خانه / فرهنگ و هنر / ترازوی طلایی / بخش اول ـ نفیسه خوش‌نصیب «در آن سوی دریچۀ دل»

بخش اول ـ نفیسه خوش‌نصیب «در آن سوی دریچۀ دل»

وقتی خواستم تا در پیوند به گزینۀ شعری «دریچۀ دل» سروده‌های بانو نفیسۀ خوش نصیب، چیزی بنویسم نمی‌دانم چرا ذهنم یکی و یک بار به آن سال‌های سیاه برگشت که دروغ را به نام حقیقت به رنگ سرخ می‌نوشتند.
با دریغ‌ بعدها دیدیم که این واژۀ سیاه را به رنگ‌های سبز و سپید، نیز نوشتند؛ اما دروغ با این همه جامه‌های رنگ رنگ نتوانست، بر جای‌گاه حقیقت بنشیند.
سال‌های که خط سرخ در میان انسان‌ها فاصله می انداخت. ادبیات و شعر نیز چنین شده بود. دسته بندی شده در دو سوی خط سرخ.
با این حال هنوز این فرصت برجای بود تا بانوان سخن‌ور در کانون‌های ادبی مکتب‌ها و دانش‌گاه‌ها گرد هم آیند، با هم دیداری کنند، شعری و سرودی بخوانند و بحث و گفت‌وگویی به راه اندازند.
شماری از بانوان سخن‌ور که امروزه شعر و سخن شان به جای‌گاهی رسیده است، پرورش یافته‌گان همان کانون‌های ادبی هستند؛ اما به گفتۀ رودکی سمرقندی:

چه نشینی بدین جهان هموار
که همه کار او نه هموار است

روزگار سنگ دیگری در فلاخن کرد و چنان بر هرکوی و برزن کوبید که دیگر باغ‌ها از آن همه پرنده‌گان خوش آوا تهی شدند. روزگار روزگار کوچ بود، روز گار پریشانی، روزگار غربت و دل‌تنگی. به گفتۀ حافظ:

ما کشتی صبر خود در بحر غم افگندیم
تا باشد از این توفان هرکس به کجا افتد

و چنین شد و هر کس به هر کناره‌یی افتاد. شماری هم به کناره‌یی نرسیدند و در میان آن موج‌های خون‌آلود خاموش شدند. شمار دیگری را هم مُهر بر دهن کوبیدند یا شاید به‌تر باشد بگویم که مشت بر دهن کویبدند تا خاموش بمانند! اما شماری هم به تعبیر فروغ فرخزاد، فریاد هستی خود شدند و سرودند و از آن همه استبداد انتقام کشیدند.

نفیسۀ خوش نصیب تازه در اواخر دهۀ شست خورشیدی به سرایش شعر آغاز کرده و تازه در حلقۀ شاعران جوان نام و نشانی یافته بود که دست حادثه، سرمۀ خاموشی در گلویش کرد.
دست کم در سه دهۀ گذشته نه صدایی از او بود و نه هم رد پایی. گویی قطره بارانی شده و در کام بیابان تشنه‌یی فرو رفته بود. می‌رفت تا از حافظۀ شعر و ادبیات معاصر کشور فراموش شود. هم اکنون کم نیستند شاعر بانوانی که در تداوم سال‌های خون و انفجار، سال‌های آواره‌گی‌های بزرگ، صدای‌شان در میان صدای این همه انفجار و آتش گم شده است.
گویی یک بار دیگر افغانستان بانوان سخن‌ورش را به «پرده نشینان سخن‌گوی» بدل کرده است.

سال‌های درازی بود که از نفیسۀ خوش نصیب، چیزی نخوانده بودم؛ اما وقتی گزینۀ «دریچۀ دل» را خواندم، او را در بند یافتم در بندی که حتا آزادی اگر ریسمانی هم باشد، می‌خواهد خود را از آن بیاویزد.

او آزادی را به اندازۀ مادر خود دوست دارد. حلق‌آویز کردن با ریسمان آزادی خود رهایی از بند است. او می‌داند که آزادی به رایگان به دست نمی‌آید. او شاید می‌خواهد بگوید که زنده‌گی خود اسارت است، تا از آن نگذری به رهایی نمی‌رسی!

