خطابه یی درباره خداوندگار بلخ رمز وراز زنده گیش. ا رکان اندیشه اش و طریقت مولویه
از تبتل تا فنا
پنجره اشنایی با مولانا جلاالدین محمد
خطابه یی به خا مه داکتر اسدالله حبیب
عاشق همه ساله مست ورسوا بادا شوریده وزولیده وشیدا بادا درهو شیاری غصه هرچیزخوریم چون مست شدیم هرچه بادابادا
برگ درختم هر نفس تر می شوم از اب جو
این خطابه برای ان شمارشنوندگانی ایرادشد که به عرفان خراسانی و خداوندگار بلخ الفتی واشنایی اندک ونه چندان کارشناسانه دارند. در غربتسرای غرب نه همه جا کتاب و کتابخانه ییکه یک چنین تشنه لبی را کام بخشد پیدا میشود . از ان رودوستان سازمان دهنده همایش یاد بود مولانا ازمن خواستند که سخنانی فراگیر وکلی درباره زنده گی دنیاگری وافرینشهای ادبی عرفانی مولانا بیان دارم واندکی هم بر طریقت مولویه روشنی اندازم. پاسخ به چنان تقاضا خوا مخوا این گفتار رااز مطالبات متخصصان و مولانا شناسان دور برده است ومن میخواهم ان فرهیخته گان رنج خوانش ان را نبرند. سایر دلبسته گان مولانا برای بسیاری پرسشهای خویش درین فشرده پاسخ خواهند یافت و بیگمان برایشان خالی از دلچسپی نخواهد بود و پسانتر خود خواهند توانست ازین / بحر در کوزه /مفصل هرمجمل وشرح نکته هارا در کتابهاببینند و بر معلومات خویش بیفزایند
دم مزن وترک کن بهر دل شمس الدین وعظ و اشارات را لفظ و عبارات را
با درود وسپاس . داکتر اسدالله حبیب
از تبتل تا فنا
خطابه یی درباره خداوندگار بلخ رمز وراز زنده گیش. ا رکان اندیشه اش و طریقت مولویه
این گفتار برای گرد هم ایی هم میهنان من که درد و دشواری غربت را تجربه می کنند و به پرسشهای بی پاسخی از چگونه زیستن رو به رو اند اماده شده است. و پیشبینی می شود که نماینده گانی از کشور میزبان نیز شنونده ان می باشند بران بنا می نگریم که مولاناجلا الدین بلخی ثم رومی نیز مانند ما مهاجری بود که از غربت وطن ساخت. باهمه عشقی که به خراسان داشت باری به چنان باور رسید که / نیمم ز ترکستان نیمم ز فرغانه /. وبا جامعه بشری سر سخن باز کرد نخست می نگریم که ایا جا معه بشری او را چگونه پذیرفت؟ وپسان خواهیم شنید که برای ما وبرای بشریت امروزی چه گفتنی ها دارد؟ پیش از ادامه سخن یاد اور می شوم که کوشش من به بیان ساده تریکی دو پرسمان مهم از اندیشه مولانا محدود می شود که دوستان بپذیرند یا نپذیرند اثبات این یا ان مساله و صدور احکام چه باید کرد و چه نباید کرد از هدف این گفتار دور است
خداوندگار بلخ ونگرش های از فاصله از صد ها مقالت کتاب و شرحی که در قلمرو های زبان فارسی / ایران افغانستان تاجکستان / و به خامه دانشمندان ترکیه وطن دومین مولانا نوشته شده اند و نوشته می شوند میگذریم. می بینیم که در دور دستهای خورایان و خاوران / شرق و غرب / وبا ان همه دوری از اندیشه و بیان مولانا چگونه اش در یافته اند. زوزف فون همر پور گستال /۱۸۵۶ ۱۷۷۴ / در سال ۱۸۱۸ غزلهای زیادی را از دیوان شمس به المانی تر جمه کردوکار او سر مشق فریدریک روکرت در سرایش غزلیات به سبک مولانا گردید. غزلیات