سیاست هیجانها و باور فرا واقعیت
از زمامداری رییس جمهور دونالد ترامپ در ایالات متحده امریکا چند ماهی بیشتر نمیگذرد. در روزگار پیش از ترامپ برخی از قلمشوران لیبرال و روشنفکران باختر زمین و جهان سومیهای که از افکار آنها الهام میگرفتند، مفاهیمی مانند آزادی و عدالت را فراموش کرده بودند. بسیار اتفاق افتاده است که گفتمانها به جای ریشهیابی اشکالات و بحرانهای اجتماعی، امنیتی و اقتصادی جهانی، بیشتر در حوزههای کوچک و محدود گسترش امکانات مصرف و پرداختن اقساط خانههای خریداری شده در آن طرف دریاها محدود میشدند. در حالی که توجه به برخی از مشکلات ماندگار و اصلی جهانی به فراموشخانههای تیوریپردازان سیاسی و اجتماعی سپرده شده بود. اندک مشغله سیاسی اگر هم تبارز مییافت تمرکز مبارزان اجتماعی طور یکجانبه بر گفتمانهای مانند هویتهای جنسیتی، نژادی و فرهنگی انسانها و مشکلات عینی از این دست بود که به گونهی انکارناپذیری بازتاب اجندای کشورهای پیشرفته دموکراسی بود و نه اجندا و دغدغهی اصلی جوامع پسمانده و جنگزدهی مانند ما. گفتمان سیاسیای از این دست حتا در همان سرزمینهای خودی دارای اشکالات کافی است. زمانی که چنین گفتمانهایی به گونهی غیر انتقادی به سرزمینهای مانند ما انتقال داده میشوند به مضحکههای انتزاعی، کنده شده از متن اجتماعی و بیربط مسخ میشوند. بیدلیل نیست که بازتاب اجتماعی این مفاهیم در متن جوامع سنتیای که معضله اصلی آنها را زندهماندن محض تشکیل میدهد، مورد توجه لازم قرار نمیگیرند. همان گونه که بحث بورژوازی و پرولتاریا در قرن بیستم از گفتمان و بافتمان جامعههای سرمایهداری پیشرفته وارد گفتمانهای کشورهای مستعمره و نیمهمستعمره شدند، بیآن که متن اجتماعی عینی را در این سرزمینها داشته باشند. برای حل مشکل خیالی پرولتاریای افغانستان و یا کمبوجیا و جاهای شبیه اینها، به دلیل این که پرولتاریا به عنوان طبقهی قوام یافته در این جوامع وجود نداشت، خونهای بسیاری ریخته شدند و این کشورها نه تنها به سوی رهایی و عدالت نرفتند، بلکه به دلیل تلاش برای گسستن قهری، خونین و زودهنگام ساختارها و روابط اجتماعی سنتی بسترهای خشونتپرور و خشونتزا در جامعه بیش از پیش ممکن و میسر گردیدند. بدون شک، حتا اگر پرولتاریایی هم به مفهومی که در تیوری کلاسیک مارکس-انگلس مطرح شده بود، در چنین سرزمینهایی وجود میداشت، چیز زیادی بهتر از آنچه که در برخی از کشورهای پیشرفته سرمایهداری امروز شاهد آنیم، نمیتوانست به وقوع بپیوندد. به همان منوال که مفهوم جنگ طبقاتی به معنای مطروحه در کشورهای اروپایی وارد کشورهای مانند ما شد، گفتمانهای هویتی امروز نیز از کشورهای دارای دموکراسی پیشرفته وارد کشور ما شدند؛ اما بدون این که معرفت اجتماعی و فلسفی در رابطه با آن در بستر جامعههای مانند ما ریشهدار شده باشند.
برای زنان اروپایی اگر جنبش زنان برهنه نوعی از اعتراض به بیدادهای جاری از جانب مردان سیاستگر و طبقههای سیاسی آن کشورها علیه مردم آن جوامع تا اندازهای تلقی شده بتواند -که در این مورد نیز من به گونه جدی شک دارم- در جوامع ما چنین واکنشهایی به مضحکههای بسیار بد و به نسخهبرداریهای زننده مسخ میشوند. در جوامعی مانند ما، مسایلی چون نیازهای ابتدایی و عملیشدن شماری از حقوق انسانها، از مهمترین دغدغهها اند.
