خانه / خانواده / زنان / شوهرم فکر می‌کند مالک من است

شوهرم فکر می‌کند مالک من است

امروز وقتی داشتم فیسبوک را مرور می‌کردم، متوجه شدم که ۲۵ نوامبر روز جهانی «منع خشونت علیه زنان» است، بعد به این فکر افتادم که ما زنان افغانستان در کجا‌ی این مناسبت جهانی قرار داریم و منع خشونت در زندگی ما به چه معنا است؟ می‌خواهم به مناسبت همین روز گوشه‌ای از زندگی خودم را بنویسم تا نشان دهم که ما زنان افغانستانی به چه میزان با خشونت مواجه هستیم، حتی رفتارهای عادی جامعه چقدر زن‌ستیزانه و خشونت‌بار است. این‌که نمی‌توانم با نام خودم روایت زندگی‌ و مشکلاتم را بنویسم تا مبادا شوهرم بفهمد و مرا به‌خاطر گفتن حقیقت تلخ زندگی‌ام زیر لت‌وکوب قرار بدهد، نشان دهندۀ وضعیت من و هزاران زن دیگر است.

به همین خاطر می‌خواهم خودم را به نام مستعار سونیا معرفی کنم، من ۲۷ سال عمر دارم و مادر دو فرزند هستم، پنج سال از ازدواجم می‌گذرد، در این پنج سال، به‌خصوص در دو سال اخیر که گروه طالبان بر سرنوشت ما مسلط شده، با مشکلات زیادی روبه‌رو شدم. این گروه تروریستی با وضع محدودیت بالای زنان نه تنها محیط بیرون از خانه را برای زنان جهنم کرده، بلکه باعث شده مردها در محیط خانه نیز مانند هم‌جنس‌های تروریست‌شان رفتار کنند.

زمانی که ازدواج کردم، تازه از دانشگاه فارغ شده بودم و برای خود شغلی داشتم. با شوهرم در دانشگاه کابل آشنا شدم، او دانشجوی حقوق و علوم سیاسی بود و من هم اداره و پالیسی می‌خواندم. وقتی که تصمیم به ازدواج گرفتم، فکر می‌کردم وقتی یک زن ازدواج می‌کند، در کنار یک مرد می‌تواند قوی‌تر شود ولی این‌که ممکن است تحت مالکیت یک مرد در بیاید؛ اصلاً در ذهنم خطور نکرده بود. راستش از یک مرد تحصیل‌کرده، دور از انتظار است که رفتار قرون وُسطایی داشته باشد. اما واقعیت این است که مردهای افغانستان نمی‌توانند از سایۀ‌ فرهنگ مردسالاری بیرون شوند.

دو هفته از عروسی‌ام گذشته بود، می‌خواستم دوباره بروم سر کار، طبق معمول صبح زودتر بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم، بعد از خوردن صبحانه وقتی داشتم برای رفتن به وظیفه آماده می‌شدم، شوهرم وارد اتاقم شد و هم‌زمان که داشت ایستاده چای می‌نوشید و پشت‌اش به‌سمت من بود، گفت:«از این به بعد حق نداری مثل سابق لباس بپوشی و آرایش کنی.»

اول فکر کردم دارد شوخی می‌کند، ولی وقتی گفتم: «من خودم تصمیم می‌گیرم که چه بپوشم»، نزدیک آمد و حالت چهره‌اش عوض شده بود. باز هم جدی نگرفتم و فکر کردم به‌خاطر شروع زندگی مشترک استرس دارد، چون خودم هم تا دو ماه بعد از عروسی نیز استرس داشتم.

روزها همین‌طور می‌گذشت و من کوشش می‌کردم، در مورد خیلی چیزها با شوهرم حرف بزنم، با این‌که قبل از ازدواج نیز خیلی حرف زده بودیم، ولی او هر روز بیشتر تغییر می‌کرد و بیشتر به عقب برمی‌گشت؛ طوری رفتار می‌کرد که انگار صاحب من باشد، حتی به نحوۀ خندیدنم گیر می‌داد و سرزنشم می‌کرد که چرا بلند می‌خندم، اوایل به‌خاطر خیلی چیزها حرف‌هایش را نادیده می‌گرفتم و تا جایی که ممکن بود کوشش می‌کردم از دعوا دوری کنم.