روکرت تقریبا تر جمه ازاد غزلیات مولانا بودند / از طریق کتاب روکرت بود که هگل با شعر عرفانی پر حرارت و جازبه که بعد هاان را در / دایره المعارف علوم فلسفی / خویش ستود اشنا شد / / ابعاد عرفانی اسلام ص ۲۹۶ ۲۹۷ وین فیلد بخشهایی از مثنوی را به انگلیسی بر گرداند و با مقدمه و یاد داشتهای تحلیلی بر متن در سال ۱۸۸۷ در لندن به چاپ رسانید . این نخستین کوشش برای شناختاندن مولانا به جامعه اروپا بود. پرو فیسر انه ما ری شمیل کتابی در باره صور خیال در شعر مولوی نوشت که در سال ۱۹۷۸ در لندن انتشار یافت . این کتاب به نام / شکوه شمس / به خامه حسن لا هوتی به فارسی ترجمه شده است / تهران ۱۳۶۷ / رینولد نکسون مثنوی را به زبان انگلیسی ترجمه وشرح کرد وهمراه با نسخه نفیسی از متن مثنوی /۱۹۲۵ ۱۹۴۰ ترسل یی / منتشر ساخت . تولوک منتخباتی از مثنوی به المانی ترتیب داد / تاریخ ادبیات در ایران / ص . ۴۶۶ / کارول سیمانوسکی سمفونی شماره ۳ اوپرای ۲۷ خویش رااز روی یکی از غزل های مولانا ساخت که در ویانادر سال ۱۹۲۶ انتشار یافته است . این نکته در کتاب جان یو حنان که به نام / شعر فارسی در انگلستان و امریکا / در ۱۹۳۷ در نیویارک چاپ شد امده است به کمک اقای زبیر بختیار که در ویانا موسیقی اموخته است خبر یافتم که کارول سیمانوفسکی اهل پولند بود که در سال ۱۸۸۳ در اوکرایین به د نیا امد وی پس از شوپه بزرگترین کامپوزیتور پولندی می باشد سیمانوفسکی در مارچ سال ۱۹۳۷ در لوزان سویس از دنیا گذشته است پروفیسر اربری فیه مافیه را به انگلیسی تر جمه کرد. گا ندی دوست داشت بیتی ازترجمه انگلیسی مثنوی را بار ها زمزمه کند ما برای وصل کردن امد یم نی برای فصل کردن امد یم To unite that is why we cam to divide that is not our aim
تالات هالمان در کتابی که در باره جلال الدین رومی در سا ل ۱۹۸۸ در نیویارک به چاپ رسا نید می نویسد که پاپ جان ۲۳ در سا ل ۱۹۵۸ ضمن پیامی خاص نوشت< به نام جهان کاتولیک من در برابر خاطره مولانا با احترام سر تعظیم فرود می اورم > همان کتاب ص .۱۹۱ / یاد داشت ها از چشمه روشن دکتر غلام حسین یو سفی / در هند درزمان شاه جهان شرحها تفسیر ها وازه ها گلچینها و اثاری در پیروی از مثنوی به خامه امد . اورنگزیب و داراشکوه با شنیدن ابیات مثنوی اشک می ریختند. زیب النسا از شاعران خواست که به پیروی از مولانا مثنوی بسرایند . خون اندیشه های مولانا در مویرگهای شعر اقبال لا هوری می دوید. و بسا شاعران سند و پنجاب مانند شاه عبداللطیف / سده یازدهم هجری / با افکار و گفته های مولانا سروده های خویش را با زبان بومی زینت بخشیده اند. این یاد اوری هیچگاه فزایند پزوهش دقیق نیست. ان را میتوان خوشه از خرمن کار های زیادی شمرد که در شرق و غرب در اموزش اثار مولانا انجام یافته است . مگر از همین چند نمونه هم بر می اید که بشریت ارمغان فرهنگی مولانا را فرا زمانی وفرا مکانی کار امد یافته و چنان که شایا نش بود ارزشنهاد . یعنی بشریت حکا یت و شکا یت نی را شنید. مولانا گفته بود که .
