رمان دیگر تنها قصه نیست و سرهمکردن قصه هم به تنهایی، خود دیگر رمان نامیده نمیشود. رمان ویژگیهای خودش را دارد، رمان آفرینشگری میخواهد، ساختاری میخواهد که مخاطب را جذب کند، روایتی که خواننده را با خود ببرد.
«غروبهای خزانی، افکار و خیالهای فلسفی را در آدمی بیدار میسازند و حتا بچههای خردسال را نیز در فکرهای فلسفی فرو میبرند…»
رمان چار گرد قلا گشتم اثر رهنورد زریاب با همین رویکرد آغاز میشود.
رمان چارگرد قلا گشتم، پر است از قصههای خوب، قصههای شیرین و قصههایی که گاهی با صمیمت تمام به زبان من و تو بیان میشود. نثر زریاب یک نثر ویژه است که روایتها و قصهها را بیش از اندازه برایت شیرین و خواندنی میسازد.
رمان چارگرد قلا گشتم؛ ساختار متفاوتی دارد، این رمان تنها یک روایت خطی نیست.
رمان از موضوعهای گوناگونی که در کنار هم قرار گرفته پیش میروند. قصههای بومی در داخل این رمان، این اثر را شبیه رمانی نوشتهشده به سبک ریالیزم جادویی میسازد.
رمان با نخستین جملهای که آغاز میشود از فلسفه میگوید، حتا فلسفهای که کودکان را نیز بیدار میکند. غروب زیبا، تنها تصویری است برای بیداری همه، برای فکر کردن، تنهایی، سکوت و وسیلهی است که انسان را مجبور میسازد تا فکر کند. به همه چی فکر کند، حتا به جبر و اختیاری که نخستین مسالهی بحث و گفتگو در این کتاب است.
این کتاب با پرداختن به جبر و اختیار آغاز میشود و آن هم از نخستین آغاز انسان، از هابیل و قابیل که درگیر مساله جبر و اختیار بودند. سخن از کشته شدن هابیل بهدست قابیل است. و این که این کشتهشدن، از پیش در سرنوشت هابیل بوده یا نه؛ اما سخن نویسنده فقط با یک جمله کوتاه بریده میشود. یکی از شخصیتهای کتاب میگوید: «پس همهچیز به خواست خدا است؟» و بعد سخنش را با این جمله درست میکند. «کفر نگو» دیگر همه چیز ساکت میشود. و اینگونه انسان را در تقابل با دو موردی که همیشه گریبانگیر بوده میگذارد و گویا انسان پیش از آن که مختار باشد، گرفتار جبر است. و این جبر خواسته یا ناخواسته در ذهنی که هم میتواند شک کند، رسوخ کرده و بازدارنده فکری است که بتواند فرار از مساله جبری که حتا در ذهن خانه کرده، فراتر برود.
موضوع، دیگر رنگ فلسفی و شکاکیت را نمیگیرد. با آنکه دوباره در برگ هفدهم این کتاب، یک بار دیگر اشاره به این موضوع میشود و جبر و اختیار از حالت فلسفی خود بیرون شده، موضوع تاریخی به خود میگیرد، چنان که بیانگر همین موضوع است: جبر در همه حال با انسانها است. جبری که «آدم» نیز با هبوطکردن به سراندیپ و سهصد سال گریستن، از آن گریزی نداشته است.
و این جبر در هر برههای از زمان، خودش را در این کتاب به نمایش میگذارد. باری شهزاده یوری که به دست باتو، نوهی چنگیز کشته میشود، میگوید: «این هم خواست خدا بوده» اما وقتی باتو میگوید: تو گفته بودی که اگر مرا بهدست آوردی، بکُش و مالم از آن تو باشد، شهزاده یوری میگوید: «البته آن گفته هم خواست خدا بوده». آیینهای عرفانی؛ فلسفه و تاریخ سه اصلی است که در زندگی انسان نقش بزرگی را دارند. و این سه موضوع در رمان مورد نظر ما به خوبی با هم بافت خوردهاند.
رمان که با سخن از جبر و اختیار آغاز میشود و از قصهی نخستین انسان میگوید و میگذرد، با یک پرش زمانی، دوباره به کابل برمیگردد، در حقیقت زبان روایت و تصویرسازی در این رمان چنان شفاف هستند که ما را به هر سمتی که بخواهد میکشاند. همین است که ناگهان از افسانه آدم، هابیل و قابیل و موضوع جبر و اختیار به یک واقعیت برمیگردیم به واقعیتی که کابل است.