یک‌روز که داشتم برای رفتن به وظیفه آماده می‌شدم، دوباره گفت: «حق نداری آرایش کنی و لباس‌های کوتاه بپوشی. برایش گفتم که قبل از عروسی تو مرا با همین قسم لباس‌ها دیده بودی، گفت: آن روزها فرق می‌کرد و حالا زنم شدی، باید طبق میل من رفتار کنی.»

اما این‌بار نخواستم سکوت کنم، گفتم هر طوری که دلم بخواهد لباس می‌پوشم، برایش توضیح دادم که اگر دلیل منطقی داری حرف بزن، فکر می‌کنی حالا که همسرت شدم باید طبق میل تو رفتار کنم؟ در اشتباهی و نمی‌توانی بر من تحمیل کنی. آن‌روز کمی جنجال کردیم و تمام شد.

از آن‌روز به بعد هر از گاهی به‌خاطر گیردادن بی‌جایش بین ما دعوا می‌شد، ولی به‌خاطر این‌که خودش بیکار بود و درآمد نداشت، نمی‌توانست خیلی جدی برخورد کند. ولی زمانی که توانست کار پیدا کند، رفتارش خیلی بدتر از قبل شد و تا جایی رسید که تهدید می‌کرد، دیگر اجازه ندارم به کار بروم، ولی من کم نمی‌آوردم و اجازه نمی‌دادم مانند اکثر مردهای افغانستانی رفتار کند.

اولین دخترم ۱۱ ماه قبل از سقوط کابل به دنیا آمد، وقتی او متولد شد، طبق قانون کار تا سه ماه بعدش رخصتی داشتم. وقتی سه ماه تمام شد، مادرم قبول کرد تا از دخترم مراقبت کند و من سر کار برگردم، ولی شوهرم اجازه نمی‌داد، این‌بار مشکل تا حدی پیش رفت که من تصمیم گرفتم از شوهرم جدا شوم. این تصمیم را به این خاطر گرفتم که هیچ‌گاه نمی‌توانستم از شوهرم پول بخواهم، همیشه دوست داشتم مستقل باشم، این‌بار نیز با پا درمیانی خانواده‌ها مشکل حل شد و من توانستم به کارم ادامه دهم. هر روز در وقفۀ غذا خوردن چاشت، از محل کارم که در دارالامان بود، فاصلۀ ده دقیقه‌ای راه را تا ایستگاه «مدرسه» واقع در دشت برچی می‌آمدم تا دخترم را شیر بدهم.

این همه تقلا برای رفتن به وظیفه، به این خاطر بود تا به شوهرم بفهمانم که نمی‌تواند مرا وادار به پذیرفتن حرف‌های غیر منطقی‌اش کند، ولی آن همه تلاش فقط برای کمتر از هشت ماه نتیجه داد و با سقوط کابل همه چیز نابود شد.

یک هفته بعد از سقوط کابل، زمانی که به شوهرم زنگ آمد که باید به وظیفه‌اش برگردد و برای من زنگ آمد که تا اطلاع ثانوی نمی‌توانم به محل کارم بروم؛ خوشحالی را می‌توانستم در صورت شوهرم ببینم، از آن روز به بعد، باور کردم که مردهای افغانستان هرگز نمی‌توانند از سایۀ سنت بیرون شوند و زن‌ستیزی در پوست و خون‌شان همیشه جاری است.

حالا که گروه طالبان، اجتماع را برای زنان جهنم کرده، شوهرم نیز در خانه حاکمیت خودش را دارد، نمی‌دانم به‌خاطر دخترهایم تا چه زمانی این شرایط را تحمل می‌کنم، ولی مطمئنم این شرایط را تغییر می‌دهم و هرگز تسلیم نمی‌شوم.

سونیا

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*