در کشوری که نخبهگان سیاسی و مذهبی آن بتوانند برابر بودن انسانها را آشکار و بیپرده، ساختاری و نظاممند، بیهراس از هر نوع پیگرد قانونی و یا حتا احتمال اعتراض اخلاقی از سوی مکتبرفتهگان زیر سوال ببرند و هر روز نیز از آن به وفور بهرهبرداری کنند، در جامعهای که کشتن انسانها و ویرانی محیط زیست به بسیار آسانی توجیه اخلاقی پیدا میکند، قرار دادن دستورهای اجتماعی جوامع پیشرفته دموکراتیک در راس تلاشهای اجتماعی به بهای کمارزشدادن به حق زندهگی و حق نان و آب، نمودار بارزی از خود بیگانهگی انسان را نسبت به هستی اجتماعی خودی و شعور برخاسته از آن به نمایش میگذارد.
از سوی دیگر گریز از پرداختن به دشواریهای اصلی مانند، فقر، بیعدالتی، استبداد، نژادگرایی، صلحستیزی و مانند اینها حتا در همان سرزمینهای لیبرالی به بحران مواجه شد. عروج جنبشهای عوامزده و تودهگرا موجب شد تا پرداختن به مسایل اصلی اجتماعی که باید کماکان در دستور کار مبارزه اجتماعی جا میداشتند، دوباره در اجندای گفتمان سیاسی قرار داده شود. به قدرت رسیدن رهبران قدرتگرا و عوامزده و شیوع جنبشهای تودهای از این دست در سراسر جهان نشان دادند که در ژرفنای حتا جوامع پیشرفته سرمایهداری بستر مادی و فکری برای رویکردهای مخالف و مغایر دموکراسی و عدالت وجود دارد و چنین رویکردهای میتوانند با مخاطب قرار دادن حسیات و هیجانات تودهها حتا اکثریتپذیر شوند.
دیده شد که در کنار بیامنیتی و بیثباتی و فقر در کشورهای مانند ما، مشکل نداشتن حق آزادی پوشش، حق دسترسی به فرصتهای برابر ، حق دسترسی به آب آشامیدنی، حق رای به مثابه انسان شهروند و پذیرفتن برابری دستکم میان باشندهگان این سرزمینها، معضلات اصلی ما را تشکیل میدهند. در کشورهای پیشرفته جهان ارتقای قدرتگرایی و عوامگرایی موجب شد تا گفتمانهای از منظر تیوریک ناتوان، میان ترقیخواهی و سوسیال دموکراسی از یک سو و لیبرالیسم و محافظهکاری از سوی دیگر جایشان را تا حدودی به گفتمانهای میان آزادی و دموکراسی از یک سو و قدرتگرایی و دموکراسیستیزی از سوی دیگر بگذارند و این امر موجب هراس گسترده میان ترقیخواهان و دموکراسیطلبان جهان و موجب شد تا برخی از اندیشهورزان آزادیخواه و عدالتطلب به بازنگری و نقد اهمالهای تیوریک گذشته بپردازند. این رستاخیز فکری – اگر چه ناتوان- اما اعتلای ارجمندی در عرصه اندیشه و مبارزه انسانی تلقی میشود.
