نویسنده، انسان نویسنده نیست.(دلوز) انسان سیاسی است و انسان ماشین و انسانی تجربی.(کافکا)
پیش از آنکه شما را در سیل ایدهها و تیوریهای ادبی فرو ببرم، دوست دارم با شما روانهی سفری کوتاه به زادگاهم کابل شوم. سفری به آغاز سالهای هشتاد، آنگاه که کشور من زیر چکمههای ارتش شوروی ویران میشد. جوان بودم، جوانتر از امروز و در خانهای زندگی میکردم که سیاست را نفس میکشید. دنبال یافتن صدای خودم از میان صداهای پدری مونارشیست و مادری عارف و خواهری فمینیست و برادری کمونیست. گزینهی دیگری نداشتم جز اینکه انارشیست شوم.
هنگام دانشجوییام در دانشگاه کابل، گاه و ناگاه مقالاتی مینوشتم، نقدهایی برای فیلم. گسسته از هر گرایش دینی و نومید از هر ایدیولوژیای، بیش از پیش به ادبیات پناه میبردم. ادبیاتی که من خود، آن را «ادبیات نومیدی» مینامیدم. به سبک سامویل بکت، در همان سالها برای هفتهنامهی جوانان متن یک مانیفست را نوشتم و منتشر کردم. دو روز پس از نشر مانیفست، از سوی یک مشاور روس به دفتر جوانان کمونیست دانشگاه احضار شدم. او که یک کپی مقالهام را در دست داشت، مرا متهم کرد به اینکه سخنگوی ایدیولوژی مرتجع هستم. برای او، کلماتی همچون نومیدی و پوچی و مالیخولیا و نوستالژی… مفاهیمی بودند برآمده از کاپیتالیسم. چون به سکوت محکوم شده بودم، تمامی کلماتم را در بقچهای گذاشتم و راه تبعید را در پیش گرفتم، با همراهی همسرم رحیمه. در ۱۹۸۴ به پاکستان رسیدم و از سفارت فرانسه در اسلامآباد، درخواست پناهندگی کردم. چند ماه بعد به فرانسه رسیدم.
با انزجار و انحراف بنیادینی که از سیاست در من شکل گرفته بود، در هیچ جایی نمیگفتم مهاجر سیاسی هستم. من «مهاجر فرهنگی» بودم!
پس از پایان تحصیلاتم در فرانسه، فیلمهای تبلیغاتی ساختم و نیز مستندهایی که به همهچیز میپرداختند، جز افغانستان و سیاست. و این تا زمان مرگ برادرم که در ۱۹۹۰ از سوی مجاهدان کشته شد، ادامه داشت. چون نتوانسته بودم در عزاداری شرکت کنم، «خاکستر و خاک» را نوشتم. کتاب در ۱۹۹۰ در فرانسه نشر شد. در این دوران، افغانستان جز خاطرهای اندوهناک در حافظهی جهان نبود. کتاب من محتاطانه راهش را باز کرد.
سپس یازده سپتامبر رسید و به همراه آن تراژدی تاریخی، رمان کوچک من ۱۰۰۰۰ نسخه در یک هفته به فروش رسید.
چیزی نمیدانستم. ربطی هم میان یازده سپتامبر و کتابم نمیدیدم. همهجا، در هر رسانهای که نیاز به یک اهل افغانستان بود تا دربارهی رویدادهای آن کشور نظر دهد، عتیق رحیمی را میخواستند! بنابراین، من همزمان آگاه امور سیاسی و جامعهشناس و تاریخدان و گزارشگر شدم… خلاصه، افغانی همیشهحاضر در رسانه! بدون اینکه «متعهد» به سیاست افغانی باشم، اینگونه «سوار» تاریخ شدم، آنسان که کامو با از خود ساختن فرمول پاسکالی میگوید: «بله: اما باید شرط زد؛ این اختیاری نیست، شما سوار شدهاید.» آنچه من آفریده بودم سیاسی نبود؛ پذیرش آن سیاسی بود.
