اخیرا اطلاعات روز گفتوگویی با فرهاد دریا انجام داده است که حداقل به دو دلیل گفتوگوی بسیار مهمی است. اول اینکه این گفتوگو مانند کلیدی، درهای آثار فرهاد دریا را میگشاید و به این پرسش پاسخ میدهد که ایشان چگونه به هنر نگاه میکند؟ گفتوگو با هنرمندان اغلب مانند کلید و سر نخ عمل میکنند تا مخاطب بتواند راحتتر و عمیقتر با آثار آنان ارتباط برقرار کند. گفتوگوهای هنرمندان و یادداشتهای مؤلف برای فهم اثر و خلق تأویل روشنتری از آن کمک میکنند. گفتوگوی فرهاد دریا که یکی از چهرههای شناختهشدهی موسیقی امروز است، میتواند برای فهمیدن پسزمینههای فکری و نظری آثار او ارزشمند باشد. دلیل دوم، چیزهایی اند که هنرمندان و مخاطبان افغانستانی میتوانند از این گفتوگو یاد بگیرند. فرهاد دریا یکی از معدود افرادی است که علیرغم آوازخوانی، به «سواد هنری» هم اهمیت میدهد؛ چیزی که باقی هنرمندان ما آن را به ارزن هم نمیخرند. لذا گفتوگوی فرهاد دریا منحیث یک هنرمند باسواد آموزنده بوده و بخشی از مسائل ما را دربارهی موسیقی امروز توضیح میدهد. متنی که پیش رو دارید، نگاهی است به همین گفتوگو که از مسائل فنی موسیقی پرهیز کرده و صرفا به ابعاد اجتماعی آن میپردازد.
یک
موسیقی ما همواره مدیون شعر بوده و همهی هنرمندانی که به شهرت رسیدهاند و فیالواقع به یاریِ مخاطبان و شنوندگانشان باز متولد گردیدهاند، همگی در کنار آواز و موسیقیای که به کار میبستهاند، شعرهای قوی و درخوری نیز برای اجرا گزینش میکردهاند. چه بسا هنرمندانی که علیرغم آواز خوب، بهدلیل اجرای شعرهای میانمایه و مصرفی فراموش شدهاند. چنانچه فرهاد دریا نیز روی شعرهای شاعرانی چون عاصی و حیدری وجودی ایستاد و هنرش به بالندگی رسید. به همین جهت در جامعهی ما شعر نه تنها یکی از مهمترین عناصر موسیقایی به شمار میرود و نمیتوان موسیقی خوب را بدون یک شعر قوی متصور شد، بلکه آواز نیز با توجه به شاخصهای شعر مورد سنجش قرار میگیرد. در بحث آواز، بدون ورود به عرصهی فنی آن، چند سؤال مطرح میشود: آواز خوب چه است؟ آیا آواز موسیقایی زمانمند است یا میباید به آواز گذشتگان قرابت داشته باشد؟ و چگونه میتوانیم میان آواز موسیقایی و غیرموسیقایی تمایز قائل شویم؟ و همهی این سؤالها در سنت کهن ما با توجه به مباحثی چون آهنگ، لحن، وزن و قوافی شعر پاسخ داده میشوند، یعنی آواز همواره در نوع و کیفیت قرابتی که شعر کلاسیک دارد سنجش میشود.
فرهاد دریا در گفتوگوی خود آواز موسیقایی را به جوششی و کوششی تقسیم میکند و میگوید: «با وجود آنکه تنها شیرینی صدا برای یک اثر ماندگار کافی نیست، اعظم صاحبان آوازهای جوششی در افغانستان، با آنکه خیلی اندک و حتا در مواردی هیچ به ریاضت و تمرینات مسلکی آواز نپرداختهاند، آوازشان از شیرینی لازم برخوردار بوده است.» مسلما این ما را یاد تقسیمبندی کلاسیک شعر میاندازد که در گفتوگو نیز بدان اشاره شده. وی در ادامه تأکید میکند که سه عنصر عشق، جوشش و کوشش برای دستیابی به هنر موسیقی الزامی اند. آواز حداقلی وجود ندارد و «با عشق، حتا آوازهای کمتر زیبا هم میتوانند دلهای میلیونها نفر را تسخیر کنند.» این صحبت درست به نظر میرسد. بیشتر هنرمندان ما آواز دلکشی داشتهاند، بدون آنکه به پرورش آواز خود پرداخته باشند. از طرفی اما همین سه عنصر، عناصری اند که برداشت سنتی از شعر آنها را لازمهی شعر میدانند.