یکی از مزیتهای دیگر این دوران علیرغم این که موجب سردرگمیهای بسیار شده است، راهیابی مشارکت در فرایند آفرینشهای تیوریک و برگشت به گفتوگو و گفتمان سیاسی مجدداً به عرصههای اکادمیک و روشنفکری اروپایی-امریکایی است. جاویدانهگی و اجتنابناپذیر بودن نظام سیاسی و اقتصادی لیبرالیسم پس از دوران ظفرمند غلبه بر کمونیسم گولاک شوروی و کودتاهای جبار چپگرا و راستگرا، مجدداً زیر سوال رفت و طرح این پرسش مشروع که این چه نوع نظام آزادی است که با توسل به آرای تودهها موجب به قدرت رسیدن افراد قدرتگرا و دموکراسیستیز میشود، مجدداً زمینهی اکادمیک و جامعهپذیر پیدا کرد. طرح پرسش بنیادی جانبداران دموکراسی نورماتیف مبنی بر این که دموکراسی تنها روش و متود و در نهایت تنها مشارکت مردم در انتخابات نیست، بلکه دموکراسی تحقق عدالت و آزادی و فراهمآوری پیششرطهای برابر برای شهروندان است، در این روزها بیشتر مورد توجه قرار میگیرد. جانبداران دموکراسی عدالتخواهانه مجدداً با توان بیشتر میتوانند بگویند که دموکراسی تعمیق و گسترش آزادیهای اجتماعی، سیاسی و تحقق عدالت اجتماعی در یک فرایند است؛ فرایندی که هر روز بیشتر از پیش باید تعمیق و توسعه بیابد و نه این که در آن با تکیه بر عواطف و هیجانات تودهها و با تحریک غریزههای بدوی انسانها با توسل به انتخابات به الغای دموکراسی پرداخته شود.
میدانیم که ژرفا و پهنای فاجعههای اجتماعی و فرهنگی و واقعیت حضور آگاهی کاذب بر زندهگی و باورهای روزمره جوامع و به ویژه تودهها بسیار گسترده است. رهبران عوامزده و نخبهگان فاشیست و روشنفکران قدرتگرا میتوانند با تحریک هیجانات تودهای، مسیر باورهای عوام را از واقعیتها و از فاکتها، منحرف ساخته و گمانها و اوهام را جایگزین حقیقت بسازند و به کمک تحریک حسیات و اوهام فضای کاملاً فرا واقعیت را حاکم کنند.
در چنین فضاهای هیجانی و کنده شده از واقعیت، به سخن استاد واصف باختری انسانها به باشندهگان بابل شهر مانند میشوند و مضحکترین نوع چنین وضعیتی در کشورهای پسا استعمار تبارز مییابد. اگر سیاستگران و برخی از اندیشهورزان غربی در اجندای روزمره شان مبتلا به رویکردهای پسا واقعیت بشوند و این جریان را به باور نیرومند و حتا مسلط در کشورشان تبدیل کنند، چنین فضای هیجانزدهای در بستر جوامعشان سیر و حرکت توانمند مییابد در حالی که در کشورهای مانند ما عوام هیجانزده به گونه غریزی واکنش نشان میدهند. منظومهی غریزی و هیجانی پساواقعیت ما اگر چه از غرب نسخهبرداری میشود اما دارای عناصر و در نهایت تبارزات بومی میباشد. تبارز جریانهای سیاسی آلوده به هیجانها در سرزمینهای ما سخت خونریز و جبار مینماید.
مقصود از کاربرد تفکر پساحقیقت (post true به زبان انگلیسی و یا postfaktisch به زبان آلمانی علیرغم این که بهتر است متفاوت ترجمه شوند، یعنی پساحقیقت و پساواقعیت، اما کار برد آنها در گفتمانهای رسانهای کشورهای پیشرفته هم مانندی دارد.) در مغرب زمین چیست؟ با آغاز قرن بیست و یکم این بحث به گونهی بیرمق وارد گفتمان دانشگاهی و سیاسی جهان شد و به همین دلیل هم به گونهی در خور مورد توجه قرار نگرفت. مباحث میان نامزدان انتخاباتی جمهوریخواه ایالات متحده و اعتلای جنبشهای تودهای در کشورهای اروپایی موجب شیوع این واژهگان حتا در نوشتههای فارسیزبانان شد. من میخواهم در این جا اشارهای داشته باشم که مطلوب از این کاربرد چیست و در کشور ما چگونه بازتاب یافته است.
خانم جیل لیپور (Jill Lepore) استاد تاریخ در دانشگاه هاروارد ایالات متحده یکی از کسانی است که در این نزدیکیها به این امر پرداخته است. وی مناظرههای تلویزیونی نامزدان محافظهکار ریاست جمهوری ایالات متحده را مورد ارزیابی قرار داد و متوجه شد که بیشتر آنها همدیگرشان را متهم به دروغگویی میکنند و در گفتوگوهای آنان استراتژیهای سیاسی و برنامههای قابل پیشبینی چندان نقشی ندارند. طرفهای مناظره درونمایهی بحثها را حتا تا مرز زبان کوچه و بازار و تحریک احساسات بدوی عقبماندهترین بخشهای جامعه پایین آوردهاند. مانند رابطه بزرگی و کوچکی دستان با … و با طرح مطالبی از این دست طرفها در پی بیآبرو ساختن و تحقیر همدیگرشان و طرح حملههای شخصی بودند.
