عفیف باختری، نقطۀ اشتراک و اتصال چندین نسل در شعر و شاعری افغانستان بود.
اولین بار با نوشتهیی از سیدرضا محمدی در هفتهنامۀ اقتدار ملی با او آشنا شدم. با غزل پاییز را بهانه گرفتم، گریستم؛ غزلی که در پایانِ کار، اندوهگین و غمناک نعش شاعر را بر شانه می کشد، اندوهی که عفیف تا آخرین غزلهایش راوی و حاکی آن بود «خوشم که میگذرد عمر من شتابانتر»، اما این شتاب، این حرکتِ سریع به سمت نیستی و نبودن غافلگیرکننده بود. نه تنها برای من که برای بسیاری از دوستان و دوستداران عفیف خبر مرگش با مکثی طولانی همراه بود، با ناباوری، با تردید. اما مو لای درز خبر نمیرفت؛ عفیف مرده بود و ما ایستادیم و تماشا کردیم.
فکر میکنم باید دوباره شروع کنم به نوشتن «عفیف باختری نقطۀ اتصال چندین نسل در شعر و شاعری افغانستان بود» و این ادعا از آن تعارفات معمولِ پس از مرگ نیست هر چند بارها مخاطب این جملۀ استفهامیه قرار گرفته بودم که آیا پس از مرگم برایم مرثیهیی خواهی نوشت و من لاجواب بیپاسخی در خور به چشمهایش نگاه کرده بودم و گفته بودم: «استاد! شعر بخوان!» و شعر خوانده بود و هر بار غافلگیر شده بودم و او متوجه شده بود و پرسیده بود، آیا من شاعری هستم که هر بار غافلگیرت میکنم؟ و صادقانه من هر بار غافلگیر شده بودم.
اما این غافلگیری…
فکر میکنم باید دوباره شروع کنم به نوشتن.همین که چشمانم را باز کردم مانند این بود که تلویزیون را خاموش کرده باشم، همۀ تصاویر محو شد و به رویا پیوست؛ همۀ شب را فقط خواب دیده بودم و هیچ کدام از آن اتفاقات در عالم واقع روی نداده بود، اما هیچ کدام از آن تصاویر و رویاها به مرگی که بعداً خبرم کرد، ربط نداشت و نمیدانم چرا بیخود دستم به سمت تلفن رفت، گویا میدانستم اتفاقی روی داده است و به محض بازکردن فیسبوک خبرِ تکاندهنده و هولناکی همۀ سلولهای مغزم را فتح کرد.
باور نکردم، اما فایدهیی نداشت. باور نکردم، اما خبر باورشده بود. عفیف باختری مرده بود. فکر میکنم دوباره باید شروع کنم به نوشتن. همین دو سه هفته پیش عفیف باختری را در کابل دیده بودم، با دنیایی از شور و هیجان یکدیگر را محکم در آغوش فشردیم و به احترام سرود ملی از سالن بیرون رفتیم ایستادیم و اختلاط کردیم، شوخی کرد و شوخی کردم و شب را مهمان یکی از دوستان بودیم. گفتم استاد قرضدار هرات هستید، گفت که این بار دعوت کن تا بیایم! قرار بود مهمان «جشنوارۀ غزل پارسی» باشد، اما از هم اکنون میدانم که وعده خلافی میکند.
عفیف باختری مرده است و فکر نمیکنم واضحتر از این، جملهیی در عالم وجود داشته باشد. فکر میکنم دوباره باید شروع کنم به نوشتن؛ آن جا بلخ بود! کنار قبر رابعه ایستاده بودیم. با کمال فروتنی خواست برایش شعر بخوانم؛ خواندم و خرسند شد! بلند خندید و فکاهه گفت، گفتم استاد دیگران میشنوند گفت، بشنوند و بلند خندید. بیپروا بود و گریزنده از هر بندی، همیشه همینگونه بود. عیاری عفیف زبانزد بود. میان دوستان و یارانی که هرازگاهی فراغت دست میداد و دیدار، از معدود کسانی بود که جایش در چندین قطار محفوظ بود در بین نسل خود و نسل بعد از خود و نسل پیش از خود، و این موهبت در این روزگار نصیب کمتر کسی میشود.
فکر میکنم دوباره باید شروع کنم به نوشتن «عفیف باختری نقطۀ اشتراک و اتصال چندین نسل در شعر و شاعری افغانستان بود» و به قطع از آن معدود شاعرانی که نه تنها در غزل افغانستان بلکه در غزل جغرافیای فارسیزبانان از صدرنشینان بود و قلهگزینان. شاعری که در دامنۀ حاصلخیز و وسیعش، درختان زیادی سر از خاک بر آوردند و تناور شدند. غزلش همواره پیشگام بود و هیچ گاه از قافله عقب نماند. سرزندهگی در کارش، با تُردی و تازهگی کار جوانان همراه بود و متنانت در آنها با سختهگی و پختهگی کار پیران و خودش در میانسالی نه تنها که مقبول بلکه محبوب چندین نسل بود. فکر میکنم باید دوباره شروع کنم به نوشتنِ عفیف باختری مردی که بیشبهه پرکردن جای خالیاش برای این نسل میسر نیست.
نمیخواهم بگویم مانند بسیاری دیگر که در این روزگار آدمهای بسیاری از این جنس نه داشتهایم و نه داریم. جای خالی او همانند حفرهیی عظیم در این جغرافیا باقی خواهد ماند و بعید میدانم نسل من پرشدن این خالیگاه را ببیند.
نویسنده : روحالامین امینی
منبع : سلام وطندار