رمان «بگذار برایت بنویسم» نخستین رمان شاعر و نویسنده مستعد، خانم ناهید مهرگان است که از طرف نشر نبشت به چاپ رسیده است.
به این رمان با ارزش بایست از زاویههای مختلفی نگاه کرد و با تحلیل و باز نگری شخصیتها و ماجراهای آن بعدهای آشکار و پنهان جامعه ما را به شناخت گرفت. در یادداشت کوتاه کنونی این رمان را فقط از دیدگاه روانشناختی آسیب شناسی به بحث میگیرم.
محور موضوعی این رمان به نگاه من بیشتر معطوف به آسیبهای روانی است که در بستر دایرههای خورد و بزرگ اتفاق افتادهاند. نویسنده کوشیده است تا نخ قصه را از مرکز این دایرهها بگذراند و سویههای متفاوت خطهای داستانی را با هم هماهنگی ببخشد. او درین کارش در جاهایی موفق تر و در زمینه هایی هم کمتر موفق بوده است. از دیدگاه من این ناهماهنگی تا اندازه ی زیادی ارتباط دارد به ابرام روایتی۱ نویسنده رمان . او میخواهد روایت کند و آنقدر قصه در او جمع شده است که مثل سیل جاری میشوند و به هر سو راه میکشند. این باعث میشود تا چندین خط فرعی با خط اساسی رمان قاطی شوند. این کار نویسنده در چندین مورد خواننده را به طور اذیت کننده یی از فضای اصلی داستان دور میسازد. گاهی بیان افزون از حد واقعیتهای تاریخی به شکل ناهنجاری به بیان عاطفی و بازتاب گر داستان که کم و بیش در ماورای زمان سیر دارد، صدمه میرساند. به گونه مثال قصههای کلی درباره حمام زنانه و چادری و قصه مفصل اعلان رادیویی آمدن طالبان، توجه خواننده را از بیان تجربی و منحصر به فرد راوی داستان منحرف میسازند. به همه حال اگر از من بپرسند بزرگترین کاستی این رمان چه است. پاسخ من خواهد بود: افزونی خطهای فرعی داستانى.
برگردیم به موضوع محوری این رمان که همان آسیبهای روانیاند. این زخمها در دایرههای مختلف فردی، خانواده گی، پیرامون اجتماعی، جامعه و جغرافیای سیاسی داستان نقش گرفتهاند. بار آورد این تروماها بیماریهای روانیاند که درشخصیتهای داستان به ژرفاهای مختلف و به گونههای مختلف تجلی یافتهاند.
در رمان «بگذار برایت بنویسم» یکی از چهره هایی که مثل یک زخم بزرگ روی جسم قصه محسوس است، کاکای راوی است. هر چند نقش او مرکزی نیست، اما تمام رمان زیر روان و شخصیت بیمارش خم شده است. کاکای راوی کسی است که میخواهی نادیدهاش بگیری، میخواهی دربارهاش حرف نزنی، اما او میآید و در افکارت لانه میکند. توجه ات را جلب میکند و تنفرت را بر میانگیزاند. او بی شرم و بی هیچ احساس تقصیری احساس شرم و ناتوانی را بر ذهن خواننده رمان فرا افگنی میکند. او مثل یک زخم گندیده است که نه علاجی دارد و نه هم میتوانی برداریاش و از بدنت ببریاش، چرا که در یک جای حیاتی روییده است.
کاکای راوی به نگاه اول آدم مغرور و از خود راضی به نظر میرسد. اما در اصل همان شکنند بودن عزت نفس و غرورش است که هم برای خودش و هم برای دیگران فاجعه میآفریند. کاکای راوی توانایی حفظ عزت نفسش را ندارد و غرورش وابسته است به رفتار دیگران. غروراو یک پدیده درونی شده نیست و نه هم استواراست بر کدام پایگاه محکم اعتماد به نفس. تمام توانایی کاکای راوی در برتری فزیکیاش بر جسم مخالفش خلاصه میشود و او ازاین برتریاش بی هیچ شرمی به تکرار و فراوان استفاده میبرد. اما همان گونه که هنگام القاح نطفه اش، بر حسب یک تصادف محض طبیعی، قرار بر آن شده بود که او با یک استطاله میان ران هایش به دنیا بیاید؛ غرورش هم درست مثل خصیه هایش موقعیت برونی دارد. به این سبب است که کاکای راوی هرچند همیشه در تقلای ثابت کردن برتریاش هست، در حقیقت خیلی ناتوان است. او وابسته است به دیگران که باید بار مسوولیت حفظ غرور شکنند او را به دوش بگیرند. هرباری هم که مجسمه شکنند ایگوی آسیب خورده اش، میافتد و میریزد او دیگران را مسوول میپندارد. و اما کاکای راوی گرگی است خیلی بز دل و ترسو که تنها با گوسفندان میتواند مقابله کند. به همین سبب هم هر گاه که گرگ روزگار به او حمله میکند، برای آن