خانه / فرهنگ و هنر / فرهنگ / پنج سال از مرگ ظاهر هویدا گذشت

پنج سال از مرگ ظاهر هویدا گذشت

ظاهر هویدا، آوازخوان پر آوازه افغانستان در مارچ ۲۰۱۲ در آلمان درگذشت

پنجم مارچ امسال ، پنج سال از مرگ ظاهر هویدا می‌گذرد؛ مردی که می گفت، مرگ برایش مثل یک خواب آرام است و از ۲۵ سالگی دیگر از مرگ نترسیده است.

به راستی هم وقتی صدای مردافگن نزدیک شدن قدم‌های مرگ بلند شده بود، با خونسردی همیشگی خود با آن روبرو شد. حدود یک هفته پیش از کوچ جاودانی او برایش تلفن کردم که دو نفر از دوستان می‌خواهند او را ببینند.

پرسید چه کاره هستند؛ گفتم یکی شاعر است و دیگرش فیلمساز. آوازش کمی گرفتگی داشت، مثل آن می‌ماند که از کسی یا چیزی آزرده باشد.

ظاهراً سبب آن به زودی معلوم شد. یکی دو دقیقه که صحبت کردیم، گفت بیمار است، دو روز بعد زنگ بزنم. هویدا نسبتاً بسیار بیمار می‌شد و نام او برای من با داکتر و شفاخانه همیشه در رابطه بود.

او را بارها چه در خانه و چه هم در شفاخانه در بستر بیماری دیده بودم. گمان کردم شاید باز از همان بیماری‌های گاه گاهی او باشد، اما این بار آنچنان نبود که فکر کرده بودم. چندی می شد دکتران، توموری را که در گلویش بود، سرطانی تشخیص کرده بودند.

این را که گفت، یک باره غافلگیر شدم، نمی‌دانستم چه بگویم. یک لحظه در نظرم آمد که دکترها دو باره تن ناتوان او را سلاخی خواهند کرد و خدا می‌داند تا چند ماه دیگر او را از این شفاخانه به آن شفاخانه بفرستند.

به مرگ اصلاً فکر نکردم. پشت تلفن تمام ذهنم پر از سکوت شد. سکوت مرا که دید با خندۀ مخصوص به خودش گفت: “به خدا معلوم که چه تعداد عظیمی از شنونده‌ها در حق آواز من دعای بد کرده‌اند که هیچ جای دیگر بدنم را نگرفت، گلویم را سرطان گرفت. چقدر من این مردم بیچاره را با این آواز نخراشیده و نتراشیدۀ خود به عذاب کرده باشم؟”.

عجیب بود. آواز استثنایی افغانستان در روبرو شدن با هیولای مرگ، درست همین گنج ناتکرار خود را دست آویز شوخی کردن قرار می داد. گویا طبع شوخ او با مرگ و زندگی یکسان طرف می شد.

اضافه کرد، از زمانی که فرزندانم دانسته‌اند که پدرشان دیگر چندان مهلت بودن ندارد، می خواهند حتماً دو سه آهنگم را که در این اواخر ثبت کرده‌ام، ویدیو کلپ بسازند. شاید هفتۀ دیگر این کار را بکنیم.

همانگونه که خواسته بود، دو روز بعد باز زنگ زدم. باید برای معاینات می‌رفت و بیش‌تر از چند دقیقه فرصت نداشت. هر باری که به او زنگ می‌زدی چیزی برایت می‌گفت که به یادت می‌ماند؛ حکایتی، خاطره ای یا که نکته‌ای.

آن روز گفت، ماه مارچ سال گذشته برای جراحی چشم به شفاخانه رفته بود. در بازگشت به خانه، دیده بود که جای پرده‌های قدیمی لیمویی رنگ را پرده‌های جدید سفید گرفته؛ به خانم گفته بود، مبارک باشد پرده‌های سفید.

خانم خندیده بود که نه، همان پرده‌های قدیمی است که حالا بعد از جراحی، رنگ اصلی آن را دیده می‌تواند. جواب داده بود: “اوهو، وحیده جان! در این پس پیری چشم سفید شده ام؟!”.

وقتی گوشی تلفن را گذاشتم، نمی‌دانستم که آیا به این زودی‌ها دو باره برایش زنگ خواهم زد یا خیر. نمی‌خواستم در آن روزهای پراضطراب با رفتن خود و بردن مهمان باعث مزاحمت شوم.

دوستان اما منتظر دیدار او بودند و هر بار تقاضا را مکرر می‌کردند که برایش زنگ بزنم. شنبه سوم مارچ بود که دل نادل باز برایش زنگ زدم. بر خلاف همیشه که دیگران تلفن را می‌گرفتند، آن روز خودش گوشی تلفن را برداشت.