چرا باید رمان را همچون متنی سیاسی خواند؟ چه سود از آن؟ آیا این کار میتواند چیزی را در جهان تغییر دهد؟
هنوز میباید در این باره بپرسیم، چنانکه گویی نخستینبار است.
برای لحظاتی فراموش کنیم که پیش از ما و از قرن هجده تا حالا، اهل ادبیات هرگز از پرسیدن این پرسش از خویش باز نایستادهاند، به قیمت گمشدن در آن و بهبهای خود را بازیافتن در آن.
باید از خود بپرسیم چرا که پرسش، میل اندیشه است، آنچنانکه موریس بلانشو میگوید و میافزاید: و پاسخ بدبختی آن!
به مقصد بدبخت نساختن این پرسش حذفنشدنی از روی برگهای تاریخ ادبیات، میخواهم سخنم را با یک حکایت آغاز کنم. این بخشی از فرهنگ بومی من است: روایت قصهها برای پاسخندادن به پرسش. (اگر موریس بلانشو اهل افغانستان بود، میشد گفت بدبخت نیست!)
در یکی از کتابهای سترگ ادبیات فارسی، تذکرهالاولیا، نوشتهشده در سدهی سیزدهم، فریدالدین عطار، شاعر بزرگ حکایت میکند که روزی مرید جوانی از مرشد پرسید قدرت عارف در چیست؟ مرشد گفت: در کلام. و با نشان دادن کوهی که در زیر آن عزلت گزیده بود ادامه داد: «هنگامی که دانا به این کوه فرمان بدهد تا تکان بخورد، کوه تکان میخورد.» در همان لحظه، کوه به تکان خوردن آغاز کرد. مرشد گفت: «از تو نخواستم تکان بخوری! فقط خواستم نمونهای بیاورم.»
در نخستین خوانش، این حکایت کوچک بدون شک آن رویای زیبای انسان را از سپیدهدم زمان تا اکنون روایت میکند: آفریدن، تغییر دادن، تکان خوردن، ویران کردن، بازساختن جهان با کلمات. فقط با کلمات! چه کسی رویای این را در سر ندارد که بگوید «آنک روشنی!» و ببیند که روشنی هست؟
هولدرلین میگفت: «هر انسانی خدا است هنگامی که خواب میبیند.» با این حال، در فراسوی این پرسش عرفانی و خوابآمیز، در این حکایت چیزی هست که مرا دربارهی رابطهی میان قدرت و سخن نزد دانایان، روشنفکران و ادیبان به پرسش فرامیخواند.
در آغاز، من درخواست تکانخوردن از کوه و تکانخوردن آن را به صورت استعاری (و شاید سادهانگارانه) همچون بعد پراگماتیک زبان و کاربرد متعدی آن تاویل میکنم، نه تنها در گفتگوهای روزانهیمان که همچنان در متنی ادبی. سپس، این واقعیت که دانا فقط یک «نمونه» میآورد و اینکه این نمونه به یک فرمان مبدل میشود، بحثی را دربارهی مقولهی سرمشق و فرا زبان در ادبیات باز میکند.