واژه پسا واقعیت در سال ۲۰۱۶ هم در انگلستان و هم در آلمان به مثابه لغت سال انتخاب شد. بدون شک که ارتقای این کلمه به لغت سال مرهون گزینش آقای ترامپ به مقام ریاست جمهوری ایالات متحده میباشد. بسیاری از رسانهها در این سال به آغاز دورانی که در آن برداشتهای حسی، هیجانی و حتا توهمات افراد از واقعیتها برای تعیین سیاست، برنامهها و اهداف جدیتر تلقی میشود، اشاره داشتند. نخبهگان سیاسی و اجتماعی با توسل به حسیات و عواطف، عواطفی که با واقعیت رابطهای ندارند، بیشتر در پی تحریک احساسات تودهها میباشند و با توسل به عواطف و احساسات نخست پیوند فکری انسانها را با واقعیت و تلاش برای کشف علتهای بحرانهای اجتماعی فلج میسازند و بعدا به آنها سمت و سوی دلخواه میدهند. به سخن دیگر آن قدر گسترده و پیوسته دروغ میگویند و احساسات مخاطبانشان را تحریک میکنند که تودههای شنونده قانع شده به کذب نظاممند باور میکنند تا جایی که اوهام تزریق شده از جانب رهبران را به جای واقعیت میگذارند. در حالی که از شیوع روشنگری و خردگرایی باور مشترک میان بسیاری از انسانها، دستکم انسانهای تحصیل کرده و متأثر از روشنگری برای این که بتوان همدیگر را درست درک کرد، برخورد عقلانی به مسایل و پدیدهها بود و نه رویکردهای فرا عقلانی. به سخن دیگر باور بر این بود که مستدل ساختن برنامههای سیاسی و اجتماعی باید بر بنیاد واقعیت صورت بگیرد و نه بر پایهی حدسیات و هیجانات. به گونه مثال، هزاران پژوهش علمی در سراسر دنیا نشان میدهند که تغییر آب و هوا (شرایط اقلیمی) و فاجعههای محیط زیستی ساختهی دست بشر است. اما سیاستمداری و یا سیاستمدارانی با استفاده از رسانههای جمعی با تکیه بر احساسات کارگران معدن زغال سنگ استفادهنکردن از زغال در تولید انرژی را توطئه کشورهای رقیب میدانند و قضیهی تغییرات اقلیمی که محصول رفتار غیر انتقادی انسان در عرصه تولید و مصرف است را انکار میکنند. بهرهبرداری از احساسات منفی کارگرانی که به دلیل بستهشدن معادن زغال، کار و امکانات زندهگی بهتر را از دست داده اند، بدون شک که زمینهی خوبی برای پذیرش چنین دروغی است. دیده میشود که در چنین مواردی خلافگویی بیشتر از حقیقتگویی خریدار دارد و به آسانی پذیرفته میشود. بررسی واقعیتها و کشف حقیقتهای مبتنی بر آن با ذهنیتهای آسانپذیر مشکل است. طبیعی است که با چنین رویکردها پروژه دموکراسی که به گونه اجتنابناپذیر فرایند تحقق یک پروژه اجتماعی روشنگرانه است، از درونمایه خالی میشود.
ستون نویس مجله شپیگل آلمانی ساشا لوبو (Sascha Lobo) در سال ۲۰۱۲ در باره سیاست پساواقعیت نوشت: «سیاست پسا واقعیت طرح سیاسیای مجزا از واقعیت است که در آن رابطه آرا با و واقعیت ناپیدا میباشد و در حاشیههای آن است که دستآوردهای روشنگری نفی میشود.» من از چند سال بدین سو در جستارها و مقالههای متعدد از این پدیده به نام «تهیکردن سیاست از سیاست» یاد کردهام.
