خانه / فرهنگ و هنر / داستان خانه / دختری پشت پنجره سرد

دختری پشت پنجره سرد

شب تار و تاریک بود و همه‌جا هُو می‌زد. آسمان، ستاره‌ها و مهتاب را از دامنش پس زده بود و دانه‌های بلورین برف از آن با آواز تازیانه و ناله بر بام‌ عظیم سمنتی و حویلی قشنگ که مملو از درختان ناجو و بید بود فرود آمده همه‌جا را کفن پوش می‌کرد و پنجره‌‌‌‌های آهنی را می‌کوبید. آواز زشت جبار با صدای دانه‌های بلورین برف که به‌زمین می‌افتاد طنین‌انداز شده بود. او در عقب پنجره با‌چشمان گاو‌مانندش به‌چشمان ابی مرحبا زل زده بود به‌پول و مقامش می‌نازید و تازیانه را به‌بدن لطیفش می‌زد و می‌گفت: 《دختر بدشگون… کاش با مادرت یک‌جا مُردار می‌شدی. من با معاشی که از دولت می‌گیرم باانگشتان خود کلی منطقه‌ی خاطر را می‌چرخانم. خدا تو را از رویم بگیرد. کاش… تو بداخلاق و بدبخت را به‌شوی می‌دادم و دیگر چهره منحوس تو را نمی‌دیدم. تو نان خور و هرزه… 》مرحبا باچشمان معصوم و مهربانش به‌چهره گندمی پرخاشگر، موهای مشکی و پاهای کوتاه پدرش نگاه می‌کرد. چشمان او از ترس و بیم می‌درخشید و لب نمی‌جنباند و چنان ساکت و بی‌روح شده بود که انگار باخود می‌اندیشید که 《من چه کار کردم که پدرم از من این‌قدر عصبی شده؟》جبار بالحن مشاطت‌بار دنباله سخنش را گرفت: 《لعنتی… من برای تو آدم خر و کوچک معلوم می‌شوم که به‌سخنان من خیال خود را نمی‌آوری.》مرحبا هرلمحه از ضربات تازیانه و حرف‌های پدرش به‌خود می‌پیچید و قطرات اشک از چشمان دریایی‌اش چکیده گونه‌های مریخی او را لمس می‌کرد. او از زیر بار ضربات تازیانه فرار کرد و خود را به اتاقش حبس کرد؛ اتاق زیبا که رخت قهوه‌ای با ملافه گلابی کنار پنجره گذاشته بود و پرده‌های به‌رنگ گلابی و سیاه به آن آویخته بود. دیوارهای آن به‌رنگ گلابی رنگ‌آمیزی شده بود و معلوم می‌شد تنها این اتاق بود که زندگی را برای مرحبا بسان نامش خوش آمدی می‌گفت. او که بخاطر یک‌کار بیهوده سرزنش شده بود برایش عجیب بود و در این لمحه آغوش مادرش را می‌خواست که با چهره مستعد خنده گیسوهای طلایی‌اش را نوازش کند، خواهری می‌خواست که با‌ناز رامش کند و برادر می‌خواست که از او در مقابل پدرش بسان کوه ایستاد شده دفاع کند؛ ولی او هیچ کس را نداشت همه آن‌ها را خداوند در یک‌حادثه ترافیکی نزد خود برد و او بود این‌همه درد و رنج. او هق‌هق می‌گریست و باخود می‌گفت: 《 مگر چند سالم است که دستانم را در دستان یک‌مرد می‌دهد. چرا این عصبانیت و قهر پدرم تنها سهم من است. چرا این تازیانه بعدی مرگ عزیزانم تنها مونس و رفیق من شده که رهایم نمی‌کند… پدرم که پول و دارایی دارد ولی چه‌سود که برای من نیست و برای مردم است.》 