هزارخانهی خواب و اختناق، رمان سرشار از شاعرانهگی است. عتیق رحیمی در پیشانی این رمان جملهای را از مقالات شمس آورده است و آن را پایهی کار نوشتن خود قرار داده است.
«تا چنان نشدهای که خواب تو عین بیداری است، مخسب!»
این جمله در حقیقت ضربهای است که بر روح و ذهن خواننده در گام گذاشتن به آغازین پلههای رمان، وارد میشود. همچنین نمایانگر پیوند نویسنده با فرهنگ و ادبیات گذشتهی خودش است.
به همین گونه از شب و خواب سخن میگوید. یعنی داستان طوری آغاز میشود و به گونهای ادامه مییابد که شخصیت اصلی آن در میان یک تصور زندهگی میکند. شخصیت اصلی داستان میپندارد مرده است یا خواب میبیند. باز تصور میکند که در واقعیت به سر میبرد. یعنی در میان واقعیت و غیر واقعیت به زندهگی میپردازد.
عتیق رحیمی به گونهای فضا و رنگ داستانش را میسازد که هیچ عنصری را در آن فضا غریب و بیگانه نمییابیم.
عتیق رحیمی درد غایبی را در سراسر رمانش میگستراند؛ دردی را که فقط با پیش رفتنِ بیشتر در این دنیا میشود احساس کرد.
پروانه، مادر، شهناز، پدر ، کودک و… اینها همه دست به دست هم دادهاند و زندهگی و رؤیا و واقعیت و غیر آن را به وجود آوردهاند.
باید یادآور شد که در کنار تکنیکها و عناصر داستانی نثر داستان نیز مهمترین مسأله است که بتواند خواننده را به دنبال خود بکشاند که نثر «هزارخانهی خواب و اختناق» از این دیدگاه که گفته شد، مورد توجه است.
نثر رمان در کنار اینکه سرشار از شاعرانهگی است، آرام و طبیعی ادامه دارد، مثل رودخانهای که آرام و اندیشمندانه در حرکت باشد و نهایستد و برود و برود و تا ناکجا آباد برسد.
عتیق رحیمی تصویرپرداز توانایی است. او به شخصیتهایش آنگونه میپردازد و آنگونه ذهن و روان آنها را به تحلیل میگیرد که خودت را در آن شخصیتها تو در تو مییابی. او آنگونه صحنههای داستانش را میآراید که احساس میکنی حضور توست که صحنهها را پر میسازد و گامهای توست که آن صحنهها را میپیماید.
آنگاه که میخوانی: «پدر؟» این واژه، عاطفی و خیالآگینت میسازد. با اینکه «پدر؟» فقط یک واژه است؛ اما بار معنایی بزرگی را بر دوش میکشد. به همین منظور پس از «پدر؟» خالیگاه نگریسته میشود تا آن بار معنایی را تفکر کنیم و ذهن ما را با خود ببرد به هزار خانهی تحلیل.
پدر، مقدس است. پدر آغاز زندهگی و تفکر و احساس انسان است. مانند مادر که عین همین ویژهگی را با خود دارد. اما پس از آن، واژهی پدر با «لعنت» ترکیب میشود. وقتی میخوانی: «پدرلعنت» با این کلمهی ترکیبی دنیای داستان را آغاز میکنی. دنیایی را که شبیه دنیای واقعی است. پس از این واژه باز هم خالیگاه را مینگری؛ خالیگاهی را که تو پر میسازی. اینجا است که دنیا آغاز میشود؛ دنیایی که در آن هم عشق جریان دارد و هم لعنت. آمیزهای از این دو است دنیای هزارخانهی خواب و اختناق که در حقیقت دنیای واقعی نیز چنین ویژهگیای را دارد.
وقتی میخوانی: «ندایم در گلوی بیآبم میخشکد. هنوز هم در خوابم. در خواب نه، در کابوس. آخر در کابوس است که فریاد در گلو نمیرسد در کابوس است که میپنداری بیداری، اما نمیتوانی چشمهایت را باز کنی، دستهایت را بجنبانی. سکوت و رکود.» کلمهها جادویت میکنند و با جادوی کلمهها است که دروازهی دنیای دیگری به رویت گشوده میشود و تو با گذاشتن نخستین قدم در این دنیا به هزارخانهی خواب و اختناق میپیوندی و دیگر نمیتوانی بیرون بیایی تا آنگاه که به دروازهی دومی که دروازهی بیرون رفت است نزدیک شوی. واژهها ترا به دنبال خود میکشند. نمیتوانی واژهها را بگذاری. تا واژه است، تو هم به دنبالش میروی.