بشنو از نی چون حکا یت می کند وز جدا یی ها شکا یت می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد وزن نالید ه اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیا ق هرکسی کو دور ماندازاصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش حالان شدم هر کسی ازظن خود شد یار من از درون من نجست اصرار من سر من ازناله من دور نیست لیک چشم و گوش راان نور نیست تن زجان وجان زتن مستورنیست لیک کس را د ید جان دستورنیست اتشست این بانگ نای ونیست با د هر که این اتش ندارد نیست با د اتش عشقست کاندر نی فتا د جوشش عشقست کاندرمی فتاد نی حریف هرکی ازیاری برید پردهایش پردهای ما درید همچونی زهری وتریا قی کی د ید همچو نی دمساز و مشتا قی کی د ید نی حدیث راه پر خون می کند قصه های عشق مجنون می کند محرم این هوش جزبی هوش نیست مرزبان را مشتری جزگوش نیست در غم ما روز ها بیگاه شد روز ها با سوزها همراه شد روز هاگررفت گو رو باک نیست توبمان ای انکه که جزتوپاک نیست هرکه جز ماهی زابش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد در نیا بد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام
این ۱۸ بیتی که خواندم سر نامه مثنویست. همین که گفتم مثنوی پی بردید که مثنوی مولانا رادرنظردارم. اری بگفته مزاح گونه قاضی نجم الدین طشتی در عالم سه چیز عام است به مولانا که رسید خاص شد مثنوی اسم عام بود مگر در مورد مولانا اسم خاص شده است . تربت اسم عام است مگر گاهی که تربت میگویند تنها تربت شریف خداوندگار بلخ فهمیده می شود اسم خاص شده است. این ها برای کسی که به هیچ چیز علاقه مند ووابسته نبود. مولانا رها از هر وابستگی بود. در تفسیر نی و نیستان گفته اند روح کل است که روح انسانی از ان جدا شده و درزندان تن اسیرشده است نی از جداییهااز ان می نالد تا از اسارت تن ازاد شده باز روز گاروصل روح کل را بیابد . مراد از ازادی از زندان تن ازادی از وابسته گیها و تعلقا ت است مهمترین وابسته گیهای انسان این ها اند. ۱ وابسته گی به اشیا که با احسا س کمبود وگرد اوری هرچه بیشتر همراه است
۲ وابسته گی اشخاص که به شکل حاکمیت بر زنده گی ان وداشته خویش در شمار اوردن انان در نهان ما رشد می یابد ۳ وابسته گی به عقاید و اید یو لو زی ها که همیش درتلاش غلبه بر دیگران برای تثبیت عقیده خویش تبارز می یابد ۴ وابسته گی به برتری جویی ۲ ۵ وابسته گی به گذشته ۳ ۶ وابسته گی به صورت ظاهر خویش واز فرسا یش صورت ظاهر همیش در رنج و عذاب بودن با توجه به کتاب / شما اگر باور کنید ان را می بینید / وین دبلیو دایر . در شبکه این وابسته گی ها زنده گی از هدف به وسیله تغییر ماهیت میدهد وانسان تا مرگ برای داشتن می تپد حال ان که زنده گی بودن است. ۴ اگر به یاری اندیشه خود را از وابسته گی ها ره سازیم به وارسته گی میرسیم وان ازادی ارمانی عرفا و صوفیه است
بند بگسل باش ازاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را درکوزه یی چند گنجد قسمت یک روزه یی کوزه چشم حریصان پر نشد تا صد ف قا نع نشد پر در نشد تعبیر های جهاد اکبر کشش نفس اماره و مرگ پیش ازمرگ که در متون عرفانی و تصوفی امده اند همین مسله است گاهی که شخص از خود رهید خود را ترک کرد ازاد شد جا برای دیگری خالی می شود یعنی محبت اغاز می یابد در محبت یا عشق سپس صحبت خواهم کرد اکنون می گذرم به گزارش کو تاهی از زنده گی مولانا.
