خانه / خبرها / دریچه ویژه / دختران دشت‌برچی؛ رویاهای که خاکستر شد

دختران دشت‌برچی؛ رویاهای که خاکستر شد

روز جمعه، هشتم میزان، سال ۱۴۰۱ش، کوچه‌ای نقاش، منطقه‌ای برچی در کابل زیر چترِ گرد و غبار قرار گرفت. در کوچه‌ای نقاش، کورس کاج، یکی از مراکز آموشی بود که بعد از فروپاشی نظام همچنان به‌روی دانش‌آموزانِ دختر باز بود. این انفجار ساعتِ ۷:۳۰ صبح، زمانی‌که دانش‌آموزان برای سپری نمودن امتحان آزمایشی آن‌جا حضور یافته بودند، صورت گرفت.
حادثه‌ای آن‌روز ضربه‌ای جبران‌ناپذیر و ابدی به پیشرفتِ تعدادی دانش‌آموزان کوبید. برای همیشه صدای آزادی‌‌خواهانه و دانایی‌خواهانه‌ای‌شان را خاموش ساختند و تعدادِ دیگرشان با چشمی زخمی، دستِ بریده، پای شکسته و مهم‌تر از همه، روانِ آسیب دیده خانه‌نشین شدند.
انفجار و انتحار در دشتِ برچی یک حادثه‌ای جدید نیست بلکه از سال‌های دور به این‌سو، این روال ادامه دارد. از هر خانه‌ای یک شاخه‌اش را بریده است. هر فامیل داغ‌دارِ یک فردِ از دست‌رفته‌ای‌شان هست. این حادثه نیر بالای۵۰ جوان‌را شهید ساخت و بالای ۱۱۰ جوان‌ِ دیگر را زخمی ساخت. از جمله‌ای آن‌ها مرضیه و هاجر، دو دوستِ صمیمی بودند که رویا‌های کوچک و زیبای‌شان نابود شدند. ام‌البنین دخترِ نازدانه‌ای خانه که دیگر به خانه‌اش برنگشت و فاطمه که چشم‌اش در راهِ دانایی قربانی شد.
باقی‌مانده‌گانِ این حمله، عهد بستند که راهِ رفته‌گان را ادامه دهند و رویای پرپر شده‌گان را به کرسی حقیقت بنشانند اما قسمتِ دردناک‌اش این‌جاست که این آخرین امتحانِ کانکور بود که از دخترانِ افغانستان گرفته شد. بعد از آن دانش‌گاه‌ها به‌روی دختران بسته شد و هیچ رابعه و بدخشی دیگر ظهور نکرد. رابعه‌ها و بدخشی‌های افغانستان دیریست که در انتظارِ باز شدنِ مکتب‌ها و دانش‌گاه‌ها افسرده شدند.
زینب نامِ مستعار یکی از دانش‌آموزان است که از تجربیاتِ تلخ خود چنین روایت می‌کند: نفس‌ام حبس شده بود، احساس کردم لحظات آخر زندگی‌ام است. خودم را بیش‌تر به دیوار نزدیک کردم و چشمان‌ام را بستم. موتر پدرم با صدای وحشت‌ناکی از پیش روی‌ام گذشت.
نفس راحتی کشیدم، انگار تمام بار‌های دنیا از روی شانه‌هایم برداشته شد.
کتاب‌هایم را بیش‌تر میان سینه‌ای خود فشردم و به طرف کورس حرکت کردم، بدون این‌که بدانم آخر این رفتن‌ها به کجا ختم خواهد شد.
سال پیشین در کاج با تمام اشتیاق درس می‌خواندم ولی انفجاری که رخ داد، آرزو‌های مرا نیز به آتش کشید.
آن‌روز صبح وقت بدون این‌که میل به صبحانه داشته باشم به صنف حاضر شدم و با خود می‌گفتم وای چقدر ام‌هفته سوال‌ها خوب است، حتمن بالای سیصد نمره می‌گیرم.
ولی در همان لحظات حمله‌ی صورت گرفت؛
حمله‌ی مسلحانه که آخرش به انفجار ختم شد.
فضا پر از خاک و دود و پاره‌های از آتش بود، سقف صنف وجود نداشت، آسمان را می‌دیدم. برای یک لحظه فکر کردم شاید مُرده باشم اما از کنارم صدای نحیف به گوشم می‌رسید که نجوا کنان می‌گفت: « زینب، لطفن از بیک‌ام نگهداری کن چون آنجا آی‌دی کانکورم را گذاشته‌ام. من حالم خوب نیست. زینب، مواظب آی‌دی‌ام باش».