اما آیا چنین بحثی در اساس خود درست است؟ آیا آواز زشت هم میتواند موسیقایی داشته باشد؟ چرا هنرمندانی مانند وی -که کارهای فاخری در کارنامهی خود دارند- چنین به سنت کهن چنگ میزنند و نه فقط جوشش (الهام) را ذاتی هنر میداند که آواز زیبا و آواز موسیقایی را نیز یکی میپندارد. محسن نامجو، هنرمند ایرانی در دو قطعه (Track) «زلف» و «صنما» به خلق نوعی آواز زشت موسیقایی میپردازد. آوازی که نامجو در این دو اثر بهوجود میآورد بسیار بدیع و تازه و فیالواقع صدایی است خلاف سنت کهن فارسی، به همین خاطر زشت و مضحک به نظر میرسد. نامجو به سنت آوازی فارسی حمله میکند و تلاش میکند تا موسیقی را از یوغ آواز دلکشِ شعری رها کند. چون آواز موسیقایی بهشدت سیال و ویژه است؛ از طرفی نیز آواز میباید شاخصهای خودش را از جامعه و نُتهای موسیقی بگیرد و نه شعر.
بحث دیگری که فرهاد دریا خودش را نسبت به آن بیخبر میاندازد، آواز طبیعی است. هرگاه آوازی بهصورت طبیعی خود قرینِ کلمات شود نوعی آواز موسیقایی طبیعی بهوجود میآید. ما برای حرف زدن نیازی به آواز زیبا نداریم، برای خلق یک موسیقی آوازیِ فاخر و پیشرو نیز نیازی به صدای دلکش نیست چرا که آواز طبیعی همان آواز موسیقایی است/خواهد بود. یعنی لازم نیست که آواز خود را مطابق سنت شاعرانهی کهن ارزیابی کنیم. نامجو در قطعهی «صنما» آوازش را بهشکل افراطی بهسوی آواز غیرطبیعی میکشاند و کلمات را بهگونهی عجیب (اگرنه مضحک) ادا میکند تا بدین طریق نشان دهد که دیگر دورهی دلکشیِ آواز گذشته و هنرمند به تلاوت کلمات نمیپردازد. صوت کلمات شعر معیار آواز نیست. اما همین غیرطبیعیسازی افراطیای آواز در راستای حمایت از آواز طبیعی است. البته به این معنا نخواهد بود که هنرمند نباید بکوشد چرا که هنر چیزی جز کوشش بیوقفه نیست. بلکه در عین سختکوشی میباید به مفاهیم عمیقتری توجه بکند و دنبال سنت آوازی کهن نرود. آواز طبیعی آن چیزی است که ما در کارهای نسل جدید، که به زعم من نسل پیشرو موسیقی نیز هست، میبینیم؛ مثلا در آثار کسانی مانند حسن آذرمهر و فرهنگ رنجبر دیده میشود. این آواز طبیعی در واقع آواز اجتماعی هم است.
دو
ایشان در گفتوگوی خود از مخاطبان با دلخوری یاد مینماید که هنرمندان را در تنگنا قرار میدهند و به نحوی دهن هنرمند را «گِلماله» میکنند. دریا مخاطبان موسیقی را به نامهربانی و برخورد ناعادلانه متهم میکند و میگوید: «ما در یکی دو سال اخیر شاهد اذیتوآزار هنرمندان از سوی شمار کثیری از هموطنانی هستیم که برای ایجاد مانع سر راه هنرمند، هر روز بهانهی نو اختراع میکنند تا یا او را از روی صحنهی کنسرت به پایین بکشند و یا بر دهانش مهر خاموشی بزنند. یک روز به بهانهی زمینلرزه، روز دیگر بهدلیل سیلاب، گاهی بهخاطر انفجار در گوشهای از افغانستان و زمانی هم به سبب حملهی انتحاری در گوشهی دیگر وطن، زمانی به علت تظاهرات و روز دیگر به بهانهی سقوط سیاسی کشور و…» چنین حملهای به ما مخاطبان موسیقی چندان جای تعجب ندارد. موسیقی ما همیشه از همهی جهان فارغ بوده و در کنج خلوت و بزمِ شاهانهی خود رشد کرده است. حتا کسانی مانند احمد ظاهر که اوج کارشان با تازهترین و گرمترین مباحث سیاسی و فعالیتهای اجتماعی برابر بود، چیزی از جامعه در آثارشان دیده نمیشود. با اینکه دههای چهل و پنجاه یکی از پرتنشترین دورانهای سیاسی تاریخ ما است، اما چیزی از این تنش در آثار اهل موسیقی ما دیده نمیشود. نه تنها که تحولات اجتماعی و سیاسی باعث دگرگونی موسیقی -چه در فرم، چه در محتوا- نمیشود، بلکه موسیقی همچون پدیدهای بیرون از جامعه به حیات خود ادامه میدهد. همینطور در دورههای قبل و بعد آن، موسیقی ما خلوتنشین بوده و هرگز وارد مجادلات جمعی نشده است. پس چندان هم بیجهت نیست که امروز از نقدها دلآزرده شود و بگوید من به جهان غرض ندارم.