خوش‌نصیب در دریچۀ دل
در گزینۀ شعری «دریچۀ دل» ۱۵۹شعر شاعر گرد آوری شده است که در بر گیرندۀ غزل، مثنوی، قصیده، قطعه، ترانه، چهارپاره، نیمایی و شعر سپید است.
خوش‌نصیب جایی گفته است: « آفتابی که درون پنجره می‌تابد». به گمان من او در این تصویر نگاهی به اسارت زن افغانستان در سال‌های حاکمیت شلاق دارد. زنان افغانستان، خورشیدهای در آن سوی پنجره اند، خورشیدهای در بند‌اند!
نفیسه خوش‌نصیب گاهی جهان را نه با چشم‌هایش؛ بل با روان مذهبی اش می‌نگرد و با آن پیوند برقرار می‌کند. با این حال وقتی در سرزمینش جنگ‌های تنظیمی به راه می‌افتد و آن‌ها به جان هم می‌افتند او خطاب به آنان فریاد می‌زند: « من خدا را در هیاهوی شما گم کرده‌ام»؛ اما گویی در شعر دیگری می‌خواهد به چنین وضعیتی پاسخ گوید:

امروز من ز خویش خدایی بر آورم
از وسعت سکوت صدایی بر آورم

بعد از هزار سال خموشی و بی‌کسی
دریافتم کسی و صدایی بر آورم

حالا که می‌دهد نفسی هم‌نفس به من
از سینه‌گاه حبس هوایی بر آرم

بعد از هزار بار تپیدن به خاک و خون
زین خاک سرفگنده خدایی بر آورم
دریچۀ دل، ص ۸۱

خدا یگانه است، این مفهوم یگانه در ذهن ما نظر به فهم ما تعربف می‌شود. آن که خدا را تعریف می‌کند در حقیقت می‌خواهد آن مفهوم بزرگ و نامحدود را در چارچوب فهم کوچک خود بگنجاند. آن که خدا را تعریف می‌کند، تعریف او خدا نیست؛ بلکه فهم اوست از خدا.
به همین دلیل خدای هر کس همان مفهومی است که او از خدا در ذهن دارد. آن گونه که خدا شایسته است، انسان نمی‌تواند آن را بشناسد.
وقتی کسی بر می‌خیزد، فهم و سخن محدود و ناقص خود از خدا را مطلق می‌سازد و مخالفان خود را از گم‌راهان می‌داند، این امر خود سرچشمۀ دشمنی‌های بزرگ و پایان ناپذیری در میان انسان‌ها می‌شود.
مولانا در داستان موسی و شبان به این مساًله پرداخته است. شبان فهم دیگری از خدا دارد و موسا فهم دیگری.
این جا شاعر از خدای خودش، از خدای که شناخته و دریافته است، سخن می‌گوید، نه از خدایی که گروه‌های سیاسی- مذهبی در چند دهۀ پسین برای ما معرفی کرده‌اند.
همه از خدا گفتند؛ ولی بنده‌گان خدا را قربانی هدف‌های سیاسی و مذهبی خود ساختند. در میان خود نیز جنگیدند و هم‌دیگر را کشتند.
او در پار‌ه.یی از شعرهایش به مانند پروین اعتصامی به پند و اندرز می‌پردازد. در پاره‌یی از مثنوی‌هایش حکایت‌پردازی‌ می‌کند که گاه گاهی با مناظره همراه است.

در قالب‌های کلاسیک بیش‌تر به غزل‌ می‌پردازد. غزل‌های او هنوز آمیخته با زبان و ارائه‌های ادبی کلاسیک است . در پاره‌یی از غزل‌ها آگاهانه به دنبال قله‌های بلند شعر پارسی دری چون مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، ابوالمعانی بیدل و حافظ شیرازی گام بر می‌دارد. مثلاً در این غزل که توصیفی است بر ای مولانا که به پیروی و تقلید از او سروده شده است.