که خود را نبازد ترسش را به خشم تبدیل میکند و آن را روی زنش میشاشد و یا با فجیع ترین فحشها و تهدیدها روی پسر و دخترش استفراغ میکند. این یگانه راه بقای کاکای راوی و امثال اوست. وقتی روزگار به او فشار میآورد، او باید روی کس دیگری فشار بیاورد. زیرا توانایی بردن بار زنده گى را ندارد. برای بردن بار زنده گی شجاعت به کار است که کاکای راوی و همه کسانی که نویسنده رمان آگاهانه و هنرمندانه نمونه شان را در این شخصیت ریخته است، فاقد آن شجاعتاند. ضعف آنها در این است که نمیخواهند ترس شان را احساس کنند و دیگران باید بهای این ناتوانی آنها را بپردازند. قربانی کاکای راوی کسانی اند که یا از نگاه فزیکی (زن و دخترش) و یا از نگاه هیرارشی نسبتی (پسرش) از او ضعیف تراند. اما بدبخت ترین همه اینها شاید همان پسرش «پیمان» است که مسولیت دشوارتری به دوشش هست. از او توقع میرود تا دربرابر پدر گوسفند بماند و اما در برابر گرگهای (نرینه) بیرون از خانه گرگ باشد. اما او آن چه را که از پدر آموخته است یک فلسفه سیاه و سپید است که در آن انسان یا گرگ است و میدرد و یا گوسفند است و دریده میشود. شگفتی آور هم نیست که پیمان راهش را گم میکند و به چنان سرنوشتی روبرو میشود که در رمان میخوانیم. در یک جامعه بیمار و آسیب زده که زخم هایش را نسل به نسل انتقال میدهد، پیمان نسخه تکراری پدر بیمارش است.
در رمان «بگذار برایت بنویسم» این تنها کاکای راوی نیست که بیمار است. هر چند او شاید یکی ازشدید ترین نمونهها و شاید هم شایع ترین نوع اختلال شخصیتی در یک جامعه مرد سالار و آسیب خورده است، هر شخصیت دیگر رمان به شیوه خودش با سایههای گذشته و با زخمهای آشکار و پنهانش در کشمکش است.
مادر راوی نمونه دیگری از ناکامی مطلق در کنترول احساساتش است. او با زمین و زمان درجنگ است و به سنگ و چوب نفرت میورزد. او در دنیا فقط یک نفر را قابل همدردی میداند و آن خودش هست. مادر راوی زندانی دیدگاه خودش است که بر اساس آن او تنها قربانی روزگار است و دیگران باید قربانی بودنش را به رسمیت بشناسند. او ازین مقامش با کاربرد خشونت، گریه، طعنه، فحش دادن و حتا زدن و کندن خودش دفاع میکند. آسیبهای روزگار همه خوبیها را به شمول مهر مادری را در او کشته است. از همین دریچه میتوان به پرسش کلیدی رمان پرداخت: چرا راوی یا قهرمان داستان از همسر مهربانش فرار کرد و به خانواده پر ازخشونتش برگشت؟ نویسنده پاسخ این پرسش را تا جایی به خواننده واگذار میشود. واین ویژهگی یک نویسنده خوب است که به خوانندهاش احترام دارد و جستجوی پاسخها را به ذهن او اعتماد میکند.
زخمهای روانی روی شخصیت و رفتار انسان اثر میگذارند. شدت خسارهای که به شخصیت وارد میشود به چند فاکتور مهم ارتباط دارد. آسیبهای روانی زمان کودکی و نوجوانی تقریبا همیشه به شخصیت انسان زیان میرساند و هر قدر این آسیبها تکراری و دراز مدت باشند به همان اندازه زیانمندی شان بیشتر است. و اما مهم تر از همه چگونه گی رابطه انسان با کسی است که زخم میزند. پژوهشهای بیشمار روان شناختی آسیب روانی نشان داده اند که شدت بیماری انسان آسیب دیده به طور مستقیم وابسته به چگونه گی عامل آسیب است. به گونه مثال آسیب دیده گان یک حادثه ترافیکی و یا یک سانحه طبیعی، در صورتی که پیش از سانحه از نگاه روانی تا اندازه یی سالم بوده اند، بهتر و زود تر شفا یاب میشوند تا کسانی که توسط یک انسان دیگر آسیب زده شدهاند. و نکته بسیار مهم درین جا چگونه گی پیوند میان قربانی و مرتکب است. شدید ترین زیان روی روان و شخصیت یک فرد از آسیب روانی توسط کسی ناشی میشود که با او پیوند عاطفی دارد. عاطفی ترین و نزدیک ترین پیوند انسانی رابطه بین مادر و فرزند و پدر و فرزند است. اگر یک کودک و یا نوجوان در درون این پیوند آسیب ببیند، یک هسته بسیار مهم در او صدمه میبیند که آن را میشود ‘خود’ ، ‘خویشتن’ و ‘تصویر خویشتن’ و یا ‘اعتماد به نفس’ نامید.