علیرغم اینکه موسیقی مسلط ما همواره موضوع سؤال است، گمان میبرم مراد فرهاد دریا انتقاداتی هست که چند باری بهگونهی عمومی مطرح شد، از جمله دربارهی کنسرتهای داوود سرخوش و آریانا سعید. اما این نقدها صرفا متوجه موسیقی نبود. مثلا شاعران مجلسیای که پس از هر اتفاق فورا مجلس شعرخوانی میگیرند نیز مورد اعتراض بودند. با این همه این نقدها و اعتراضات دو بعد دارند: بعد نخست این است که برگزاری کنسرت در زمانی که مردم زیادی سوگوار هستند خلاف باورهای دینی است (عزا نباید با طرب آمیخته شود). چنین نقدی البته، خارج از پارادایم دینی وجود ندارد. بیرون از جهانبینی اسلامی، موسیقی نه تنها منافاتی با سوگ ندارد، بلکه در شرایط ویژهای، خود نیز میتواند همچون سوگ بر مرگ عزیزی آواز سر دهد. بیرون از پارادایم دینی میتوان در سوگ کسی موسیقی نواخت چنانچه در برخی از فرهنگها مینوازند. اما چون اغلب مردم ما از دریچهی دین به همهچیز نگاه میکنند همیشه این بحث مطرح میشود که کنسرتها و مرگهای جمعی نباید همزمان شوند. به هر طریق، هنرمندی که پارادایم دینی را قبول نمیکند، برای ایجاد و گسترش یک جهانبینی غیردینی چه کرده است؟ هنرمندی که میخواهد تا موسیقی بتواند همچون یک تجربهی روحیِ شگرف وارد سوگ مردم شود، برای رسیدن به آن چه کرده است؟ قطعا پاسخ چنین سؤالی بزم گرفتن و پول درآوردن نیست.
بُعد دوم انتقاد عمیقتر و جدیتر است: این کنسرتها و آوازخوانیها زبان و بیان ما نیستند. افرادی که به رسالت موسیقی میاندیشند و باور دارند که موسیقی میباید به چیزی فراتر از شادیآوری پابند باشد، دربارهی کنسرتهایی که با مرگهای جمعی همزمان میشوند اعتراض میکنند که کنسرتها و موسیقیهای مذکور زبان ما نیست و باعث انحراف نگاه ما میگردد. توجه ما را فاجعه (مرگهای جمعی) منحرف میسازد. مثلا آریانا سعید هنرمندی نیست که درد مردم بر سینهی او باشد و حتا هنرمندی نیست که مردم بتواند زبان خودشان را در آواز و موسیقی او پیدا کنند، پس کنسرت ایشان زمانی که با مرگهای جمعی همراه میشود صرفا باعث مخدوش شدن مسألهی اساسی میشود. چرا که همهی مخاطبان او همین مردمی است که دچار مرگ جمعی شدهاند. موسیقی او، نه فقط در صورت همزمانی با سوگ جمعی بلکه همیشه و هرجا، نوعی تخدیر است.