از بلخ تا قونیه مولانا جلاالدین محمد پسر بهاوالدی محمد معروف به بها ولد است که بها ولد پسر جلاالدین محمد حسین خطیبی از علما وخطبای نامدار بلخ بود . بزرگان این خانواده از چند نسل به عالم و خطیب بودن شهرت داشته ومرجع تکریم و تعظیم مردم بلخ و دیگر شهر های خراسان بودند. جلاالدین محمد در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری برابر ۲۹ سپتامبر ۱۲۰۷ ترسایی در قبطه الاسلام بلخ به دنیا امد . پدرش فقیه و مفتی بلند اوازه و از خطبای با حیثیت و نفوذ زمان بود . او گاهی با خانواده و گاهی بی ان مگر با انبوهی مریدان و دلبسته گان از شهری به شهری سفر می کرد و مجلس وعظ می اراست .زمان زمان پادشاهیی محمد خوارزم شاه بود. محمد خوارزم شاه با مقام خلا فت هم میانه خوبی نداشت این جا و ان جا شورشهای هم در برابرش بر میخا ست. براین بنا نفوذ روز افزون بها ولد وگسترش یافتن صفوف شنونده گان خطابه ها یش بر طبع محمد خوارزم شاه گران می امد . همزمان امام فخر رازی که دلبسته فلسفه و ا ستدلال بود در مصاحبتها با خوارزم شاه روش بها ولد را که رنگ وبوی تصوفی داشت می نکو هید. شیخ الاسلام بلخ را / ملک العلما / لقب داده بودند وبها ولد که اورا شا یسته ان مقام نمی دانست خود را سلطان العلما خواند مگر نه در بلخ ونه در وخش وغور سمرقند ان را نمی پذیرفتند و حتی از اسنادی که بها ولد دستینه / امضا / گذاشته بود لقب سلطان العلما را می ستردند. در چنین فضا چند بار بها ولد بر منبر خطابه امام المشککین فخرالدین رازی و پیروان او و محمد خوارزم شاه را / مبتد عه / یعنی بدعتکار خواند . که ان سخن را نیز به شاه رساندند . شاه با توجه به دلایل که اشاره رفت در سال های ۶۰۹ ۶۱۰ هجری مهتا بی / مقارن ۱۲۱۳ ترسایی / تصمصم گرفت که از ناحیه بها ولد خود را راحت سازد. پیامی بدین متن به وی فرستاد < حضرت سلطان العلما بلخ را قبول کند و د ستوری دهد تا ما به اقلیم دیگر رویم که دو پادشاه در اقلیمی نگنجد > بها ولد پاسخ داد <که ملک دنیا را اعتباری نیست ماسفر می کنیم > . و سوگند خورد که تا خوارزم شاه بر تخت سلطنت نشسته است به وطن بر نگردد . وی برای ترک وطن رخت سفر بست وبا انبوهی از یاران و مریدان به نیت طواف بیت الله به راه افتاد تا پس از ان چه پیش اید . مردم بلخ با دیده گان نمنا ک تا چند فرسخی شهر خیر باد گو یان امدند . محل وداع شهریان بلخ وکاروان سلطان العلما را کول بوکه می نامند . بوکه از بکا یعنی کریستن گرفته شده است . مردم در ان جا در کول بوکه حو مه بلخ در وداع بهتر ینان خود گریستند . بدین گونه جلا ل الدین در ۵ یا ۶ سالگی با خانواده نا گزیر به مها جرت شد . بها ولد نخست در نیشاپور منزل کرد که ان جا دوستانی داشت . باری به دیدار شیخ فریدالدین عطار رسید . نوشته اند که عطار با مشاهده سیمای متفکر و روحانی جلال الدین خورد سال گفت که < این فرزند را گرامی دار زود باشد که از نفس گرم ا تش در سوخته گان عالم زند. > وکتاب اسرار نامه خود را به او تحفه داد . شکی نیست که دیدار با پیر خوش گفتار شاعر واهل سلوک در ان غربی ترین شهر خراسان بزرگ و ان تحفه ای که