«هنگامیکه گرد و خاک فرو مینشیند، خانهای وجود ندارد. خانه، به تودهای از خاک مبدل شده است. دستها و پاهای مردگان فرو رفته در خاک دیده میشوند. کودک سه چار ساله، در پناه پنجرهی شکستهای، بر زمین نشسته است و با چشمهای از حدقه برآمده دیوانهوار چیغ میکشد. سراپایش پُر از گرد و خاک است. مثل اینکه از زیر گرد و خاک بیرون شده است. موشکها، از جنوب شهر میآیند. میگویند این گلبدین است که شهر را، پایتخت کشور را موشکباران میکند. کودک همانگونه، چیغ میکشد. کودک، گلبدین را نمیشناسد، هرگز او را ندیده است.»
پس از لحظاتی که در کابل با حکیمان زمانه- شخصیتهای رمان- سپری میشود، زمان دوباره میچرخد، تاریخ دوباره رنگ دیگری میگیرد، راوی تو را با خود و با این تاریخ میکشاند، و به دور دستها میبرد، به بریدهای از زمانیکه مغولها را در خود جاداده و همانجا است که ناگهان خود را در میان مغولها مییابی. رمان با یک فلشبک و پرش زمانی به گذشته برمیگردد. به دورهی تاراج و کشتار مغولها.
رمان پس از برگشت از جنگها و کشتار مغولها و جنگ و کشتار کابل و روایت حکیمان زمانه از مرگ و کشتار، شکوه از ظلم انسان میکند، از قدرت میگوید، از شیطان میگوید، از شیطانی که در درون انسان است، نفس انسان، و این جا است که بُعد عرفانی رمان آشکار میشود و نقش عرفان در زندگی انسانها که آن هم بخشی از روایت واقعی زندگی انسانها و مساله گزینش و اختیار است. عرفان وسیلهای که میتواند دست از جنگ بکشاند و به نحوی، پیشنهادی از سوی نویسنده که میتوانست مانع از کشتار شود، چیزی که شاید تاریخ را هم میتوانست دگرگون بسازد. برای همین سخن از بهدست گرفتن نفس میگوید. بعد بهگونهی ساده و شفاف یک باره رمان به هندوستان میرود، به «جوگیهایی» که در جنگلها به ریاضت مینشینند. انتخاب هند و باورهای هندی، سخن بسیاری برای گفتن دارد. زیرا آیین هندو، یگانه آیینی است که در آن همیشه دو نماد خوب و زشت، با هم در جنگ هستند، حماسهی رامایان، نموداری از این تلفیق درگیری زشتی و پلیدی است. یا هم راون نماد زشتی مشهور باورهای هندو و رام نماد خوبی و زیباییهای این آیین.
در هند همواره وقتی کسی عصبانی میشود میگوید: «شیطان درون من را بیدار نکن» این جمله در هندوستان کاربرد زیاد دارد. و همین جا است که یکی از شخصیتها که خودش فرزند یک کتابفروش عارف است، میگوید: «در درون هر انسان یک شیطان نهفته است که همانا نفس اماره است» نویسنده برای کشتن این نفس اماره از جوگیهای هندی مثال میدهد و میگوید تنها راه بهدستگرفتن این نفس وکشتن آن یک چیز است. «ریاضت… ریاضت… ریاضت…» نمونه دیگری از تلفیق عرفان و مذهب است که بازهم باهم بافت میخورند.
چیز دیگری که برای من در این کتاب جالب بود، نویسنده در هر بخشی تو را برای بازگشتن به آن نگه میدارد و مجبور میسازد، همان جا بمانی تا سرنخ دیگری از آن به دست بدهد و گره بزند و همین است که نمیخواهد روایت خطی از هر موضوع را به اتمام رسانده، تو را وارد یک مرحله دیگر بسازد.