دریا در ادامهی گفتوگوی خود میگوید: «خیلی عجیب است که طبیب اجازه دارد مثل هر روز دیگر به معاینهخانهی خود برود و کار کند، مهندس مشغول نقشهکشی خود باشد، دکاندار به راحتی بر پیشخوان دکان خود سرگرم فروش باشد، کارمند ادارات اجازه دارد سر کار حاضر باشد، ملا اجازهی تمامعیار دارد تا یا در منبر مشغول کار همیشگی خود باشد و یا به راحتی در قصر دلکشا سرگرم سیاست شود، نانوا نیز مانند همیشه نان بپزد، تاکسیران مسافران خود را از این گوشه به آن گوشه ببرد… اما این تنها هنرمند است که اجازه ندارد کنسرت برگزار کند یا مثلا آهنگ جدید خود را نشر کند. یعنی کار نکند، چون مردم عزادار اند و هنرمندان باید به احترام این عزاداریهای ابدی، دهنهای خود را بدوزند.»
من همیشه از خود میپرسیدم که چرا این همه فاجعه سر ما میآید اما آب از آب تکان نمیخورد؟ یعنی این همه فاجعه رخ داده و میدهد اما باز هم مردم سرشان را درون برف بردهاند و نانوا همچنان نان میپزد و کارگر کار میکند و راننده مسافرکشی میکند. همیشه هم به یک پاسخ میرسیدم: بنیانهای فکری جامعهی ما ناکارآمد هستند چون افرادی که مسئول روشنگری و آگاهیبخشی جامعه هستند، از زیر کار در میروند و غفلت میورزند. ما در فاجعه خواب ماندهایم چون ساعت هشداری که بیدارمان میکند کار نمیکند. به زندگیای که درون فاجعه جریان دارد و علیه فاجعه نمیجنگد باید معترض شد و علیه چنین زندگیای ایستاد، و روشنگران که هنرمند بدون شک یکی از آنان است، میباید بهگونهی پیوسته زبان این اعتراض باشد.
ما همگی قبول داریم که هنرمند نقشی در جامعه به عهده دارد و همین باعث تمایز او از بدنهی جامعه میشود. اگرچه مصداقهای رسالتمندی هنرمندی در جوامع و نظرگاههای مختلف متفاوت بوده، اما دربارهی نفس رسالتمندی هنر اغلب اختلاف نظری وجود نداشته است. هنر برای هنر گپ خوبی است ولی در زمانهی فاجعه چنین هنری علیه مردم است؛ چون هر آن چیزی که علیه فاجعه نباشد علیه مردم است. در سوی دیگر، هنر همیشه به مردم بازمیگردد و همیشه یک پدیدهی مردمی است؛ حتا زمانی که در عزلت محض تولید میشود. اگر در عمق فاجعه و در مرگهای جمعی و تدریجی، راننده مسافرکشی میکند، داکتر طبابت میکند، مهندس ساختمان میسازد، فروشنده تجارت میکند و… همگی بهخاطر این است که روشنگران جامعه تنبل و مفتخور شدهاند. پاسخی که میتوان به فرهاد دریا و هنرمندان دیگر داد این است که اگر آب از آب تکان نمیخورد، علت آن شما هنرمندانی هستید که یادتان رفته زنگ هشدار را به صدا در بیاورید و بیدارمان کنید.
به همین خاطر، موسیقی ما صرفا از مواضع دینی مورد اعتراض نیست. اعتراض بنیادیتر که دربارهی آن وجود دارد سهلانگاری و غفلت موسیقی از مسئولیت اجتماعی خود است. هنرمندی که قادر نیست علیه ستم و فاجعه آواز بدهد، حال آنکه مخاطبانش در زیر تیغ ستم و فاجعه دستوپا میزنند، همان بِه که آوازی سر ندهد. هنرمندی که دوست دارد در دل فاجعه بهجای بیداری و روشنگری مانند دکانداران و رانندگان خوابرفته زندگیاش را بکند، حتما میباید مورد سرزنش قرار بگیرد. چون برخلاف دکتران و رانندگان، هنرمندان و نویسندگان و علما برای ذهن مردم کار میکنند و در قبال خدماتی که برای اذهان مردم ارائه میکنند مزد میگیرند؛ و نیز برخلاف سایر شغلها و قشرها، کار آنان بهشدت روی نحوهی رشد و نگرش اذهان عمومی تأثیر دارد. لذا نقد بنیادیای که بر موسیقی ما وارد است این است که هرکسی گیتارش را برای خودش میزند، هیچکس مسئولیت قبول نمیکند و موسیقی ما هیچ وقت حرف نمیزند و خطر نمیکند.