جلال الدین مدرسه دیده نیک به ارزشش اگاه بود بر ذهن و روان وی اثر زرفی گذاشت واگذاری وطن و یاران کوی و مدرسه که امید بازگشتی هم نبود بی تردید روان حسا س جلا الدین را می ازرد . از کجا که نماد نی ونیستان و ناله نی از جایی ها که پسان محور مثنوی قرار گرفت در همان شب و روزان تلخ در ذهن جلال الدین نطفه بسته باشد . اگر چه ان را ملهم از یکی از قصه های حد یقه سنایی دانسته اند . قافله بلخ که نزدیک به سه صد تن می رسید پس از واگذاری خراسان رهسپار بغداد شد در کنار دجله پاسبانان پرسیدند که شما از کجا امده و به کجا می روید . سلطان لعلما سر از عماری بیرون کشیده صدا کرد < من الله و الی الله و لا حول ولا قوت الا بالله > عین عبارت را به بزرگان شهر انتقال داداند و فهمیدند که کاروان سلطان العلمای بلخ است . خلیفه که با خوارزم شاه میانه خوبی نداشت شاد شد . و شیخ الشیوخ بغداد شیخ ابو حفص احمد سهروردی / ۶۲۱ / از ان کاروان به گرمی پذیراهی کرد و خواست تا در خانقاه اقامت گزینند مگر بها ولد نه پدیرفت ودر مدرسه مسکن گزید. بها ولد روز جمعه به تقاضای سهروردی به منبر رفت و داد سخن داد که همه گریستند. خلیفه عباسی النا صرالدین الله نیز در مسجد حضور داشت. خلیفه روز دیگر سه هزار دینار با خواهش اقامت دایمی در بغداد فرستاد که پذیرفته نشد. کاروان بلخ پس از سه روز رهسپار مکه شد و بها ولد پس از ادای حج به ارزنجان و سپس به ملطیه رفت . چهار سال ان جا ماند . پسان به لارنده / قرامان کنونی تر کیه / رفت و هفت سال در ان شهر بود. جلال الدین را در ان سفر غیابت سید برهان الدین محقق ترمذی مرید وشاگرد بها ولد و لا لا /لا له پرستار کودک / خودش که شاثید در ترمذ ویا ماورا ا لنهر گرفتاری برایش پیش امد نیز می ازرد. در لارنده دختر شرف الدین لالای سمرقندی را که گوهر خاتون نام داشت و مادرش پس از مرگ شوهر مرید بها ولد شده با کاروان مهاجران بلخ همسفر بود به نکاح جلال الدین در اوردند //۶۲۲ برابر با ۱۲۲۵ ترسایی / از ان مادر بها الدین محمد سلطان ولد و علا الدین محمد مظفرالدین میر عالم و ملکه خاتون به د نیا امدند . در همان سال عروسی جلال ا لد ین مادرش مومنه خاتون که در خانه بی بی علوی لقب داشت از جهان چشم پوشید . در یکی از مجا لس / مجلس سبعه / مولانا دعا یی در حق پدر و مادر و استادان خود دارد که نشان میدهد که نخست بها ولد و مومنه خاتون بی تردید با داشتن چنان فرزند مهربان و با روان پر درخشش و جازبه احساس خوشبختی داشته اند . جلا ل لد ین محمد سوای تعلیم پدر از محضر درس و ارشاد دیگر فقها و علمایی که در قونیه می زیستند ویا برای اقامت کوتاه می امدند نیز فیض برده است. حاکم لارنده مدرسه یی را به نام بها ولد ساخته بود که دران به وعظ و تدریس سر گرم باشد و ان مدرسه و تدریس و به ویزه گور همسر ش بها ولد را به ان شهر پابند ساخته بود. در دوام هفت سال زنده گی در لارنده بزرگان قونیه اورا پیوسته به پایتخت می خواندند . دل کندن از لارنده برای بها ولد و خانواده اش دشوار بود . سر انجام بنا بر اصرار متنفذ ین قونیه و تمایل علا و الدین کیقباد سلجوقی که وزیر دانش