در همین جا هم است که دوباره تاریخ را با فلسفه میبافد و به سراغ دکارت و خرد دکارتی میرود. «سرباز آرام آرام، زمزمه کرد: آه دکارت… دکارت عزیز… این خرد آدمیکجا است؟ بر سر آن چی آمده است؟… خرد …. خرد… خرد…! دکارت، تو نتوانستی آدمیرا خردمند بسازی»
این رمان، همچنانکه با پدیدههای تاریخی و فلسفی بازی میکند. آفرینشگریهای بزرگ و قصههای خوب هم دارد. قصهی سهراب پهلوان، قصهی گالیا، قصهی دردانه و… اما در این رمان شخصیتهایی که در کنار چند شخصیت عادی قرار دارند برگرفته شده از افسانههای مذهبی، تاریخی و فسلفی میباشند و یا درگیر با این موضوعات. سهراب پهلوان، که با قصهی سهراب همخوانی دارد. گالیا، دختری که در مسکو و در زمان حال زندگی میکند در واقع شهبانویی است که پس از تاراج روسیه به دست مغولها اسیر شده و این قوم او را با خود به مغولستان بردهاند. و رفته رفته این تاریخ باز هم او را دوباره به جایی برمیگرداند که زمان او را از آنجا رهانیده بود و مغولان ربوده بودندش. قصه سر گذشت گالیا، زمانی شیرینتر میشود که او با یک افغانستانی آشنا میشود و این آشنایی باعث گفتههای زیادی میشود که بخشی از تاریخ ما است و در بخش مغولها و در بخش حمله روسها این دو ملت را با هم روبهرو میسازد و پیوند میدهد.
و این پیوند در بخشی دیگر چهره دیگری به خود میگیرد، زمانیکه روسیه برای ساختن افغانستان آمده بود، حالا خودش چهره دیگری به خود گرفته است.
ما به تصاویر دیگری هم از این کشور برمیخوریم؛ کارگری که دست به گدایی میزند و یا هم شراب میفروشد. نویسنده با ناراحتی به این موضوع تاریخی میبیند. در حقیقت ما همهچیز را با چشم خود میبینیم. زبان پُخته و تصویرسازی قوی رهنورد زریاب این همه را زنده پیش چشمان ما مجسم میکند و بعد و با دو تصویری که از آنجا میدهد، یکی قدرت است که نابود میکند و دیگری هم سرمایه. درگیری نویسنده با سرمایه و قدرت گاهی نماد عرفانی میگیرد و گاهی هم از دید تفاوتهای اجتماعی آن را واکاوی میکند.
اشاره به پدیده سرمایهداری و ناداری که بین اجتماع تفاوت ایجاد میکند، در داستانهای دهه چهلوپنجاه رهنورد زریاب نیز به خوبی دیده میشود. مانند داستانهای: یادداشتهای یک مرغ، شکست، دریا، بچه لُچک صنف ما و… که این موضوع گاهی حسرت نویسنده را به سوسیالیزم نیز به همراه دارد.
یکی از نکاتی که برای نویسنده کمک میکند، تا موضوعهای فلسفی، تاریخی و عرفانی را کنار هم قرار بدهد، گزینش شخصیتهای این رمان است. که از آن جمله یکی هم عمر خیام است. فیلسوف شکاک و بد بین. گزینش این شخصیت خودش گپهای زیادی برای گفتن دارد. اما کوتاه همین که نویسنده هیچ کسی را بهتر از خیام نمیتوانست بیابد که سخن خودش را آمیخته با سخن فلسفی خیام بیان کند. وقتی سخن از جبر و اختیار اوج میگیرد، وقتی سخن از هستی و نیستی میشود به سادگی دست به دامن خیام میزند و این رباعی او را بار بار در برگ برگ این رمان تکرار میکند: «ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز/ از روی حقیقتی نه از روی مجاز/ یک چند در این بساط بازی کردیم/ رفتیم به صندوق عدم یک یک باز.» در جای دیگر همان سخن معروف خیام سر بر میدارد: «جهان مانند کتابی است که آغاز و انجام آن ناپیدا است.»
نویسنده در کنار خیام در بخشی از کتاب خودش هم چکش خودش را به آنچه که از این و آن نقل قول کرده میکوبد و میگوید: «آدمیان تاریخ را ساختهاند تا خودشان را فریب بدهند که آغاز راه را میدانند. اما در ساختن تاریخ پایان راه درماندهاند… درماندهاند…»
چهارشنبه ۲ سرطان ۱۳۹۵ – آرین آرون
منبع : هشت صبح