این رمان تفسیرپذیر است. در پشت کلمهها و جملههایش کلمهها و جملههای فراوان دیگری به راه میافتند و ذهن خواننده را لبریز از خود میسازند:
«نه، خواب نیستم ، سیاهی پخشم کرده است.»
زندهگی خودش مانند خواب است؛ اما خواب نیست. انسان وقتی میمیرد، برای انسانهای دیگر که هنوز زندهاند به خوابی تبدیل میشود و برای خودش…معلوم نیست که … .
در زندهگی به بیداری باید رسید. اگر به بیداری نرسی نمیتوانی زنده بمانی؛ حد اقل برای خودت.
اگر به بیداری نرسی سیاهی و سیاهی و سیاهی است که ترا تسخیر میکند. بنابراین تو باید آن قدر روشن باشی که سیاهی را تسخیر کنی تا به روشنی تبدیل شود. به همین گونه میشود سخنان فراوانی به ادامهی این سخن گفته شوند.
عتیق رحیمی با اینگونه پرداخت زبانی و بیانی رؤیا و واقعیت را با هم آمیخته است. واقعیتی را که رؤیا میشود و رؤیایی را که به واقعیت میرسد. همانگونه که در پیش گفته شد، زبان داستان مهمترین عنصری است که در به وجود آوردن فضا و رنگ و دیگر عناصر تشکیل دهندهی داستان ارزش فراوان دارد. رمانهایی که نثر متحیر کننده دارند، خواننده را در کوچهها و شهر و دیار و خانههای خود بار بار میآورند و مشامش را سرشار از هوای گوارای خویش میسازند. چه آن فضا غمآگین باشد و آلوده با خون و بوی باروت و بوی لجن باشد یا در آن سوی کلمههایش طنز تلخ زندهگی جا داشته باشد؛ در هر حال برای خواننده گوارا و لذتبخش میشود که نثر رمان «هزارخانهی خواب و اختناق» چنین ویژهگیای را دارا است.
نویسنده در حقیقت تصویرپرداز زندهگی است و جهانی را میسازد. اما زبانش غیر مستقیم به شعر تبدیل میشود؛ شعری که زندهگی و رؤیا را به تصویر میکشد. شعری که دگرگونه است.
به این جملهها که پردازی شاعرانه دارند، نگاه میکنیم:
«سوالم در سینهام میشکند
دردی شقیقهام را به سیخ میکشد
سیاهی پردهی چشمهایم سیاهتر میگردد
و خاموشی ذهنم خاموشتر… »
«چه صدای پر دردی داشت.
صدایش بو هم داشت
بوی لجن»
«ندایم
در گلوی بیآبم میشکند»
«سؤالم به گلویم نمیرسد
در ذهنم همان طور سرگردان میمیرد»
«روحم رفته در کوچههای تاریک شهر…
روحم زیر لگدها افتاده در لجن
روحم زخمی شده»
«درد شقیقهام چشمهایم را بیشتر میبندد…»
«جسمم زخمهای روحم را حس میکند…
صدای شکستهام را فقط خودم میشنوم…»
«هوا، سوزناک از روی زخمهایم میگذرد»
«شب در چشمهایم سیاهتر میگردد.»
«کودکی به من گفته است:« پدر؟»
چه ختم زیبایی برای یک کابوس»
اینها هر کدام با زبان شاعرانه عجیناند. شعر اند؛ شعرهایی که با خواندن آنها احساس شگفتی مییابی. تصویرهایی که در این جملهها نگریسته میشوند، پردازی نو دارند. مثلاً در اینجا: « شب در چشمهایم سیاهتر میگردد.» ما با تصویری روبهرو میشویم که نو است و دگرگونه.
نویسنده به جای اینکه بگوید چشمهایم در شب سیاهتر میگردد، میگوید: «شب در چشمهایم سیاهتر میگردد که نمایانگر نهایت سیاهی است. اوج درد است و اوج هستی و نیستی است.»
یا به این جملههای دیگر مینگریم که تحلیلی فلسفی میتوانند داشته باشند:
«بلی من مرده ام و به خاک هم سپرده شده ام
در گورستان خانوادهگی ما هستم
شاید هم کنار مادر بزرگم
و یا هم کنار یک کودک و مادرش.»
«خود را از زمین کندهام
یک گام هم برداشتهام
اما دوباره بر جا ماندهام
مانند سنگ
سنگین و بینفس»
این جملهها در کنار اینکه بار فلسفی دارند، در کنار هم به شعر تبدیل میشوند.
در این جملهها زندهگی و مرگ و هستی و نیستی انسان مانند فلمی در برابر چشمانت و خیالت مجسم میشوند.