دوست و فضل پروری چون معین الدین پروانه داشت به قونیه کو چید که تا پایان زنده گی / ۶۲۸ برابر با ۱۲۳۱ ترسایی / در ان شهر به وعظ و تد ریس مشغول بود . دربار سلجوقیان مانند عراق خراسان و ما ورا النهر میعاد شاعران دانشمندان و نویسندهگان فارسی زبان محسوب می شد. زبان فارسی از سال ها زبان رسمی و زبان دستگاه اداری بود ودرباریان و علما و بازرگانان و بسیاری از مردم شهر به زبان فارسی سخن می گفتند . تنها با دربار خلیفه و فرمانروایان مصر وشام به عربی نامه نویسی می کردند . رسم سلاله های ال سلجوقی چنان بود که صبحهای هر روز جمعه علمای بزرگ شهر در دربار جمع میشدند و غذای چاشت را با پادشاه صرف میکردند و ضمن خوردن خوراک بر مسایل مختلف دینی و علمی گفت و گو می کردند . بدین گو نه شاه با علما و ادبای شهر و از طریق انان با احوال مردم اشنا می شد . این رسم در بار سلجوقیان روم در قونیه نیز رعا یت می شد . گذشته از ان در ترکیه ان روز گار دو گروه مردم به صورت خاص احترام می شدند نخست صوفیه که اکثر اعیان دولت در شمار انان بودند . و دیگر جوانمردان که اخیان و یا اهل فتوت نامیده می شدند . این گروه مردم با پیوسته گی با پیشه وران شهر اسباب امنیت کوی و بازار را فراهم می ساختند . بنا به دعوت والزام النا صر ال ین الله خلیفه عباسی سلطان نیز به گروه اخیان منسوب بود و لذا ان گرو.ه نزد اعیان شهر منزلتی خاص داشتند و شیخ انان که اخی و خا نقا شان که لنگر نا میده می شد از احترام زیاد بر خوردار بود . جلال الدین محمد تا اوان در گذ شت پدر دانش خویش را از قران و فقه و تفسیر و علوم ادبی و شعر و اد ب فارسی گسترش داده بود ودر ملطیه اقشهر و لارنده چند بار بر منبر خطابه هم بر امد که با حضور ذهن و فصا حت بیان و احاطه علمی هو اخوا هان زیادی به دور خویش جمع کرد و او را مولا نا لقب دادند اما بها ولد با ا فتادن دندان ها و تکا لیف دیگری نا شی از پیری روز های دو شنبه و جمعه چنان که از سالها عا دت داشت نمی توانست مجلس وعظ بر گذار کند ودر منزل هم دوستداران خویش را کمتر می توانست بپذ یرد . سلطان العلما از همان اوایل ورورد به قو نیه / ۶۲۶ / به مجلسی که خود رفته نتوانست جلال ا لد ین محمد را به نیا بت فرستاد و هنگام دیدار با مردم نیز در کنار خویشش نشاند . پسانها که مولانا ی جوان در مدرسه پدر گهگاه مجلس درس یا موعظه بر پا کرد برای دوستداران شگفتی نداشت . پدر ان وقت ها مولانا ی جوان را / جلال الدین ما / و / خداوند گار / می نامید که در بیرون منزل هم به لقب خداوند گار شهرت یافت . بها ولد یس از نزدیک به دو سال بود و با ش در قونیه در ربیع الاخر سال ۶۲۸ برابر با ۱۲۳۰ تر سایی به عمر ۸۳ ساله گی گا هی که خداوند گا ر بلخ جلال الدین محمد ۲۴ سال داشت چشم از جهان پوشید . سلطان که گا ه ورود بها ولد به قونیه خود به پذیرا یی بر امده بود. در مرا سم تد فین ان واعظ و عا رف و صوفی محبوب اکثر مردم شرکت جست و یک هفته عزای رسمی اعلان کرد یکسال از در گذشت سلطان العلمای بلخ گذشته بود . سید برهان الدین مححق ترمذی لا لا ی پیر و استاد دوران کو دکی مو لا نا جویا ن