مایعی که از صورت‌ام روان بود، جلوی دیدم را گرفته بود. نمی‌توانستم تشخیص دهم صدا از کیست. هر قدر نگاه کردم همه‌‌جا تار شده بود.
دیگر صدای نمی‌شنیدم، دیگر آسمان را نمی‌دیدم و دیگر صدای ناله به گوش‌ام نمی‌رسید…

وقتی چشمان‌ام را بعد از ساعت‌ها که به‌هوش آمدم باز کردم، روشنای اذیتم می‌کرد. خواستم دست‌ام را بالا بیارم تا جلوی چشمانم سایه‌ای بی‌اندازم؛ اما حسی از داشتن دست در وجودم رخنه نکرد. یک دست‌ام از حرکت مانده بود.
فریاد زدم: مادر!
صدایم خشکیده بود، تنها چیزی را که حس می‌توانستم گرمی اشک‌هایم بود که به صورتم می‌لغزید و گونه‌هایم را بی‌رحمانه لمس می‌کرد.
در پشت پلک‌هایم کسی را حس می‌کردم اما نمی‌دانستم او کیست؛ کم‌کم از رایحه‌ی آرامش بخش‌اش فهمیدم مادرم است.

هر روز بهتر می‌شدم و همه‌ی گذشته را به مغزم دفن کرده بودم. شب‌ها مادرم برایم قصه می‌گفت و گاهی با زمزمه‌هایش مرا دل‌گرم می‌ساخت. برایم از دختران جسور دنیا حرف می‌زد. می‌گفت که ما شهامت چهل دختران را زنده نگه خواهیم داشت. او با تمام معنی کنارم بود و به‌من امید می‌داد.
حس می‌کردم حال‌ام خوب است تا این‌که شبی لیلا را به خواب دیدم که فریاد می‌زد: زینب! زینب! آیدی‌ام کجاست؟…
با وحشت از خواب پریدم، لرزه تمام بدن‌ام را فرا گرفته بود. مادرم با چهره‌ای نگران پرسید: چه شده دخترم؟ خواب بد دیدی؟ مادر فدایت شود، من زنده باشم و تو درد بیبینی!
ناگهان خاطرات از گورستان مغزم برخاستند.
با ترس پرسیدم مادر لیلا کجاست؟ مرضیه کجاست؟ چرا در این مدت به دیدن‌ام نیامدن؟
نگاهش‌را از نگاهم لغزاند و مجرمانه چشمان‌اش را به زمین دوخت. سکوت‌اش باعث آزار روح‌ام شد. نا‌خودآگاه فریاد زدم: مادر! لطفن بگو لیلا کجاست؟
مادرم با چشم‌های پر از اشک گفت: آرام باش دخترم. برایت می‌گویم. لیلا و مرضیه دیگر بین ما نیست. در این مدت که تو به بیمارستان خواب استی، لیلا و هم‌قطارانش در زیر خروار‌ها خاک خوابیده است.
انگار مغزم فلج شد گویی که خون لخته شده باشد. مگر چطور ممکن بود آن‌ها عهدشان را فراموش کنند؟ ما به همدیگر قول داده بودیم که در ده بهترین ام‌سال کامیاب شویم.
تلاش می‌کردم اشک بریزم اما ممکن نبود، فقط بغضی در گلویم خش خش می‌کرد.

پس از مدتی، گچ دستم را باز کردند و من را فرستادند به خانه.
خبر شدم امتحان کانکور را گرفته است و این خبر مرا، تا مغز استخوان‌ام سوزاند. نتوانستم اشتراک کنم. این مرا بیش‌تر له کرد. بدتر از آن، حرف‌های پدرم بود.
پدرم هر روز با قهر و کنایه به سویم اشاره می‌کرد و می‌گفت: دیدی؟ گفتم که از درس خواندن شما چیزی جور شدنی نیست. بهتر همان است که به خانه بمانید و خانه‌داری کنید. کسی که به حرف کلان خود گوش ندهد عاقب‌اش همین است.
شنیدن این حرف‌ها در لابلای آن‌همه درد و اندوه، حیثیت نمک پاشیدن‌ رویِ زخم‌ را داشت. نمی‌دانستم پدرم چرا درکم نمی‌‌توانست.

بلاخره نتایج کانکور اعلان شد و اما من، هنوز در افسرده‌گی شدید به سر می‌بردم. گریه‌ام نمی‌آمد فقط حس می‌کردم مغزم درد می‌کند اما نمی‌دانستم با چه عکس‌العملی این درد را بیان کنم.
با مشورت‌ها و حرف‌های امیدوارانه‌ای معلمان‌ام کم‌کم تعادل روحی خود را بدست آوردم. روزها اشک ریختم، آن‌چنان‌که گاهی از خستگی خوابم می‌برد.
روز‌ها، وقتی پدرم سر کار می‌رفت، پیش مادرم گریه می‌کردم که یک‌بار دیگر اجازه بدهد تا آمادگی کانکور بخوانم. دلم برای صنف آمادگی تنگ شده بود. در حقیقت می‌خواستم خودم را در میان این سردرگمی بیابم. مادرم گاهی با خشم و گاهی با مهربانی مرا از رفتن باز می‌داشت. وقتی بیش‌تر تلاش می‌کردم که راضی‌اش کنم، می‌گفت: دخترم پدرت را خودت می‌‌شناسی مرغ‌اش یک لنگ دارد، اگر خبر شود روزگار هردوی‌مان‌را سیاه می‌کند. بیا رد این قضیه را ایلا کن. با همان پسر خارج نشین، ازدواج کن و از این‌جا برو. این‌جا فقط انتحار و انفجار است، اینجا زن را کسی انسان نمی‌شمارد، زن این‌جا به حق انسانی و طبیعی‌اش نمی‌رسد. اما من قانع نمی‌شدم، باید راه هم‌قطاران‌ام را که با خون‌شان سیراب شدند ادامه می‌دادم. این را رسالت خودم می‌دانستم.
دیگر خواب به چشم‌ام نمی‌آمد شب و روز تلاش می‌کردم تا مادرم راضی شود.
بلاخره مادرم به گریه آمد و گفت: برو دختر جسورم. برو حتا اگر من هم قربانی شوم. این سرزمین به شما نیاز دارد تا او را مثل یک کودک در آغوش‌تان بپرورانید.
مادرم بی‌سواد بود. مثل هر زنی افغانستانی دیگر اما منطقی بود و مهربان. از فرط خوش‌حالی، فریاد زدم و مادرم را در آغوش فشار دادم. همان روز حرکت کردم طرف کورس؛ اما آینده‌ای مبهم، همه را ویران ساخته بود. با حجاب سیاه و ماسک سیاه وارد می‌شدیم اما باز‌هم هر روز امر به معروف با بهانه‌های مختلف اداره‌ی کورس را تهدید می‌کرد.