ادبیات متعدی
بدون شک، همه این عنوان جادویی در فرانسه و طنزآمیز در انگلیسی را به یاد میآورند: گفتن، کردن است و چهگونه کلمات کار انجام میدهند. این دومی را جان لنگشاو آستین نوشته است. این فیلسوف انگلیسی، زیر عنوان کنش گفتاری شماری از جملات را که زنجیرهی سادهای از کلمات برای بیان یک حالت یا وضع نیستند از هم جدا میکند… این جملات خود همان عملیاند که آن را نشان میدهند. هنگامی که بیان شدند، میتوانند زندگی ما و یک اجتماع را تکان دهند. همچنان است گفتن «شما را خانم و شوهر اعلام میکنم» یک شهردار و یا «من جنگ را اعلام میکنم» رییس یک دولت که به مجرد گفتهشدن، مردم را درگیر جنون و اختناق بزرگی خود میسازد… چند قرن پیش، در کنیسهی آمستردام، سوگندی اسپینوزا را از ورود به اجتماع یهودی ممنوع کرد و به خاموشی محکومش ساخت. و در زمان ما، فتوایی سلمان رشدی را به پنهان زیستن واداشت…
مومنان نیز میگویند که کاینات به واسطهی بیان سادهی خدا خلق شد و اگرچه ما به آن باور نداریم، هنوز میبینیم که علیرغم همهچیز، کلام منسوب به خدا چهگونه انسانها را به عمل وا میدارد؛ آنان را به راه خرد راهنمون میشود، همچنان که به جنون حملات انتحاری…
اما از خود بپرسید، این قدرت کلمات است یا کلمات قدرت؟
آنچنان که ج. ال. آستین به زیبایی گفته است: برای اینکه یک کنش گفتاری، بر بنیاد اصطلاح خاص خود او، «شاد» و یا برآوردهشدنی باشد، به شرایط خاصی نیاز است. مهم نیست چهکسی در هیچ صورت نمیتواند چه زوجی را زن و شوهر اعلام کند! در آغاز، و مهمتر از همه، کسی که دو انسان را یکجا میسازد، باید دارای حدی از مشروعیت و قدرت باشد و سپس آن زوج نیز باید شرایطی را تکمیل کرده باشند، و جز اینها. زیرا که برای تکان دادن کوه نخست باید به مقداری از دانایی رسید.
برای فریادزدن «من متهم میکنم!» نخست باید زولا بود، و برای زولا بودن باید نانا و ژرمینال و انسان وحشی را نوشت… فلوبر میگفت: «نویسندهی بزرگبودن خوب است، برای اینکه بتوانی آدمها را در ماهیتابهی جملات نگاه داری و ناگزیرشان کنی همچون شاهبلوط جست بزنند. باید صاحب هذیان مغرورانهای بود تا بشود آن وزنی را حس کرد که با تمام توان بر انسانیت فشار میآورد، اما برای رسیدن به آن باید چیزی برای گفتن داشت.»
با داشتن چیزی برای گفتن، آیا نویسنده چیزی را در جهان تغییر میدهد؟ سارتر میگفت بله، زیرا آنکه میگوید خواستار تغییر است؛ گفتن یا نوشتن عملکردن است در برابر جهان.
جانهای بیدار اما میپرسند: اگر کلام نویسندگان چنین قدرتی دارد، چرا جهان به هزار پاره تقسیم شده است؟ چرا اینهمه ستم؟ اینهمه جنگ؟ اینهمه بیعدالتی؟ پس از «ژرمینال» در کجا قرار داریم، پس از «جنگ و صلح»، پس از «وداع با اسلحه»، پس از «طاعون»…؟ ادبیات چه میکند؟ دریغا، پرسشی که هنوز ادبیات را به تردید محکوم میکند.
«آشکار است که اگر مارکس رویاهای جوانیاش را پی میگرفت و بهترین رمان جهان را مینوشت، جهان را مسحور کرده بود، اما آن را تکان نداده بود. بنابراین، باید سرمایه را نوشت و نه «جنگ و صلح» را. نباید مرگ سزار را نقاشی کرد، باید بروتوس بود… این سرزنشها، این مقایسهها، برای تماشاچیان بیهوده به نظر میرسند. اما به مجردی که هنر خودش را با عمل قیاس میگیرد، با عمل ناگهانی و فشارآور، جز ناحقخواندن آن، کاری از دستش برنمیآید و هنر نمیتواند جز خودش را ناحق بخواند.» موریس بلانشو این را گفت. اشتباه نکرده بود.