این هسته از نگاه روانشناسی اهمیت بسیار بزرگی دارد . سلامت این هسته ضامن همپایی رشد عاطفی با رشد فکری و رشد بیولوژیک یک انسان است. هرقدر این هسته آسیب دیده باشد، به همان اندازه رشد عاطفی به عقب میماند. به همین سبب هم است که یکی از نشانهها و پیامدهای آسیبهای روانی اختلال شدید تنظیم عواطف۲ است. به گونه مثال یکی از نشانههای اختلال تنظیم عواطف خشونت است. همان گونه که انسان در کودکی میآموزد تا کار معصره*های اناتومیک بدنش را زیر اختیارش درآورد، در سیر رشدش آهسته آهسته یاد میگیرد تا عواطف و احساساتش را نیزتنظیم کند. کودک خوردسال اختیاری بر مدفوع و ادرارش ندارد. انسان کاهلی که توانایی کنترول احساساتش را ندارد به کودکی میماند که به ساده گی روی فرش خانه درحضور دیگران میشاشد و یا هنگام غذا خوردن محتویات رودهاش را از راه مخرجش به بیرون دفع میکند. خشونت از هر نوع آن که باشد نشانه ضعف و ناتوانی شخصیتی است و اما در فرهنگ سنتی، زخم خورده و عقب گرای ما، مردم به چنین خوانشی از خشونت عادت ندارند. هسته معنایی «ضعف» درین پدیده به طور کلی نادیده گرفته میشود. آنهایی که خشونت به خرج نمیدهند، گاهی هم انتظار منت داری و تقدیر ازین کار شان را دارند. اینجاست که میبینیم چقدر عقب مانده هستیم. درجهان مدرن هر فرد مسوول تنظیم احساسات و رفتار اجتماعی خودش هست. آیا مردی که فخر میفروشد که زن و فرزندش را نمیزند، میتواند به این هم فخر بفروشد که هنگام که روده هایش به تخلیه نیاز دارند، به جستجوی زمان و مکان مناسبی میشود؟
برگردیم به رمان «بگذار برایت بنویسم». آنچه برای من این رمان را با ارزش میسازد، سیر طبیعی و واقعیتگرای آن است. نویسنده با درکی که از فرایندهای روانشناختی دارد، شخصیتها را همان گونه صیقل میدهد که باید باشند، نه کم نه زیاد. جدا از چند مورد در باره همسر راوی، درباره دیگران آرمان گرایی نشده است. نویسنده سیاه و سپید نیست و تمایل به فرشته سازی و دیو سازی ندارد. چهره مادر راوی با همه خشونت ، بد طینتی و ناتوانیهایش، از دیدگاه قهرمان داستان ترسیم شده است. قهرمان داستان که با مادرش رابطه عاطفی ندارد ، با هیچ کسی دیگری نیز پیوند عاطفی سالمی برقرار کرده نمیتواند. راوی داستان آنقدر زخم خورده است که از محبت میترسد. پیوند او با همسرش پر از وسوسه تردید است. تردیدی که برای او زجر دهنده و غیر قابل تحمل است. او که در آیینه چشم مادرش هرگز نخوانده است که قابل دوست داشتن است، نمیتواند در قلبش این باور را بپرواند که کسی میتواند او را دوست داشته باشد. اگر هم چنین کسی باشد، وحشت از دادن چنین کسی برایش آنقدر تحمل ناپذیر است که خودش او را ترک میکند تا از ترس از دست دادن او رهایی یابد.
اگر پیوند عاطفی راوی با مادر و پدرش از سلامت لازم برخوردار میبود، شاید حتا زیان آزار جنسی توسط ملای محله روی شخصیت راوی محدود تر میماند. یگانه ساحل امن راوی داستان دوستش و دختر خالهاش «الناز» است که نقش محوری را در داستان بازی میکند. الناز را میشود ناجی قهرمان داستان شمرد که تا اندازه یی جایگاه خالی مادر را برایش پر میکند. از دست دادن الناز قهرمان رمان را از توازن روانیاش خارج میکند. از نگاه نظریه دلبستگی، الناز برای قهرمان رمان یگانه جزیره امن است، در یک بحررنگ گرفته از سبک دلبستگی نا ایمن۳. همسر راوی در همین بحر غرق میشود. خانم مهرگان یک نویسنده خیلی واقع گرا است که ازین غرق شدن پیش گیری نمیکند و سیر طبیعی و قابل توجیه رمان را به سوی یک پایان ایده آل و یا مطلق چرخ نمیدهد.
به خانم ناهید مهرگان نوشتن این رمان را تبریک میگویم و چشم به راه کارهای بعدی شان در زمینه ادبیات هستم.
اصطلاح ها:
۱- The narrative urge
۲- Emotion regulation
۳- Insecure attachment style
توضیح:
*معصره: در اصطلاح طبی به عضلههای حلقهای دور مقعد و مجرای بیرونی مثانه معصره گفته میشود. این عضلهها در آوان کودکی کار غیرارادی دارند. با رشد بیولوژیک انسان مغز توانایی کنترول این عضلهها را در مییابد. این پروسه با تمرین، عادت گرفتن و مطابقت با رفتارهای اجتماعی در مغز انسان برنامه ریزی میشود.
نویسنده : فروغ کریمی
هشت صبح – سه شنبه، ۱۴ حمل ۱۳۹۷