دیدار با خویشتن
کارخود کن کار بیگانه نکن ۵
کار خود کن کار بیگانه نکن/ در زمین دیگران خانه مکن
چیست بیگانه تن خاکی تو/ از بری آن است غمناکی تو
چندی است این ابیات مولانا افکارم را به خودش جلب کرده است. سوالی را در برابر م قرار داده است. کار کردن برای خود به چیست؟ خود بودن یعنی چه؟ بیگانگی و دور بودن از خود به کدام معنا و مفهوم می باشد؟ انسان چگونه با خودش بیگانه میشود؟ پاسخ دادن به این سوالها و سفر کردن به ژرفایی سخن مولانا به مثابه کاویدن لایه های پنهان شناور بودن در خویش است. کاویدن بخش کور و پنهان شخصیت خود، و دستیابی به آن شناختن خویش را ممکن می کند. کاویدن ژرفای وجود و دریافتن نا شناختهها، رنج زندگی را نیز چند برابر میکند. زیرا شناختن به یک معنا تجزیه کردن خویشتن به وسیله خودکاوی است. به تعبیری دیگر انسان در خود شناسی، روح و روان را با تمام اوصافش، با تیغ عقل کل جراحی می کند. چیزهای را حذف و خصلت های دیگری را در وجودش میکارد. ناگفته پیدا است دور انداختن آن دسته از صفت های که شخصیت آدمی را شکل داده و دیری با آن زندگی کرده کاری ساده نیست. در برابر، کاشتن بذری تازه و نو نیز به مثابه شخم زدن زمین بایر جدیت لازم دارد. این امر در صورت ممکن است که یک فرد پرسش های بنیادی و اساسی را در برابرش قرار دهد. با پرسش از خود توانایی لازم را در خواهد یافت، تا خودش را همچون موضوع بیرونی، نقد و ارزیابی کند.
فکر کنید در یک سفر طولانی و بدون بازگشت هستیم. چه چیزی را قرار است با خود ببریم ضرورت های ما چیست؟
به نظر می رسد پاسخ تا حدودی روشن خواهد بود. انسان عاقل و خردمند و با اندیشه های متعالی ماندگار ها را انتخاب می کند. سخت ترین و دشوار ترین موقعیت های زندگی همین یک انتخاب است. هر انتخابی نه گفتن و محروم شدن از چیزهای دیگر است. براین اساس، خردمند جادوانگی را بر می گزیند. آنچه ماندگار نیست جاویدانگی را تضعیف می کند جزوی بیگانه های خویش می پندارد. پرسش این است، چه چیزهای با روح و روان انسان بیگانه اند؟ مولانا در مثنوی معنوی آورده است.
کار خود کن کار بیگانه نکن/ در زمین دیگران خانه نکن
چیست بیگانه تنی خاکی تو/ ازبرای آن است غمناکی تو
جهان بینی و نگرش مولانا نسبت به زندگی عاشقانه است. عشق در محور زندگی مولانا نهفته است. اما این که عشق چیست؟ این جستار، ظرفیت تحلیل آن را ندارد. اما برای شناخت مفهوم بیگانه، ناگزیر اندکی به مفهوم عشق درنگ شود. عشق به یک معنا تنیدن و در هم پیچیدن به هستی است. محور و ستون پایه هستی، در هم تنیدن اجزای عالم به یک دیگر است. جزء ها شناور در کل است با آن پیوند دارد. بناء شنا کردن در بحر عشق، حضور یافتن و در هم پیچیدن به هستی، اصالت زندگی است. انسان با عشق ورزیدن، هر لحظه خودش را نو میکند و می آفریند و سیال بودن را تجربه میکند. درین سیر سلوک جهانی متفاوت را طراحی میکند.
اما مفهوم بیگانه، از اشعار مولانا این مطلب قابل استنباط است که بیگانگی وارونه شدن انسان با واقعیت ها و مسوولیت هایش می باشد. به عبارتی بیگانگی با خود به معنای مسخ شدن است، چنین فردی درخت خبیثه را در وجودش کاشته است. با این وصف مناسبات اش با جهان پیرامون نیز وارونه می گردد. و از فهم حقیقت غایی جهان و زندگی محروم می شود.
انسان شناسان برین باورند، که آدمی استعداد پرورش دادن دو نوع صفت را در خویش دارا می باشد. یکی مربوط به تن انسان ودیگری مربوط به روان او می شود. اگر چه بستری هردو، روح و روان آدمی است، اما برای تفکیک کردن آن دسته از خصلت های که افول اخلاق در پی دارد به تن نسبت می دهد و امور متعالی را به روح. اوصافی مانند حسادت، کینه ورزی، خود شیفتگی و انتقام جویی همه از اوصاف رذیله اند. علمای اخلاق صفت های یاد شده را به تن نسبت می دهد، روح و جان را مبرا از آن می داند. گرفتار شدن روح به این اوصاف به معنای فاسد شدن آن است. منشأ نزاع آدمیان نیز از همین اوصاف میباشد. به این اشعار مولانا توجه کنید.