ای شهسوار شهر دل، از دل سلامت می‌کنم
ای تک چراغ معرفت، وصف مقامت می کنم

ای پادشاه خوش سخن، هم پاک دل هم پاک تن
«من گوش خود را دفتر لطف کلامت می‌کنم»

ای شهد شعر مولوی با مثنوی معنوی
می نوشمت با جام جان، «چون یاد نامت می‌کنم»
همان، ص ۱

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می‌کنم
تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می‌کنم
هر جا که هستی حاضری از دور بر ما ناظری
شب خانه روشن می‌شود چون یاد نامت می‌کنم
گه هم‌چو باز آشنا بر دست تو پر می‌زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می‌کند
شمس تبریزی، کلیات دیوان، ص۵۳۴

در غزل دیگر باز هم به دنبال مولاناست.

باز آمدم باز آمدم چون بحر جوشان آمدم
از «رابعه» تا «روشنی» مست و غزل‌خوان آمدم

زان بحر جوشان سخن اندر صدف‌هایی دلم
سفتم گهر‌های گران لولوی خندان آمدم

تاریخ تاریک مرا بنوشته دستان ریا
در بیشۀ اندیشه‌ها چون نور تابان آمدم
همان، ص ۳

در این غزل رابعه اشاره به رابعه بلخی شاعر سده جهارم و روشنی اشاره به شاعر ارجمند و از دست رفته «لیلا صراحت روشنی» است تاثیرپذیری خوش‌نصیب از غزل‌های مولانا بسیار گسترده و چشم‌گیر است که نه تنها غزل‌های زیادی در اقتفای غزل‌ها مولانا سروده؛ بلکه در ترکیب‌سازی و آرایه‌های ادبی نیز به دنبال مولانا را زده است.
به همین‌گونه در شماری از غزل‌های دیگر خواسته است تا به دنبال بیدل راه زند.

ای دل ز میان قفس تنگ برون آ
ای قطرۀ خون از هوس رنگ برون آ

پروردۀ دریای گهرزای خدایی
باری ز صدف‌های پر آژنگ برون آ

نرمی بکن ای یار تو با سختی دنیا
چون لالۀ وحشی ز دل سنگ برون آ

شاگرد دبستان سخن بودم و گفتا
دریا دلی کز زخمه به آهنگ برون آ
همان،ص ۵۳-۵۲
از نام اگر نگذری از ننگ برون آ
ای نکهت گل اندکی از ننگ برون آ
زین عرضۀ اضداد مکش ننگ فسردن
گیرم همه تن صلح شوی جنگ برون آ
غزل شماره ۲۶۴

از شاعران معاصر خوش‌نصیب بیش‌تر، با شعرهای خالده قروغ پیوند ذهنی دارد. چنان که در بعضی از سروده‌هایش جلوه‌هایی از شعر خالده فروغ را می‌بینیم.

امروز از دلم پر و بالی بر آورم
رخسار آفتاب مثالی برآورم

از حنجرۀ هجر و سکوت و سرود و درد
وز پنجرۀ بسته وصالی بر آورم

هم از گلوی خفتۀ این سال‌های سال
بانگی ز سینه‌گاه بلالی بر آورم
همان، ص ۸۵

خالدۀ فروغ غزلی دارد زیر نام « دختران بادیه» که این گونه آغاز می شود.

ای برده‌ها! زخویش بلالی بر آورید
از کارگاه روح کمال بر آورید
ای دختران بادیه ای همرهان من
از هجر سرنوشت وصالی بر آورید
قیام میترا، ص ۴۷

غزل «امروز من ز خویش خدایی بر آورم / از وسعت سکوت صدایی بر آورم» که در بالا آورده شد نیز با تاثیر پذیری همین غزل خالده فروغ سروده شده است.

البته تمام غزل‌های او دنباله‌روی از بزرگان شعر پارسی دری نیست؛ بلکه در پاره‌یی از غزل‌ها، به زبان و احساس خود نزدیک می‌شود و می‌کوشد گام به گام زبان و بیان خود را داشته باشد.

از یکی مشغل و آتش‌کده از دیگر گم
مرد و زن هر دو در این راه پر آجر گم

باغ پوشیده ز یک سر کفن تنهایی
شده از سبزی صحرا چو گل احمر گم

همه را آیینه دیده‌ست ز خاکستر پر
شده از آیینه‌ها چهرۀ اسکندر گم
همان، ص۳۲
بر گرفته از کتاب” مرواریدهای رنگین”
پرتو نادری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*