بحث چیستی و کیستی شعر و شاعر، بحث سنگینی است. از میان همه تعریفهایی که از افلاتون تا امروز ارایه شدهاند، تعریفی که بیشتر از همه به مزاج من سازگاری دارد، این است: شعر اتفاقی است که در زبان میافتد. با همین تعریف به سراغ شعر سهراب سیرت میروم. شعر سهراب چه ویژگی دارد؟ تفاوت سهراب با دیگر شاعران همدوره وهمسبکش در چیست؟ چرا شعر سهراب را بخوانیم؟
در آیینه شعر سهراب، دو چیز به درستی دیده میشود، محیطی که سهراب در آن است و خود سهراب. وقتی با سهراب بنشینی، انگار با شعرهایش نشستهای و وقتی با شعرهایش بنشینی انگار با سهراب. در حالی که بیشتر شاعران جوان ما از محیط و پدیدههایی گپ میزنند که یا هرگز ندیدهاند ویا وجود ندارند؛ سهراب گلوی هستی فرش شده در فراسویش است. برای نمونه:
«دل من بود همان روز میان بازار
قوغهایی که تو در کوره آهن دیدی»
گاهی اگر گذارتان به آهنگریی شده باشد، حتما برجستگی قوغهای افتاده بر دهن مَشکها را دیدهاید. این تصویر چقدر برخاسته از دل کوچههای پر سر و صدای شهر است؛ جایی که هَه گفتن و آبیله و عرق جمع شده در چهره مردِکار و زحمت با هم گره خوردهاند. یا در این بیت که:
«در دود چرس و نشه تریاک هیچ نیست
کیفی که بیحساب در افیون بیخودیست»
حتما خواندهاید که برخی شاعران، وقتی پای مستی و نشه به شعر کشانده شود، از «ودکا» و «کانیاکی» دم میزنند که یا ندیدهاند یا ننوشیدهاند. مگر چرس و تریاک از بدخشان تا هرات در هر کوچه و پس کوچه هست. اینجا دو چیز را میبینیم؛ یکی حضور سهراب در هستی فرششده در فراسویش را و دیگر هم سخاوتمندی شاعری را که درِ شعر را به روی چرس و تریاک نبسته است.
«امروز باز سیخک موی تو گشته بود
سیخی که دیشب از قفس سینهام گذشت»
این «سیخک» چقدر برخاسته از دل جامعه است. شعر را چقدر خودمانی میکند و چقدر واقعی.
«از سر گذشتهام، سر از امشب نمانده است
حتا به قدر یک سر مو در سرم گذشت»
بازهم با کاربرد ماهرانه دو واژه، گذشت و سر، روبهرو هستیم. با آنکه در دو مصراع واژه سر چهار بار و واژه گذشت دو بار به کار رفته است، مگر از بس که این چیدمان زیباست به تکرار خواندن این بیت تنها به زیباییاش میافزاید.
«سر تا به پا معادله قد بلند شعر
وقتی که عقل ما ندهد قد، چه میشود»؟
اینجا هم به دو معنا به کاربردن و قد و نمایش ماهرانه بلندی و پستی (عقلی که قد نمیدهد). در غزل دیگری که با «گرگ گرسنه تا نظر انداخت در تنت» آغاز میشود، به چند اتفاق زیبا در زبان بر میخوریم:
بیبندوبار در یخنت غرق میشوم
تکلیف من گم است در اندام روشنت
(…)
پیراهن حسود ترا دور میزنم
حل میشوم میان تنِ گرگافگنت
گاهی قطار میشوم و خط ریل، تو
گاهی قطار مست تو، من، راه آهنت، (…).