حتا سارتر، مدافع بزرگ ادبیات متعهد، با گفتن این جمله در نومیدی فرو میرود: «در برابر کودکی که میمیرد، تهوع وزنی ندارد.»
و یا مویهی هولدرلین: «چرا شاعر، در روزگار عسرت؟»
اما پیش از غرقشدن در نومیدی بیکران، شاعر را تسلی بدهیم: بههمین دلیل، شما اینجا هستید، شاعر عزیز، برای گفتن به ما که شاعران در زمانهی عسرت به چه درد میخورند!
زیرا که با بیان آن، شاعر وضع زندگی ما را که «روزگار عسرت» است نامگذاری میکند، تعریف میکند و به یاد میآورد، آنچنان که این فریاد شمس، مراد مولانا، عارف فارسیزبان سدهی سیزدهم:
«هنوز ما را اهلیت گفت نیست
کاشکی اهلیت شنودن بودی
تمام گفتن میباید و تمام شنودن
اما
بر دلها مُهر است
بر زبانها مُهر است
و بر گوشها مهر است!»
ده سده است که این فریاد همچون انکار، سانسور دایمی و کامل طنین میاندازد، سانسوری دمیدهشده در اعماق نویسندگانمان، همان اندازه در ایران که در افغانستان، و یا در هر جایی که کلمات ستم را به چالش میخوانند.
در این کشورها، مسألهی وجودی «بودن و نبودن» نیست، گفتن و نگفتن است.
و اینجا است که سیاست نه اختیار است و نه ترس و نه وظیفهی نویسنده. سیاست در جوهر نوشتار است. اینگونه، تمامی اعمال نویسنده سیاسی میشوند. حتا سکوتش. حتا دروغهایش.
به یاد میآورم که در زمان روسها در افغانستان، وجیزهی عالیای که از پولند به آن کشور رسیده بود، میان روشنفکران دهان به دهان میگشت: «اگر میخواهی زنده بمانی، اول فکر نکن. اگر فکر کردی، حرف نزن. اگر حرف زدی، ننویس. اگر نوشتی، امضا نکن. اگر امضا کردی، متعجب نشو!»
با آنکه قانون اساسی پساطالبان، آزادی بیان را به رسمیت شناخته است، این حکم هنوز هم بدبختانه در کشور من معتبر است. اما مساله جای دیگری است، مساله در ما است، چرا که بر قلبهایمان مهر است.
در جنوب افغانستان، سنتی شاعرانه وجود دارد که «لندی» نامیده میشود، خاص زنان پشتون. اشعاری کوتاه و ناشناخته که دربارهی زندگی آنها چیزهای زیادی میگویند؛ همچون:
«لبانت را بر لبان من بنه
اما زبانم را آزاد بگذار که بگویم دوستت دارم.»
اینجا است که متنی ادبی، با توصیف وضعیت انسانی و با آشکار ساختن میل و رویای انسانیت، پیش از هر چیز به فریاد تبدیل میشود، به کنش فریاد زدن. عملی که «به فریاد نحو میدهد»، چنانکه دلوز میگفت. این کنشی گفتاری است. و اگرچه این فریاد جانهای خفته را بیدار نمیکند، حداقل خوابشان را برهم میزند! در واقع، «شلیک تفنگچهایست در گرماگرم یک کنسرت»، آنچنان که استاندال حضور سیاست را در ادبیات تعریف میکرد.
تیراندازی نویسندگانی که با ستم میرزمند، تحریک نیست؛ تحرک است.
ادبیات همچون تجربهی جهان
اکنون از بعد دیگر ادبیات سخن بزنیم، از سرمشق بودن آن.
میلان کوندرا گفته است: «ما در جهانی زندگی میکنیم که در نفس خود سیارهی عدم تجربه است، عدم تجربه به مثابهی کیفیت وضع انسانی. یک بار برای همهچیز زاده شدهایم، و هرگز نمیتوانیم زندگی دیگری را با تجربههای زندگی پیشین از نو آغاز کنیم.»