جبار سپیده‌دم که باد سرد زوزه می‌کشید با دریشی سیاه از خانه بیرون می‌شد که سگ ابلقی با‌چشمان سبز باعث توقف گام‌های او شد. او با لبخند ملیح سگ را نوازش می‌کرد و از عقب پنجره مرحبا تماشایش می‌کرد و با خود می‌اندیشید که: 《من اینقدر بی‌ارزش استم که به‌اندازه سگ اهمیت ندارم. کاش… پدرم من را دوست می‌داشت و بسان سگ ابلقیش نوازشم می‌کرد تا غم مرگ مادر و عزیزانم را فراموش می‌کردم.》 جبار بعدی نوازش سگ خانه را ترک کرد و با چند محافظ به‌موتر شیشه سیاه بالا شد. ساعت ۳‌بجه‌ی عصر بود که جبار به‌خانه برگشت و سر زن‌ همسایه از دیوار خانه‌ی شان بلند شد. او با نگین بزرگ که در بینی داشت، موهای خاکستری، چهره سفید، دست‌حنا، چشمان عسلی، بدن چاق و خال سبز بر میان دو ابرو در جبین به‌جبار زل زد و گفت: 《اکه جان… مرحبا‌گک خوب است. راستی پدر اولادایم گفت که این سه شو است که سگ ابلقی تو غو‌غو می‌کند و خود را در این هوای سرد به‌این گوشه و آن گوشه می‌زند و می‌نالد. گفتی قدیما: 《سگ‌ها چیزهای می‌داند که آدم‌ها نمی‌داند.》 اکه جان… می‌دانم پول و دارایی زیاد داری. ولی متوجه باشد همان قدر که پول داری دشمن هم داری.》 جبار سرش را به‌علامه موافق جنباند و سر زن همسایه ناپدید شد و جبار حرف‌های او را تقلید کرد و گفت: 《سگ‌ها چیز‌های… مگر عقل این حیوان چقدر است که از من بیش‌تر می‌داند.》جبار با آواز بلند فریاد زد مرحبا… مرحبا… مرحبا… آواز او به‌تمام اتاق می‌پیچید ولی خبری از مرحبا نبود. جبار با چهره عصبی به‌اتاق مرحبا رفت که او خود را حلقه‌آویز کرده بود و جسد بی‌رمقش را باد از عقب پنجره به‌دور اتاق چپ و راست می‌چرخاند. جبار دست‌های عظیمش را به‌جبینش زد و با چهره اندوگین جسد مرحبا را از سقف اتاق به‌زمین گذاشت که چشمش به‌نامه‌ی کنار میز خورد. او با دستان لرزان و بدن لغزیده نامه را باز کرد که نوشته بود:《پدر… تو من را کشتی. تو قاتل زندگی من استی. چقدر سخت است آن‌چیزی که سهم من بود، ولی برای بیگانه‌ها بود. می‌دانی پدر… امشب هر حرفت بسان مرمی بود که از دهنت به‌بدنم شلیک می‌شد. من امشب مُردم و بودن جسد بی‌روح بی‌فایده است. من جسد خود را به‌مرگ خوش آمدی می‌گویم و تو را به‌تنهایی و بی‌کسی.》جبار هق‌هق می‌گریست که گوشی‌اش زنگ خورد. او گوشی خود را پاسخ داد که همکارش احمد با‌لحن آرام گفت: 《سلام جبار خان…》
جبار اشک‌های خود را با آستینش پاک کرد و گفت: 《ع…ع…علیکم سلام.》 آواز احمد چند لحظه قطع شد انگار گفتن آن گپ برای او سخت بود که گفت: 《جبار خان… ما ورشکست شدیم کلی دارایی‌های ما به‌فنا رفت.》 جبار با چهره تعجب‌بار می‌لرزید انگار هضم این سخن برای او سخت بود و با یک‌چیغ بلند که پرده‌های گوش همسایه را از بین می‌برد به‌زمین افتاد و دست و پایش فلج شد.

سمیحه_آخندزاده

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*