هم زندهگی را به نمایش میگذارند و هم احساس دنیای بعد از مردن را در انسان جاری میسازند. چنانکه خود حرکت داشته باشی، اما در مقابل دیگران مانند «سنگ سنگین و بینفس» بنمایی. حسی زیبا اما تلخ را در ما بیدار میسازند. این گونه زبانپردازی ذهن خواننده را در واژه واژهی خود میپیچاند و به اندیشه وا میدارد.
و اما شیانگاری:
در ادبیات جاندارانگاری وجود دارد. شعر فارسی از گذشته تا امروز سرشار از چنین صنعتی است که جاندارانگاری در سراسر کارکردهای زبانی داستان هزار خانهی خواب و اختناق، چشم حس خواننده را به خود میکشاند.
عتیق رحیمی به نور زرد رنگ یک هریکین، شخصیت میبخشد و نور را در مبارزه با شب پیروزی میدهد:
«نور زرد یک هریکین از کلکین اتاق کنار صفه جسم زن را از زمینهی سیاه شب جدا ساخته است.»
باز هم در این جمله حویلی، پر از نگرانی تصویر شده است و در انتظار قرار دارد:
«حویلی پر از نگرانی من، انتظار مادرم را میکشد.»
اما شیانگاری کاری جدید است که در نثر عتیق رحیمی دیده میشود.
واژهای است که در فلسفه و روانشناسی کار برد دارد و به این معناست که انسان از دیدگاه سوم شخص در بارهی بدن خود میاندیشد و به ارزیابی آن میپردازد.(۳)
اگر این واژه را در ادبیات در برابر جانداریانگاری استفاده کنیم، هم مقام دیگری مییابد و همان گونه که گفته شد، کاری جدید است که به حوزهی ادبیات افزوده میشود.
مینگریم که نویسنده در این تکهها به شیانگاری میپردازد:
«از جا بر میخیزد و تمام سوال و هراس و اضطرابم را میگذارد در پتنوس و با نان خشک و پیالهی چای بر میداردشان و میبردشان در سیاهی دهلیز»
سوال و هراس و اضطراب بار انتزاعی دارند، اما نویسنده آنها را شی پنداشته است، یعنی شیانگاری کرده است.
«تمام خشم و اشک و فریادش را در سینهی خستهاش گره زد و رفت تا در تنهایی بازشان کند.»
باز هم در این جمله مینگریم که نویسنده شیانگاری کرده است. خشم و اشک و فریاد را در سینه گرهزدن و در تنهایی باز کردن چنین مفهومی را با خود دارد.
در این جملهها نیز شیانگاری دیده میشود. نویسنده دلهره را که نوعی احساس است شی میانگارد و چنین تصویری را به وجود میآورد:
«تمام دلهرهام را میگیرد و با رشتهی موی خود عقب گوشش میگذارد.»
یا در این جمله:
«خستهگیام را روی گلهای توشک میریزم.»
خستهگی بار انتزاعی دارد وحس میشود، اما راوی میگوید که خستهگی را میریزاند. بنابر این باز هم به شیانگاری میرسیم.
«تنم را از روی صفه جمع میکنم تا برخیزم.»
نویسنده تن را شیای تصور میکند که بر روی صفه پراگنده است و آن را از روی صفه جمع میکند تا بر خیزد.
«غرور سنگین دستهای پدرم را دوباره چهار قات میان کاغذ میپیچم.»
در اینجا غرور را چهار قات میان کاغذ پیچاندن، شی انگاشتن غرور است.
«چشمهایم را در دستهای مادرم میگذارم.»
چشم که از اعضای بدن انسان است شی انگاشته شده است. ورنه چشم در دستهای کسی گذاشته نمیشود. درست است چنین میگویند که مثلاً چشمهایم را به دستهای مادرم یا به پاهای مادرم میمالم؛ اما چشم را در دست کسی گذاشتن، نو است.
«درد آب شدهاش را میان چادری پیچانده و داده به زن رختشوی.»
باز هم به شیانگاری میرسیم. درد آب شده را میان چادری میپیچاند.
که چنین کارکرد زبانی که به شیانگاری انجامیده است، در داستان «هزارخانهی خواب و اختناق» چشمگیر است.
در این رمان به زبانپردازیهای دیگری نیز کشانده میشویم که در کنار شاعرانه بودنشان مفاهیم اجتماعی را نیز با خود دارند. مانند این جملهها:
«مادرم اگر میخندید داخل قوسها میخندید.
اگر میگریست داخل قوسها میگریست.
مادرم اصلاً داخل قوسها میزیست.»