در بخشهایی از غزل دیگری میخوانیم:
شب آنقدر شب است که ترسانده زاغ را
پرکرده رد پای من و گرگ باغ را
(…)
«بَرگَر» که نیست، نان و پیازی، گرسنهام
در لای روزنامه بپیچان کلاغ را
(…)
حالا که بار قافیه شد بار دوش من
مجبور میشوم که بیارم الاغ را
در این غزل هم با همان سهراب خلاق، سخی، طناز و خودمانی روبهرو هستیم. سهراب میتوانست پای گرگ را به باغ نکشد. مگر نه! سهراب ذهنش را میفرستد کوه و وحشتی که در آن گرگ نیز حق بودن دارد و گرگ را به وام میگیرد. گرگِ رانده از شهر و باغ را دوباره وارد باغ میکند. یا کاربرد نان و پیاز که زبان روزمره مردم است و «برگری» که لای روزنامهها پیچانده میشود. مگر در پایان این غزل به چهره دیگر سهراب آشنا میشویم؛ سهراب طناز. این ترکیبِ بار و تنگای قافیه و الاغ مرا بارها به خنده واداشته است. این دوپهلو سرودن نیز یکی از ویژگیهای سهراب است.
چرا به یک خم ابرو و یک ترانه نگاه
رها نمیکنی از غصهها سرود مرا
یا:
با چند قطره اشک به اثبات میرسد
بر برگ گل لطافت شبنم به گردنت
در این چهار مصراع که از دو غزل متفاوت هستند برخی آفرینشگریهای بیدلوار میبینم. ترکیبهایی چون «یک ترانه نگاه»، «سرودی که در چنگ غصه است» و مفهومی که در یک مصراع نمیگنجد و اشک و گردن را به زیباترین وجه با گل و شبنم پیوند میزند.
چاشت بود و چمن «روضه» و بیداری بید
خواب بودم، و تو از دور مرا میدیدی
از اینکه «بیداری بید» چقدر نو است بگذریم، مهمتر اینکه اینجا بید راوی داستان میشود. با آنکه سهراب خواب است، بیداری بید متوجه نگاه کردن «او» بر سهراب بوده است. از سویی هم این بیت وحدت وجود بید و سهراب را نشان میدهد. این دو موجود چقدر در هم جاری بودهاند که یکی برای دیگری دیدبانی میکرده است؟
با همه این خوبیها، سهراب در شعرش محتاط است. گاهی با تمام آگاهی و دردمندیاش در را به روی عصیان میبندد. برای نمونه در این شعر:
از آن زمان که جسم ترا کردگار ساخت
پیراهن سپید ترا لکهدار ساخت
از زن فقط سیاسر و فرمانبر و ضعیف
از مرد پاسبان و سیاستمدار ساخت
موهای پیچپیچ ترا جای بافتن
آخر به گردن خودت انداخت دار ساخت
آتش مزن به خود، به درخت و وفا و لطف
آتش مزن به آنچه که پروردگار ساخت
شش مصراع آغازین این غزل به درستی نشان میدهد که سهراب چقدر از بیداد و ستم رانده شده بر زن آگاهی دارد. مگر با آن هم زن را نمیگذارد که کرده تقدیر را به آتش بزند. من، با شعرآلودترین آرزوها برای سهراب عزیزم، نوشته را با یکی از زیباترین سرودههایش پایان میدهم.
رو به سویش نماز میخوانم
مادرم، سجدهگاهِ دین من است
باری از رنجهای کهنه به دوش
مادرم مثل سرزمین من است
مادرم، انتحار پنجره را
خانه در خانهی دلش دیده
مادرم، لالههای پر پر را
دشت در دشتِ روح خود چیده
مادرم، نعشهای بعد از جنگ
را کفن کرده و سپرده به خاک
جَگی از آب هم فرستاده است
به کشاورز مزرعِ تریاک
مادرم، چرّههای داغی را
از تنِ شاخهها جدا کرده است
پانسمان بسته بر درِ و دیوار
سرِ شب تا سحر دعا کرده است
بین شبهای تلخ و دور و دراز
مادرم، گریههای پنهان است
پاک و پر رحمت و بهارآور
مادرم همتبار باران است، (…).
– غفران بدخشانی