در افغانستان نیز همسویه با سطح و شعور اجتماعی کتابخوانان ما سیاست پساواقعیت حضور دارد. با همه کاستیها و نارساییهای تیوریک و معرفتی، در گذشتهها رویکردهای سیاسی در پی آن بودند تا به معضلات حقیقی اجتماعی پاسخ ارائه کنند و شعور اجتماعی و طبقاتی انسانها را که باید بازتاب واقعیت جایگاه و پایگاه آنها در جامعه باشد، مخاطب قرار دهند. در فرایند چنین فعالیتهای سیاسی و اجتماعی در گذشتهها هم دروغ، تبلیغات مبتنی بر شعارهای احساساتی، وعدهها و داعیههای دور از واقعیت در اجندای سیاستمداران و جریانهای سیاسی جای داشتند. اما حضور جریانهای سیاسی دارای برنامههای سیاسی و اجتماعی موجب میشد تا بیشتر رقابتها از طریق برنامهها بازتاب بیابند. منظومهی رنگین کمانی این جریانهای سیاسی از گرایشهای محافظهکار، ملیگرا، جنبشهای دموکراسیطلب لیبرال، سوسیال دموکرات و جریانهای چپگرا همه در پی تحقق برنامههای سیاسیشان بودند. برنامههایی که به سخن ماکس وبر به منظور حفظ، تعدیل و یا تغییر قدرت سیاسی و اجتماعی ارائه میشدند. اما واقعیت امروز طور دیگری است. سیاستمداران بیشتر در پی تحریک هیجان انسانها اند، نه در پی تحقق برنامههای سیاسی برای تأثیر بر منظومهای واقعی جامعه. هر قدر عواطف و غریزههای بدوی توده مخاطب قرار داده شوند، به همان اندازه هم، زمینهی بسیج آنها آسانتر میشود.
مشکل در چنین سیاستها این نیست که افراد و رهبران سیاسی واقعیت را نمیدانند و بر حقیقت آگاهی ندارند. آنان آگاهی دارند، اما بنای کار شان را بر احساسات و تحریک هیجانات میگذارند. من در اینجا به آنانی که پول یا حقوق میگیرند و به دلیل ماموریتی که دارند خلاف میگویند، نمیپردازم. منظورم تبیین، تکوین و بیان سیاستهای دور از واقعیت است. مثلاً رهبران تروریستهای طالب تبلیغ میکنند که جنگ در غرب آسیا و افغانستان در واقعیت جنگ میان صلبیون و مسلمانان است و غربیان کمر به نابودی اسلام بستهاند. گستره تبلیغ چنین شعاری تنها مدرسههای پاکستانی و دانشگاههای افغانستان نیست بلکه چنین تبلیغها حتا در سالونهای مجلل اقامتگاههای ثروتمندان غرب آسیا مطرح و در جهت تحقق آن میلیونها دالر پول خمس و زکات مصرف میشود. سیاستمداران به جای ارائه برنامههای رفاهی، برنامههای رسیدن به صلح و مانند آن، بیشتر غریزههای بیولوژیک و قومی مردم را مخاطب قرار میدهند. دولتمردان به جای اتخاذ تدابیر متناسب برای نهادینهسازی دموکراسی، در پی نهادینهسازی نهادهای جعل و تقلب میباشند. در مبارزات و تلاشهای این نگارنده برای مبارزه با فساد و قاچاق، سیاستمداری دارای گرایشهای قومی میگفت که این نوع قاچاق مدرک معاش هزاران خانواده منسوب به فلان قوم است و مبارزه با چنین قاچاقی در واقعیت نابودی زمینهی مادی زندهگی خانوادههای منسوب به یک قوم مشخص را فراهم میسازد. با این که با چنین شعاری بسیار مؤفقانه احساسات بدوی انسانها مخاطب قرار میگرفتند، اما واقعیت این بود که به جز از یک قشر فاسد در راس حکومت و شبکهی خاص مافیایی کس دیگری از این فعالیت سود نمیبرد. اما سیاستمداران با توسل به تعلق قومی به آسانی میتوانستند حس جمعی همبستهگی را از طریق تحریک هیجانها در تودهها بر انگیزند و با تکیه بر اوهام و عصبیت تودهها استحکام درونی