از پدرم پنهان می‌رفتم. از خیال این‌که روزی پدرم خبر شود تمام وجودم می‌لرزید. می‌دانستم پدرم هیچ رحمی ندارد اما چه می‌کردم؟ نباید جهان را از پشت سوراخ‌های چادری می‌نگرستم.

شب‌ها تا دیر وقت قلم به دست می‌گرفتم و ورق‌ها را با پیدا کردن X پُر می‌کردم و روز‌ها بدون غیرحاضری، خودم را به کورس می‌رساندم.
بلاخره کورس را که آخرین روزنه‌‌ای امید ما بود هم بسته کردند. و اما ما تسلیم نشدیم و در خانه ادامه دادیم.
خبر از توزیع آی‌دی کانکور رسید اما هیچ آی‌دی به اسم دختران صادر نشد. احساس می‌کردم حلقه انگشتانم دور قلم، به سُستی گراییده است و کتاب‌هایم از گوشه‌ای میز، غم‌گین به من زل زده است.
هر روز منتظر بودم؛ منتظر یک خبر از کانکور دختران. انگار غیرممکن‌ترین خبر همین بود که هیچ‌وقت به سوی ممکن شدن متمایل نمی‌شد.
روزی‌که پسر‌ها برای امتحان رفتند، در گوشه‌ی دنیای متروکه‌ی خویش اشک ریختم. اشک از جنس حسرت و ناامیدی. این اشک‌ها می‌خواست بیان کنند که چه‌قدر سخت است، دوازده پله را در مدت دوازده سال با سخت‌ترین حالت ممکن، پشت‌سر بگذرانی ولی در پله‌‌ای آخر متوجه شوی که هیچ دروازه‌ی برای خروج موجود نیست. هیچ‌کس نمی‌خواست به این بیانیه‌ی تلخ گوش بسپارد.
دنیا برایم رنگ دیگر گرفته بود. حالا خوب می‌دانستم که وقتی یک زن باشی آن‌هم یک زن افغان، چه عذاب سنگینی انتظار-ات را می‌کشد.
گاهی با خود می‌گفتم من حاضرم حتا با چادری(برقع) دانشگاه بروم. چه فرق می‌کرد؟ مهم این بود که من از دنیا با خبر شوم و سهمی در گسترش دانایی داشته باشم. اما این‌جا چنین‌چیزی مطرح نبود و اهمیت نداشت. حجاب یک بهانه بود در کنار تمام بهانه‌های دیگر. فقط می‌خواستند زن را از پیکر جامعه جدا بسازند.
غبار نا‌ امیدی بر چهره‌های دختران معصوم و مظلوم این سرزمین هویدا بود. پا گذاشتن به دانشگاه برای‌شان یک رویایی بود که کماکان فقط یک رویا مانده‌است.

نتایج اعلان شد و اشک‌هایم نیز اعلان شورش کردند. نتوانستم… نتوانستم آرزوی مادرم را برآورده کنم و در صحنه‌ای حادثه خبر بگویم. نتوانستم دل لیلا را شاد کنم و در قطار مردان موفق شوم. نتوانستم رویای خودم را که از آسمان‌ها می‌گذشت به حقیقت تبدیل کنم. پیلوت شدن در افغانستان!… آن‌هم فعلن، فکر می‌کنم احمقانه‌ترین رویای ممکن باشد که من در سر دارم.

این نتوانستن‌ها مرا به یاد فرخنده‌ی مظلوم که به جرم هیچ کشته شد، می‌انداخت؛ همانی را که این درنده خویان ظالم و خمارهای دین، تکه تکه کردند. مرا هم مثل فرخنده تکه تکه کردند. باور کن! تنها فرق‌ما در این بود که او را در محضر عام کشتند و مرا در کنج خانه و در زیر چادری.

گلثوم “آزاده”

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*