از حالش پرسیدم و در ضمن تقاضای دیدار آن دو دوست را تکرار کردم. بعد بدون این که مجالش دهم، فوراً اضافه کردم که از این به بعد قصد دارم بیشتر از یک بار در هفته زنگ نزنم.

بدون مقدمه گفت، محمد انس خان که زمانی وزیر معارف و رئیس دانشگاه کابل بود با استاد خلیل‌الله خلیلی و جمعی دیگر از ادیبان و شاعران، هفتۀ یک بار جمع می‌شدند و به اصطلاح کابلی‌ها “گردک” (گردهمایی) داشتند.

باری استاد خلیلی دو سه هفتۀ در این گردک‌ها حاضر نبود؛ بعد که آمد، انس خان از او پرسید که کجا بوده. استاد معذرت خواست که نمی‌توانسته بیاید چون در این مدت مصروف نوشتن زندگینامۀ پدر خود، محمد حسین خان مستوفی الممالک بوده است.

انس خان که مطایبه‌ها و ظرافت گویی‌های او مشهور است، رو به استاد گفته بود: “این کار که سه هفته گم شدن ندارد. مختصر می نوشتی که زیر درخت توت تولد شد و سر درخت توت فوت کرد!” که اشاره به اعدام شدن پدر استاد خلیلی بود.

بعد با خنده گفت: ” هفتۀ یک بار گفتی این قصه یادم آمد؛ همین امروز بیایید”. صدایش گرفتگی روزهای پیش را نداشت. هنوز ساعت پنج عصر نشده بود که با دو بانوی که هیچگاه او را از نزدیک ندیده بودند، در خانه‌اش بودیم.

اندکی خسته‌تر از همیشه بود. شاید به خاطر پوشیدن جاکت سفید بود که رنگش کمی پریده به نظر می آمد، ولی همچنان سرشار از انرژی می گفت. از کتاب، از سینما، از موسیقی. مثل همیشه پر بود از گپ.

برای حتی یک لحظه هم فکر نکردم که مریض است. نشان مرگ که اصلاً در آن حوالی دیده و احساس نمی شد. از سفر هایش قصه کرد. از کتاب‌های گفت که آرزوی خواندن آن را دارد اما نتوانسته پیدایشان کند.

بانویی آدرسش را گرفت و وعده سپرد که به زودی یکی دوتای آن را برایش خواهد فرستاد. بانوی دیگر آدرسش را گرفت که فیلم‌های خود را برایش بفرستد. من که از علاقۀ او به طنز می‌دانستم گفتم دومین کتاب طنزم تازه در کابل چاپ شده اما تا هنوز خودم آن را ندیده ام. گفت: “کتاب طنز چاپ شده و من هنوز آن را نخوانده ام! امشب تا صبح مرا خواب آرام نخواهد برد”.

کسی از ما از او پرسید که آیا طنزهای انتوان چخوف را خوانده است. بلافاصله گفت که در هر دو اثری که از چخوف در کابل بر روی صحنۀ تئاتر آمده، نقش داشته است.

از آنها به عنوان مهم ترین کارهای تئاتری خود یاد کرد و گفت حتی طرح دیکور آن نمایش‌ها از خود او بوده که طرف تأیید مهربان نظروف هم قرار گرفته بود.

از شرایط دشوار کودکی گفت؛ از این که مادرش خیاطی می‌کرد: “مادرم ما را با تار و سوزن کلان کرد”. از این که در کوچۀ کاه فروشی در کابل در یک حویلی چندین خانواده زندگی می‌کردند و سهم آن ها دو اتاق بود که از آن دو فقط یکی آن برق داشت.

از رادیویی قصه کرد که وقتی آن را خریده به خانه آوردند، همسایه‌ها در جریان روز برق را قطع می‌کردند که مبادا رادیو مصرف برق را بلند ببرد. از هر چه گفت جز از بیماری خود. ما هم در لا به لای واژه های رنگین و فراز و فرود آهنگین طرز بیان او بیماریش را فراموش کرده بودیم.

کلمۀ مرگ بر زبان هیچ یک از ما نرفت. چقدر می خواست خاطره‌های خود را قصه کند. حادثه‌ها در واژه های او جان می گرفت. پیش چشم آدم مجسم می‌شد. مخصوصاً آخر قصه‌ها را طوری موجز و رسا می‌گفت که هر گاه می‌خواستی آن را بازگویی کنی، به سختی می‌توانستی برای کلمات و جملات استفاده شدۀ او مترادف و جانشین پیدا کنی.