و همبستهگی جمعی را میان «خود» یها تقویت کنند. چنین تلاشهای مصدوم تا جایی گسترده میباشند که حتا شعارهای عدالتطلبانه نیز از محتوا تهی ساخته میشوند. مشارکت مردم و شهروندان در فرایندهای دموکراتیک و اعمال قدرت دموکراتیک و مبتنی بر قانون یکی از پایههای دموکراسی میباشد. اما در سیاست پسا واقعیت حضور یک مشت افراد متعلق به مافیا و منسوب به اقوام گوناگون در ارکان قدرت به جای مشارکت مردم حقنه میشود. در چنین حالتی نخست احساسات تودههای ستمدیده با تکیه بر عناصر هویتی مانند مذهب و قوم تحریک میشوند، امکان همبستهگی الزامی میان گرسنهگان منسوب به اقوام گوناگون، میان دموکراتهای دارای ریشههای تباری گوناگون، میان محافظهکاران منسوب به اقوام گوناگون با توسل به هیجانها نابود میشود و سیاستگری و سیاستگذاری به دست شارلاتانها، جعلکاران و تردستان میافتد. و این تردستان و کاذبان غریزی، پیوسته دروغ میگویند و دروغ به برنامه ارتقا مییابد. تودهی رانده شده از گردونهی تاریخ، آسانپسند است. به گونه مثال باور میکند که ما دارای چنان موقعیت ژیواستراتژیکی میباشیم که به زودی میتوانیم به گونه اجتنابناپذیر به چارراه بزرگ تجارت و ترانزیت جهان تبدیل شویم و تا چند سال آینده به یکی از کشورهای پیشرفتهی دنیا ارتقا بیابیم و یا کشور ما دارای انسانها و رهبران خردمندی است که برنامه اصلاحات اقتصادی چین و هند را نیز طراحی کردهاند و به برکت ایدههای جهانی آنان است که امروز چین به قدرت دوم اقتصادی دنیا تبدیل شده است. … و یا این که ما چنان برنامهریزی بزرگی را روی دست گرفتهایم که در یک سال میتوانیم برابر به صد سال گذشته در کشور خود برق تولید کنیم. چنین افسانههایی پیوسته تکرار و تکرار میشوند و با چاشنی گرایشها و تعصب قومی و قبیلهای همراه میگردند تا در فرجام تودهها به آن سخت باور پیدا میکنند و ایمان میآورند به آغاز فصل دروغ.(تحریفی از یک سخن فروغ فرخزاد است.) در جامعهای که احساسات بر انگیخته شود و هیجان بر عقلانیت غلبه کند، افسانه جای واقعیت را میگیرد. حتا فاصله و تفاوت میان تاریخ حماسی- افسانوی و تاریخ حقیقی زدوده میشود و همه اینها به خاطر ارتقای آگاهی کاذب به جای واقعیت و دواندن تودهها به دنبال رویاهایی است که امکان تحقق ندارند.
وقتی چنین فضا تودهای شده و تودهایزده تداوم بیابد، پایداری و دفاع از واقعیت و کشف قوانین آن به کمک بهرهگیری از خرد و مشارکت در فرایندهای کسب معرفت دشوار میشود. جامعه از تفکر انتقادی تهی میشود و به سخن قدما، سیل خرده بورژواها در پی کسب نان و آب به شیوههای آسان میگردند. جامعهای که تلاش مطلوب آن معطوف به عدالت و آزادی باشد به انسانهایی نیاز دارد که توانایی تعمق بر معضلههای پیچیدهی اجتماعی را بر بنیاد واقعیت داشته باشند. بر این مبنا باید روندهای سیاسی و اجتماعی را آگاهانه سازماندهی کرد تا بخش بیشتر مردم بتوانند با آگاهی در آن سهم بگیرند و نه به گونهی غریزی. خرد انتقادی میطلبد که بر این امر آگاهی یابیم که گوهر دانش و معرفت انسان این نیست که همه چیز را بداند بلکه در این است که بداند باید شک کند و حقیقتهای جاویدانی را زیر سوال ببرد.
نویسنده : رنگین دادفر سپنتا
منبع : هشت صبح
چهارشنبه ۱۳ ثور ۱۳۹۶