تا تو تن را چرب شیرین می دهی/ جوهری خود را ندانی ابلهی
گر میان مشک تن را جا شود/ وقتی مردن گند آن پیدا شود
چرب شیرین تن، ربط به غذای لذیذ ندارد. شاید مرادش این باشد که آدمی برای رسیدن به قدرت مادی حقیقت زندگی را فراموش می کند. برای چنین افراد اموری ارزش پنداشته می شود که تنها برای لذت های جسمی ساخته شده است. واژه ابله نمایانگر همین موضوع یعنی کسیکه جوهر اساس اش را فراموش کند. در قاموس فکری انسانی معنویت گرا، کسانی واجد اوصاف ابلهی است که خودش را با چیزها و اشیا یکسان می پندارند، خودش را فراموش کند، و چیزی دیگری را در جای آن می پذیرد. اگرچند مولانا مفهوم ابله را در مورد خوبان و عارفان نیز به کار برده است.
مشک را برتن مزن بر جان بمال/ زانکه مشک است نام پاک ذوالجلال
آن منافق مشک بر تن مینهد/ روح را در قعر گلخن مینهد
بر زبان نام حق و در جان او/ گندها از فکر بی ایمان او
ذکر با او همچو سبزه گلخنست/ بر سر مبرز گلست و سوسنست
تفسیر ها متفاوت از مفهوم مشک در بیان عارفان و دیگر اندیشمندان اهل معرفت شده است. علم و دانش، اخلاق از جمله برداشت های است که ازین مفهوم استفاد کرده است. علم و دانش بایستی موطن اصلی خویش یعنی جان آدمی بنشیند. در غیر این صورت دوگانگی شخصیت بوجود می آید. در اشعار مولانا ازین دو گانگی را با مفهوم منافق تعبیر کرده است. منافق از واژه “نفق” مشتق شده به حفره ای میان دو چیز فاصله ایجاد کند اطلاق می گردد. فاصله میان معرفت و عمل بیگانگی را به دنبال دارد. انسان با چنین اوصافی جهان را زشت و ناپسند میبیند. طراوت و لذت زندگی نمی چشد، توانایی تعامل با حقیقت را از دست میدهد. ازین رو ظاهربین است نسبت به زندگی قدسی نا بینا است. برای اینان حقیقت جهان و زندگی پوشیده میماند.
دکتر سروش در تبیین این موضوع آورده است: «مشک و عطری که آدم یبر تن و جامعه خود می نهد، ظاهر بینان درک می کنند اما عطر آگین بودن روح را خدا و قدسیان و برخی از انسانهای پاک و پراسا در می یابند. در خصوص زیبایی نیز وضع به همین منوال است. عارفان از حب ا زحب خدا سخن بسیار گفته اند. و حب ب جمال تعلق دارد. هرجا عشقی هست مفتونیتی نسبت به جمال هم هست. و گرچه عارفان عاشق لطف و قهر حق با هم بوده اند، اما به حقیقت جز لطف چیزی نمی دیدهاند. و لذا هرجا از عاشقی دم زده اند، به وجهی از تجلی حسن و حصول دلبردگی سخن گفته اند.
همچو شیری صید خود را خویش کن/ ترک عشوه اجنبی و خویش کن
همچو خادم دان مراعات خسان/ بیکسی بهتر ز عشوه ناکسان
برای رهای از خود بیگانگی و دو پارگی شخصیت، درنگ بر خویشتن باید داشت. قلب و دل را باید پالایش داد و درون باید نو کرد. خانه تکانی زدودن گرد و غبار را اصل زندگی باید دانست. افسار زندگی و اراده را به دست اجنبیان نباید سپرد. برای همین است که خود شناسی رنج عظیمی در پی دارد. برای متولد شدن یا دو باره خلق کردن رنج زایمان را هم باید چشید. ورنه ماندن و نفس کشید در بدیها و ماندن با خصلت های رذیله خود جهنمی سوزان است. به گفته مولانا آتش کین و نفرت، حسادت و …. از درون آدمی را نابود می کند و انسانیت او را می ستاند. این چنین افراد با خوبان هم نشین نخواهد بود.
لکین مدار آنها که از کین گمرهند/ گورشان پهلوی کینداران نهند
اصل کینه دوزخست و کین تو/ جزو آن کلست و خصم دین تو
چون تو جزو دوزخی پس هوش دار/ جزو سوی کل خود گیرد قرار
از منظر عارفان زندگی با کین و نفرت جهنم است. دنیای تاریک و بیگانه با حقیقت غایی ، هم چنین تنازع در زندگی از نشانههای خفته دلان است. بنابراین تعبیر، جهنم جز اوصاف ناپسند و بیگانه شدن انسان از خودش نیست. بیگانگی از خویش در محدودهی فردیت انسان نمی ماند، او را با جهان نیز بیگانه می کند. غربت غریبی است بیگانگی و تن دادن به اموری که فی ذاته اصالت ندارد. مولانا اشاره میکند: انسانی که در دل و قلبش نفرت کاشته باشد توانایی اصلاح کردن در آن ضعیف می شود. قدرت و توانایی تشخیص خوب و بد از او ستانده میشود. برای این است که گاهی تلاش های بیهوده انجام می دهد. در نهایت زندگی به پوچی می انجامد، مرگ شئون انسانی در پوچ گرایی است.
در نتیجه: معنا و مفهوم از خود بیگانگی، همانا کاشتن و پرورش دادن اوصاف رذیله است. با این وصف انسان از خود و جهان بیگانه می شود. خود را عضوی از جهان محسوب نمی کند. سرا سر زندگی را با منازعه درونی و بیرونی سپری می کند. مانع رشد نیکویی ها و خصایل پاک انسانی در خود و جامعه میگردد.
ننویسنده : ناصر سعادت نیا