در قصه‌گویی و در جریان گپ از این شاخه به آن شاخه پریدن، یگانه بود. روبرویش که می نشستی، می دیدی که چقدر پر است از زندگی؛ زندگی‌یکه وقتی او در خاطره‌هایش آن را ویرایش می‌کرد، سبک و بیقرار در چشمانش به رقص می‌آمد.

چند بار آوازۀ مرگ او افتاد. آخرین بار وقتی بود که من، کمی مفصل تر از آنچه که در مورد هنرمندان معمول است، در مورد او و کارهایش نوشتم. در یکی از رسانه‌ها در آمریکا آن نوشته خوانده شد.

مردم بیخبر از همه جا که انتظار ندارند، در زندگی از کارهای کسی یاد شود، فکر کرده بودند هویدا درگذشته است. او خود این را به شیرینی قصه می کرد: “…احتمالاً گوینده که به گمان اغلب در کودکی یا نوجوانی و قبل از گرفتن شهادتنامۀ ممتاز از مکاتب بی‌نظیر افغانستان، ترک یار و دیار کرده بود، در جریان خواندن نوشته دچار مشکل می‌شد و هر چند جمله بعد، زبانش می گرفت. مردم بیکار که منتظر حادثه هستند، خیال کردند که از فرط تأثر است که زبان گوینده کلالت می‌کند. یقیناً حادثه‌ی ناگوار برای هویدا اتفاق افتاده، ناگوارتر از مرگ هم مگر چیزی است؟ پس حتماً ظاهر هویدا مرده که گوینده به چنین حالت رقت‌بار بر روی صفحه ظاهر شده…”.

بعداً از رادیو آشنا برایش زنگ زده بودند و برای اینکه زنده بودن او را ثابت سازند، چندین دقیقه به صورت زنده به پرسش های شنونده ها پاسخ داده بود.

آن شب تا کمی گذشته از هفت شام با او و خانمش، وحیده هویدا بودیم و من از آن ها عکس گرفتم. وقت خداحافظی، بسیار آهسته آن گونه که دیگران نشنوند، برایش گفتم: ” از این دو نفر، یکی برای تان کتاب می‌فرستد و دیگرش فیلم. من فقیر بدبختانه چیزی دیگری نداشتم، همین دو بانوی زیبا را تحفه آورده بودم”.

چشم هایش برق زد و بلند خندید. طنین خندۀ او تمام راه در ذهنم پیچیده بود. نمی‌دانستم که شاید یکی از آخرین خنده‌های او باشد. فقط سی و چند ساعت پس از آن که ما با او خداحافظی کردیم، قلب تپندۀ او تحمل درد بیشتر را نیاورد و در یک سپیده دم برای همیشه از تپیدن باز ایستاد.

این بار آوازۀ مرگ نبود، خود مرگ بود که تا دروازۀ قلب او رسیده بود؛ قلبی که برای معنا بخشیدن به زندگی بسیار تپیده بود.

مسیح هویدا، جوان ترین فرزندش بعدها برایم قصه کرد که ماه دسامبر ۲۰۱۱ میلادی با پدر برای یک معاینه معمولی رفته بودند نزد دکتر. قرار بود هویدا به سفر برود و می‌خواستند ببینند آیا دکتر اجازۀ پرواز را برایش می‌دهد یا نه.

پس از معاینه دکتر گفت همه چیز خوب است و او اجازۀ پرواز کردن دارد. قبل از خداحافظی هویدا پرسیده بود که در گلو، بالای رگ بزرگ گردن او چیزی مثل یک بخار کوچک برآمده است، آیا چنین چیزی قابل تشویش کردن است.

دکتر پس از معاینه همان لحظه او را برای تکمیل معاینات به شفاخانه فرستاده بود. به زودی تشخیص کردند که غدۀ سرطانی است. می‌خواستند آن را بردارند.

دکتر شرح داد که در این صورت احتمال اینکه صدایش را از دست بدهد، بسیار زیاد است. “من هنوز این جملۀ دکتر را تا آخر ترجمه نکرده بودم که پدرم با قاطعیت گفت، نه! برایش بگو که حاضر به جراحی کردن نیست”.

مردی با چنان آواز رسا، کجا می توانست بی صدا بماند. مطمئن بود هر چه می شود، بشود، او اما اجازه نخواهد داد آواز استثنایی افغانستان زیر تیغ جراحی خاموش شود. او عادت نداشت صدایش را بلند نکند. خاموشی یعنی چیزی بدتر از مرگ. از خاموشی تا فراموشی یک قدم فاصله است. او برای خاموش بودن به دنیا نیامده بود. زندگی او حکایت یک صدا بود، صدای یک فریاد. فریاد یک آهنگ. آهنگ یک درد. درد یک آدم.

یما یکمنش

نویسنده و طنز‌پرداز

پنجم مارچ دوهزاروهفده

منبع : بی بی سی

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*