان برای خود شناسي خويش ، مايه گرفته و نزج يافته است. گفته اند که مولانا ، درهمين ني نامه ، يعني هجده بيت اول « مثنوي معنوي مولوی ، هست قران در زبان پهلوی » ، تمام مفاهيم کلي مثنوی کبير را بصورت بسيار فشرده گنجانيده است و يا به عبارت ديگر، مثنوي تفسير و توضيح همين هجده بيت اول است که آن را خداوند گار بلخ به قلم خود نوشته بودند. البته، متباقي اشعار مثنوی را آنطوری که مشهور است ، مولاناي ما در احوال گوناگون سروده و يار پاک نهاد وی ، حسام الدين چلبي ، آنها را با کمال اخلاص نوشته است. عصاره کلي و جان مطلب در آثار فناناپذير مولانا ، بخصوص در دو اثر گرانسنگ آن ، يعني مثنوی معنوی و ديوان شمس ، صرف يک کلمه است و آنهم « عشق » است که ستون اساسي جهان بيني مولانا را ميسازد. از آنرو طريقت و مکتب مولانا را مکتب عشق گفته اند ، و وی را پيامبر عشق ناميده اند. چنانچه جناب شان مي فرمايند: آتشي از عشق در جان برفروز سربه سر، فكر و عبادت را بسوز اي خدا، جان را تو بنما آن مقام كاندرو بي حرف ، مي رويد كلام گرچه تفسير زبان ، روشنگر است ليك عشق بي زبان ، روشن تر است
و در جای ديگر ميفرمايند: هر نفس آواز عشق، ميرسد از چپ و راست ما بفلک ميرويم ، عزم تماشا کراست مولانا ، مذهب عشق را جانشين مذهب ها کرد و چنين ميگويد: عشق جز دولت و عنايت نيست جز گشاد دل و هدايت نيست عشق را بو حنيفه درس نگفت شافعي را در او روايت نيست مالک از سر عشق بي خبر است حنبلي را در او روايت نيست بوالعجب سوره ايست سوره عشق چهار مصحف در او حکايت نيست لا يجوز و يجوز تا اجل است عشق را ابتدا و غايت نيست شگفت انگيز است که تغيير و تحول عميق در ديدگاه و جهان بيني مولانا ، پس از آشنايي با شمس تبريزی ، آن درويش و عارفي که مولانا در وی نور حق را بديد و وی را « شمس من و خدای من » ناميد ، بوجود آمد و عملا به تغييرات اساسي در ادبيات و سمت و سوي عرفان اسلامي انجاميد. مفاهيي متعالي نظير عشق الهي ، از محوري ترين موضوعات عرفان اسلامي گرديد و عرفان و تصوف از خمودگي و ترك دنيا به نگرش سراپا شوريدگي مبدل گشت و عشق درمان جمله علتها شد: شاد باش اي عشق خوش سوداي ما | اي دواي نخوت و ناموس ما اي طبيب جمله علتهاي ما | اي تو افلاطون و جالينوس ما عشق عامل اصلي پويايي ، حرکت و توانمندی جهان بيني و هستي شناسي مولاناست. عشق جايگاه محوری در انديشه مولانا دارد. اين فراقي که در ني نامه در آغاز مثنوي بيان شده و شرحه شرحه از درد اشتياق سخن ميگويد ، همان درد عشق است. عرفان مولانا ، دنيا و جنبه های دنيوی را مذمت نميکند. سخن مولانا همه اين است که اين جهان و هستي ، باطل و بيهوده نيست و به حق آفريده شده و معنایي دارد. اين جهان مسير و مقصد و غايتي دارد و اين که ، انسان در اين جهان حاصل اصلي آن معنای حقيقي و آن حقيقت ملکوتي و غيبي و الهي است. روح بشري ، بعقيده ي عرفاء ، موجي از درياي پهناور روحانيتي است كه خداوند نام دارد و بدون اين امواج ، آن دريا و بدون آن دريا، اين امواج نيست. دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت | آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو گفتم