به دلیل حضور همین سیارهی عدم تجربه است که ادبیات معنا مییابد. به ما اجازه میدهد، بهدلیل عدم زیستنمان در تجربهی دایمی، که زندگی دیگران را درک کنیم – زندگی کسانی را که قبل از ما زیستهاند، و یا از آنانی را که همزمان با ما میزیند اما در جایی دیگر –، همچون نقطهی عطفی و یا حتا همچون میلی تقلیدی، بر اساس اصطلاح رنه ژرار. ما زندگی میکنیم و همراه و بر بنیاد تجربهی دیگران فکر میکنیم، آنچنان که دیگران هم بر بنیاد نوشتار ما چون تجربهای وجودی، احساسی، سیاسی و متافیزیک فکر میکنند. سلمان رشدی: «ادبیات بود که درهای رازآمیز و قاطع تخیل و تفاهم را بهروی من باز کرد. دیدن همچنان که دیگری میبیند. اندیشیدن همچنان که دیگری و مهمتر از همه، حس کردن.» و دیدرو: «خوانش داستان ما را بهتر میسازد، نه تنها به این دلیل که داستان اجازه میدهد اصول انتزاعی را نشان بدهیم و یا به این دلیل که پرسوناژها به ما مدلهای رفتار برای تقلید و یا گریز را نشان میدهند؛ نیز برای اینکه از تجربهی همدردانهای که برای خواننده تثبیتشده است، تجربهی دیگری میسازد، تجربهای دیگرگرایانه.»
در این معنا، تجربه تنها «زیسته» و گذشته نیست، «مطالعه» هم نیست و یا آزمایش علمی به هدف تشخیص و یا توجیه اطلاعات دانشی – عملی معطوف به آینده. اما سند وجود ما در اکنون و اینجا است. عملی تاملگرانه است دربارهی آنچه را ما زندگی میکنیم. زندگیکردن جهان است، آنچنان که جهان ما را زندگی میکند. «تجربهای درونی» است برای ژرژ باتای؛ «تجربهای اصلی» برای موریس بلانشو: «ارتباط با هستی، بازسازی خود در این رابطه – سند، سندی نامعین.»
نوشتن تجربه با زبان است، یعنی تجربه با خویشتن (کارلوس لوسکانو)، تجربهای که اجازه میدهد جهان را در درون خود ببینم، آنجا که میکوشم به قصد فراچنگآوردن آن ساختارشکنیاش کنم و سپس، بر بنیاد میل خودم باز بسازمش. با تغییرخوردن از جهان، روزی جهان را تغییر خواهم داد.
اکنون، آیا هنوز باید به بعد سیاسی ادبیات شک داشت؟
در آغاز میگویم بله! باید به آن شک کرد اگر سیاست، به گفتهی پل والری، بر بنیاد ارادهی فتح و حفظ قدرت استوار باشد… اگر، بر این بنیاد، ترس و وهم را، که مواد خام تمامی قدرتها اند، بر انسانها روا دارد زیرا که ذهنیت سیاسی همواره با ابطال اجباری به پایان میرسد. در گردش و در تجارت، همواره پول جعلی روشنفکری را پیشکش میکند، ایدههای تاریخی تحریفشده را؛ استدلالهای خاص را شکل میدهد؛ و در کل، برای حفظ اتوریته که اخلاق میگویندش، انجامدادن هر کاری را برای خود مجاز میداند.
و سپس نه خواهم گفت. نباید به آن شک داشت اگر ادبیات، مبارزهای باشد علیه تمامی نظام های سیاسی. ادبیات قدرت کلمات است علیه کلمات قدرت.
این است سیاست بوطیقا.
– نوشته: عتیق رحیمی برگردان: خسرو مانی متصدی صفحه: شایان فریور
روزنامه هشت صبح