مادر که زن است همیشه داخل قوسها به سر میبرد. در اینجا تصویری از زن جامعهی افغانستان ارایه میشود که زندهگی را ناگزیر از داخل قوسها نگاه میکند. مراد از قوسها همان سنگهایی استند که در برابر سرنوشتش قرار دارند. بنابر این نویسنده چه بهجا مینویسد: اگر میخندید داخل قوسها میخندید. اگر میگریست داخل قوسها میگریست.
«با هر گام بزرگ میشوم. بزرگ و بزرگتر. قامتم بلندتر از درختها است.»
در اینجا خیال را مینگریم، خیالی را که از اثر صیقلیافتن ذهن و پیشرفت روح به وجود میآید.
یا این واژههای کنار همدیگر را مینگریم:
«شب شمع را تمام کرده است. در سیاهی اتاق، دلهرهام دستم را لرزان و مردد برده روی تاقچه تا کنار پرده را بالا بزند و ببیند آیا در حویلی سربازها ریختهاند یا نه؟ حویلی همچنان در سیاهی غرق است و خالی.»
معمول این است که گفته شود شمع سوخته است یا شمع تمام شده است، اما اینجا چنین گفته شده که شب شمع را تمام کرده است. باید گفت اینگونه پرداخت زبانی خیلیها تازهگی دارد.
میتوان شب را دنیا دانست و شمع را انسان. یعنی انسانها در دنیا زندهگی میکنند و میمیرند و دنیا ادامه دارد و انسانهای دیگری روی صحنه میآیند. چنان که مینویسد:
«روی جسد شمع خاموش شمع جدیدی میسوزد.»
در داستان آنچه گفته میشود، اگر خیالی و غیر قابل باور هم باشد، باید شبیه حقیقت جلوه داده شود؛ اما در این داستان از پاهای تجربه پرهای خیال به وجود میآیند.
راوی که شخصیت اصلی رمان نیز است، این حالات را به تجربه میگیرد و نویسنده از تجربهی زندهگی خیالآفرین میشود.
در اینجا:
«صدایم در سیاهی سکوت اتاق میپیچد. میایستم سایهی لرزانم روی دیوار و سقف اتاق میشکند.»
یا در اینجای دیگر که هم تجربه به خیال تبدیل شده است و هم به صبح شخصیت داده شده است:
« صبح در عقب پنجره
انتظار باز شدن پرده را دارد
تا خود را در اتاقی که من هستم بکشاند.»
عتیق رحیمی بر دیوارهای این رمان واژهها را چنین نقاشی میکند:
«با نگاهش تصمیم رفتن در کفشهای ترم میخشکد. باز میمانم.»
با نگاه کسی تصمیم رفتن در کفشهای تری خشکیدن و باز ماندن، از شگردهای نو اند و پردازی شاعرانه دارند.
تمام کتاب هزارخانهی خواب و اختناق سرشار از چنین زبان شاعرانه است و نگاه ما در واپسین برگهایش به این جملههای زندهگیبخش و پندآمیز و آزادیگرایانه میایستد. چرا که انسان به همهی اینها ضرورت دارد:
«آب اگر بایستد، خندق میگردد. خاک را لجن میسازد
آب باش
از دست بریز!»
«خشت را از زیر چکمنش بیرون آورده، در آب تر میکند
ما
همهی ما یک روز به این خشت بر میگردیم»
«چون خود را به دست آوردی، خوش میرو»
اگر کس دیگری را یابی دست به گردنش در آویز و برو!…»
و اگر کس دیگر نیابی … دست به گردن خویش در آور»
«مرد با شب میآمیزد
مرا تنها مگذار!
یاسِ صدایم روی آب مینشیند
صدای مرد از آن طرف شب میآید:
دست به گردن خویش درآور!»
در این رمان فلسفه و عرفان و شعر و نثر و هستی و نیستی و نوپردازی و گذشتهگی و… با هم آمیزش کردهاند و دل همدیگر خود را دریافتهاند.
چنانکه / همدلی از همزبانی بهتر است(۱)
در حالیکه هر کدام به صورت جداگانه دغدغهی به خصوص خود را دارند.
این تصویرها در کلیت رمان را ساختهاند و هویت بخشیدهاند و زبانش را با رنگآمیزی خیال، نقشهای رنگارنگ دادهاند. این تصویرها، اجزای یک کلاند و روایت شدهاند؛ اما هر کدام شعرهای جداگانه میتوانند باشند. شعرهایی که زبان رمانی را که هزار خانهی خواب و اختناق است، ساختهاند.
رویکردها:
۱ – جلالالدین محمد بلخی مولانا، مثنوی معنوی.
۲ – رحیمی، عتیق(۱۳۸۱) هزار خانهی خواب و اختناق، پاریس، انتشارات خاوران.
۳٫ www.iranpsy.ir
نویسنده : داکتر خالده فروغ
منبع : هشت صبح