اين روي فرشته است عجب يا بشر است | گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو مولانا ، در اثر اعتقاد به وحدت وجود، اختلآف بين مذاهب را صوري مي گيرد، قانون جذبه و عشق عام را ، قانون عالم ، و وظيفه ي خاص انسان مي داند و از اينجا به نوعي جهان وطني يا يونيورساليسم ميرسد. و يا اينکه: از کفر و ز اسلام برون است نشانم | از فرقه گريزانم و زنار ندانم بنابرآن ، عرفان مولوي براي بسياري از پيروان اديان و مذاهب ديگر نيز از جذابيت خاصي برخوردارگرديده است. در جهان بيني مولانا، طبيعت ، انسان و خدا به مثابه واحدی به هم پيوسته مطرح مي شوند. از ديدگاه وي، طبيعت زنده است و فقط شامل اشيا محسوس و طبيعي و ارگانيك نمي شود. عرفان ، جهان را انباشته از گوهر خداوند و ثمره ي تجلي او، و فيضان او مي داند. بنابر همين برداشت و بريدن از دوگانه گي و غرق شدن در وحدت وجود ، مولانا ، خويش را بالاتر از همه اديان ، انديشه ها و اقليم ، و بمثابه عنصری وابسته به همين واحد به هم پيوسته ميداند و با صراحت مي فرمايد: چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم | نه ترسا نه یهودیام ، نه گبر و نه مسلمانم نه شرقیام نه غربیام ، نه علویام نه سُفلیام | نه زارکانِ طبیعیام ، نه از افلاکِ گردانم نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و مغسینم | نه از ملکِ عراقینم ، نه از خاکِ خراسانم نشانم بي نشان باشد، مكان لا مكان باشد | نه تن باشد، نه جان باشد كه من خود جان جانانم دويي را چون برون كردم، دو عالم را يكي ديدم | يكي بينم، يكي جويم، يكي دانم، يكي خوانم
مولوي با اشاره به آن مبدا ی تجلي مي گويد: ساقيا آن لطف كو ، كانروز همچون آفتاب مولانا ، داراى بينش خاص، در نگرش به عالم هستى است. جهان بينى وی ، يك جهان بينى عرفانى است كه محور جهان بينى عرفانى وحدت وجود است و اساس و محور اين جهانبينى ، وحدت وجود و وحدت تجلى است؛ «يعنى جهان با يك تجلى حق به وجود آمده است» و در اين رهيافت تمام هستى يكجا به عنوان جلوه يي از ذات حق تعالى است؛ «اصلاً عالم يعنى خدا در آيينه» و راز اين تجلى عشق است؛ و منشأ پيدايش جهان را عشق مىداند. بنابران در جهان بيني مولانا ، که مبتني بر نظريه وحدت است، هر آنچه است ، وحدت است. مثنوی ما دکان وحدت است | غير واحد هر چه بيني بت است در نزد عرفای اسلامي ، همه هستى مظهر تجلى اسم خداوندى است. از اين رو در جهان بينى عارفانه مولوى ، جز جمال و زيبايى و جز عدل چيز ديگرى حكم فرمانيست؛ يعنى عالم مظهر جمال و جلال حق است و نقص و نبايستى در كار جهان وجود ندارد. يكى ديگر از بنيانهاى معرفتى جهان بينى عرفانى مولانا، بازگشت اشياء به حق است، اشياء از همان مبدأيى كه بوجود آمدهاند به همان مبدأ باز مىگردند؛ چنانچه مولانا در ابياتى ، به زيبايى اين مسأله را ترسيم مىكند:
جزءها را رويها سوى كل است | بلبلان را عشق با روى گل است آنچه از دريا به دريا مىرود | از همانجا كامد، آنجا مىرود نگاه خاص به انسان و جايگاه ويژه او در جهانبينى عرفانى ، مسأله مهم ديگرى است كه در شيوه و روش مولوى در بيان حقايق انسانى مؤثر بوده است و در بسيارى از ابيات به خوبى خود را نشان مىدهد. گرچه از ديدگاه عرفا هر موجودى مظهر اسمى از اسماى الهى اند ولى انسان در اين جهان بينى عالم كبير است و جهان عالم صغير: چيست اندر خم كه اندر نهر نيست | چيست اندر خانه، كاندر شهر نيست اين جهان خم است و دل چون جوى آب | اين جهان خانه است، دل شهرى عُجاب مولانا ، مبتني بر عرفان اسلامي ، انسان را مظهر كامل اسماء حق مىداند و به تعببير دينى و قرآنى او را «خليفةالله الاعظم» و مظهر روح خدا مىداند ، اين است كه اين عرفان ، براى انسان مقامى قايل هست كه هيچ مكتبى چنان مقامى ، براى انسان قايل نيست. زبان مولانا در مثنوى ، بيان عرفانى است كه اين زبان در ادب غنى عرفانى فارسى و ديگر ادبيات عرفانى برجسته ميگردد. اما در بيان عرفانى مولانا ، بايد به روش عرفانى او نيز توجه داشت؛ در روش و متد عرفانى مولانا، چيزى از جهان و انسان حذف نمىشود. مولانا شناسان بزرگ به اين باور اند که: «با نظر به مجموع آثارى كه مولانا از خود به يادگار گذاشته است، نه چيزى را از ابعاد و استعدادها و غرايز آدمى منفى ساخته است و نه واقعيتى را از جهان عينى،… بنابراين ، معرفت مولانا همگى در سير عرفان مثبت به كار مىروند و همه معلوماتى كه از شناخت انسان و جهان به دست مىآورد ، در استخدام يك معرفت عالى درباره دريافت آهنگ ارغنون هستى كه خود موجى از آن قرار خواهد گرفت درمىآورد». مسأله ديگر در روش عرفانى جلال الدين محمد بلخي، شور عرفانى است. او شورعرفانى را حالت زودگذرى كه در وجد و هيجان به وجود مىآيد محسوب نمىكند، بل اين شورگرايى را محكوم كرده، آن را حال پرستى مىداند و نه خداپرستى. جهان بيني عرفاني مولانا ، حركت و تحول جهان و انسان را نه با ذوق ادبى محض ، كه مستند به ريشههاى اساسى نظم عينى جهان و موجوديت انسان ، مطرح مىنمايد… و فرياد مىزند «ما در نمايشنامه بزرگ وجود ، هم بازيگريم و هم تماشاگر» ، اين يك نگرش واقع گرايانه عينى درباره حركت است. مولانا در ديالکتيک عرفاني خويش ، حيات را يک حرکت بي وقفه به سوي تعالي ميداند، هستي در تغيير و تبدل و تکامل دايمي است ، تضاد و نبرد اضداد در متن اشياء و پديده ها نهفته است. سکون در هستي راه ندارد و حتا مرگ ادامه زنده گي است به نحوی ديگر. وقتي مولانا از حيات و سير تکامل آن ميگويد ، منظورش نه صرفا حيات جمادی ، نباتي ، حيواني و انساني است ، بل اينکه بسا بيشتر از آن است و به آنجا ميرود که در وهم نمي گنجد. از جمادی مردم و نامي شدم | از نما مردم به حيوان آمدم مردم از حيواني و آدم شدم | پس چه ترسم که زمردن کم شدم همرهي ديگر بميرم از بشر | تا برارم از ملاييک بال و پر بار ديگر از ملك پران شوم | آنچه اندر وهم نايد آن شوم در جهان بيني مولانا زنده گي در عالم ماده ، اسارت و بنده گي تلقي ميگردد و مرگ ، گشايش در زندان و مبداُ حيات حقيقى. برای انسان ، سايهُ هول و هراس در همين اسارت نهفته است، از اين مرحله كه گذشت به نور مطلق و زندگانى جاويد ميرسد. همه از مرگ مى ترسند، او مرگ را مى ستايد. مرگ اگر مرد است آيد پيش من | تا كشم خوش در كنارش تنگ تنگ من از او جانى برم بى رنگ و بو | او زمن دلقى ستاند رنگ رنگ و يا اينکه: آزمودم مرگ من در زندگيست | چون رهم زين زندگى پايندگيست و دربيت ديگر ميفرمايند: از مرگ چه انديشى ، چون جان بقا دارى | در گور كجا گنجى ، چون نور خدا داری جهان بيني مولانا در دو اثر منظوم و اصلي وي ، يكي مثنوي معنوي شامل بيست و شش هزار بيت شعر و ديگري ، كليات شمس شامل پينجا هزار بيت شعر ، که از مهمترين آثار عرفاني به زبان فارسي محسوب مي شوند با زبان سليس و روان و سهل ، آنگونه سروده شده اند که پس از اين همه قرنها و گذشت زمانه ها ، نه تنها قابل فهم اند که شاه بيتهای آن ورد زبان عامه مردم نيز ميباشند. زباني که مولانا در اين دو اثر فناناپذير بکار برده است، زبان استعاره ، تمثيل ، حكايت گري و قصه پردازي است و ريختن دانه هاي معنا در پيمانه هاي قصه و استفاده از بستر داستاني براي بيان ظرايف و لطايف. ما چو خود را در سخن آغشته ايم | از حكايتها حكايت گشته ايم آن خيالاتي كه دام اولياست | عكس مه رويان بستان خداست نظرياتي که از باور مولانا به انسان ، طبعيت و کايينات و بالاخر وحدت وجود ناشي ميگردد ، با آزاد انديشي خيام و حافظ که زرق و ريای فقيهان و صومعه داران و زاهدان گمراه را به باد سخريه ميگرفتند و برخورداری از زيبايي های جهان را اندرز ميداده اند ، نقشي بسيار مترقي در تعالي تفکر و انديشه انساني بجا گذاشته است . محتوی اين جهان بيني در آن روز نوعي طغيان انقلابي بسود وارستگي انسان ، بسود زنده گي ، عليه تعاليم بقول مولانا ” مرگ انديشانه ” بود. در مثنوي در حکايت سيزده پيغمبر و مردم سبا ، اهالي سبا به آن پيغمبران ميگويند: طوطي قند و شکر بوديم ما | مرغ مرگ انديش گشتيم از شما حالا که تعاليم « مرگ انديشانه » ، يکبار ديگر سايه شوم و وحشتناک خويش را بيشتر از گذشته به هرسو مي گستراند و روز تا روز ابعاد تازه مي يابد ، جهان بيني مولانا پاد زهری است که روان آشفته و پريشان انسانها را به آرامش ميکشاند و از عرفان اسلامي و فرهنگ غني و پرمحتوای خراسان زمين ،يک سيمای جذاب و جهانشمول ، برای همه انديشه ها و فرهنگها مي سازد و به نمايش ميگذارد. مولانا در همه آثار خويش از انسان گفته است و درد انسان را سروده است و همواره در جستجوی انسانيت گم شده بوده است. مولانا لايه ها و پرده هاي ظاهري را استادانه مي کاود و به جايي مي رسد که در تمام آثار او بر ويژگي هاي ازلي انسان تکيه شده و از مرزهاي تصنعي و قراردادي فراتر رفته است. او مثنوي را بمثابه نردباني که انسان را بسوی آسمان ميکشاند ، پيش کش مينمايد. پاسداشت ارزشهای والای انساني نهفته در انديشه های مولانا ، اين فرزند بلخ باستان ، که مايه مباهات و افتخار عظيم آن سرزمين است ، و امروز از اين فرزند نام آور ، به بزرگداشت از هشتصمدين سال تولد وی ، در مجامع بين المللي و کشورهای مختلف جهان ، ستايش بعمل مي آيد و حتا سال ۲۰۰۷ را بنام وی مسما گردانيده اند ، وظيفه هر انسان آگاه جامعه بشری و بخصوص آنهايي است که با جان پردرد و دل پرسوز به سود انسانيت مي انديشند. مولانا جلالدين محمد بلخي و انديشه های والای انساني وي را بمثابه يک ميراث ارزشمند فرهنگ بشری پاس ميداريم و ستايش ميکنيم |
بسیار لذت بخش بود .