جو یان به قو نیه رسید. او که مرید پدرش نیز بود برای مو لا نا گو یا جای پدر را پر میکرد . سید برهان الدین دران روز گار در قیصریه در خانقاهی که صا حب شمس الدین اصفها نی از اهل قونیه و والی ان ولا یت برایش سا خته بود به سر می برد و پیوسته از خانواده و مریدا ن مولانا خبر می گرفت مو لانا به فرموده بر هان الدین محقق به شام برای تحصیل رفت ودر حلب و دمشق در محضر درس پر اوازه ترین علمای وقت هفت سال را رسپری کرد . می گفتند که سلطان جدید روم سلطان غیاث الدین کیخسرو برای باز گشتاندن اوا ز شام به روم به استادانش نا مه نوشته بود . مولانا در سنین سی و سه از شام به قونیه باز گشت . وی انگاه هم ساز با مشوره های ترمذی مراحلی از سلوک را پشت سر گذا شته بود. ساعات دراز مراقبت روزه داری ها چله نشینی ها و نماز های طولا نی همراه با اشک و ذکر / الله / و تلا وت قران موازی با دروس علوم شر عی و ادبی و منطق و حکمت خداوند گار بلخ را برای کر سی مفتی اعظم دیار روم که ازویش را داشت اماده می ساخت سید برهان الدین ترمذی اموزگار و رهنما ی دلسوز مولانا در هفتادو هشت ساله گی / ۶۳۸ / در قیصر یه در گذشت . پس از چندی مولانا را نگذاشتند که تنها در مدرسه پدری اش که انگاه بنام مد رسه خداوندگار یاد میشد به تد ر یس فقه وتفسیر و مجا لس وعظ مشغول بماند . به زودی به مد رسه های دیگر نیز برای تدریس و وعظ دعوت شد و عبور او از یک مدرسه تا دیگری در حلقه فراخ هوا خوا هان و مریدان و همراه با جوش و خروش بازاریان و رهگذران می بود . به زودی شمتره دلبسته گان و شا گردان و مریدانش به ده هزار تن رسید . انان بیشتر از عوام شهر و از اقشار و گروه های مختلف بو دند که در عین حال بسیاری از بزرگان دولت نیز ارادت خویش را به مولانا فخر خود می دانستند . در مجالس وعظ او هم حسام الدین چلبی جوان که سر دسته از اخی های ولا یت بود با یاران خویش زانو می زد وهم صلا ح الدین فریدون زر کوب پیر نا خوان روستا یی گو نه با شور و حال که از مریدان سید بر هان بود و با نعره هایش مجا لس وعظ را با شکوه می ساخت . گوش فرا میداد . در سال ۶۴۰ گو هر خاتون همسر مولانا در گذشت . دیری نگذشت که مولانا با کرا خاتون قونوی که از همسر سابقش شاه محمد بازر گا ن یک پسر و یک دختر نو جوان داشت ازدواج کرد . پس از مدتی در سر گو شیها ی زنان خانواده مولانا سخن از علایق علا و الدین پسر خورد مولانا به دختر کرا خاتون یعنی کیمیا خاتون می رفت و ان حرف هارا می کو شیدند به مولانا که بیشتر بیرون منزل و غرق در لذت محبت و احترام روز افزون دوستدارانش بود نرسد . مولانا در ان سالها ود ران فضای پر ابهت ارشاد و فتوا و وعظ و تدریس و استقبال گرم مدرسه ها گهگاهی که در خلوت و با خود می برد گویی صدایی از درون خویش می شنید که علوم بلا غی گشایش زبان داد و علوم ادبی جاذبه های خطابه ووعظ و پیروزی در گفت و گو با حریفان و فقه و تفسیر وسیله برای صدور احکام و فتاوی و سر فرازی بین عوام و خواص . پس انسا نیت در این میانه چه شد و خدا در کجا ماند ؟ جرقه های از چنین تشویش وناراحتی درونی حین داوری ها و وعظ و ارشاد نیز از زبان او بر می جهید ند که نمو نه های انرا در مجلس سبعه میتوان یافت. روز شنبه ۲۶ جمادی الاخر سال ۶۲۴ برابر با ۲۸ نوامبر سال ۱۲۴۴ ترسایی که از عمر مولانا ۳۸ سال میگذشت و به روایت شمس الدین افلا کی در مناقب العارفین از مدرسه پنبه فروشان با همهمه شا گردان و بدرقه سلام و ستایش اهل بازار به خانه بر میگشت در خان شکرریزان پیر مردی با قبای نمدین سیاه پیش امد و لگام استر اورا گرفته پرسید < محمد را پایه بالا تر یا بایزید بسطام را > مولانا با خشم و انزجار پاسخی کوتاهی داد < محمد خاتم پیمبران است با یزید را با او چه نسبت > پیر مرد نا شناس باز پرسید چرا محمد گفت < ما عرفناک حق معرفتک > و بایزید گفت < سبحان ما اعظم الشا نی> افلا کی ۶۱۹ و از همین رخداد در صفحه ۸۷ نیز یاد اور می شود . مولانا تا فرا چشم شاکردان و بازاریان پاسخی عام پسند داده پرسنده را به سکوت وادارد گفت با یزید تنگ ظرف بود وبه یک جرعه عربده کشید و محمدکه دریا نوش بود به جامی لب از لب نکشود. مگر توفا نی از ان پرسش جسورانه و عمیق در نهاد خداوندگار بر پا شد . مرد نا شناس که سپس معلوم شد شمس الدین بن علی بن ملک داد تبریزیست شریعت و طریقت را هم سنجیده و مقام ولی از خودی گذشته را برابر مقام مرسل گذاشته بود . توضیح مساله از دیدگاه عرفان و وحدت وجود در دیده طالب علمای مدرسه های شرعی با شک و شرک پهلو می زد. از ان رو مولانا دست شمس را گرفته و به مدرسه اورد و ساعتها با او گفت و گو کرد و سپس رفتند به منزل صلا ح الدین زر کوب و کما بیش سه ماه مولانا را نه در منزل خودش و نه در مدرسه یافته توانستند . از ان روز ها دگر گونی بنیادینی در افکار مو لانا رخ داد که زنده گی او را بر بستر نوینی جاری ساخت که تا اخر همچنان ماند . در این جا با بر گزاری ان دو گفته یعنی گفته محمد < ص > و گفته با یزید بر یکی از اندیشه های محوری اموزش های مولانا درنگ میکنیم . سخن بر سر محبت یا عشق است که چیست . عشق جاذبه جنسیست عشق احساس مالکیت است عشق جلوه ای از حسادت است و تعبیر های دیگری از عشق که همه تعریفه و تعبیر ها اند نه خود عشق از نگاه عرفا و مولانا هم عشق مقوله همه کیهانی است بنیادین پایه هستیست تشنه می نا لد که ای اب گوار اب هم نالد که کوان اب خوار جذب ابست این عطش در جان ما ما از ان او و او هم ان ما دفتر سوم . ص .۵۲۹ همین تصویر وهمین مضمون را در دفتر اول مثنوی در حکایت طوطیان می اورد تشنگان گر اب جویند از جهان اب هم جوید به عالم تشنگان
حکمت حق در قضا و در قدر کرد ما را عا شقان یک دگر جمله اجزای جهان زان حکم پیش جفت جفت وعاشقان جفت خویش هست هرجزوی زعالم جفت خواه راست همچو کهربا وبرگ کاه
سپس. افرین بر عشق کل اوستا د صد هزاران ذره را داد اتحاد دفتر اول به صورت خلاصه نشو و ارتقای جهان مادی نیز بر عشق تکیه دارد
دور گردون را ز موج عشق دان گر نبودی عشق بفسردی جها ن کی جمادی محو گشتی در نبا ت کی فدای روح گشتی نامیا ت روح کی گشتی فدای ان دمی کز نسیمش حامله شد مر یمی
حکا یت کنیزک و خلیفه از دفتر پنجم مساله دیگر انست که عشق نخست در نهاد معشوق بر افروخته می شود جاذ به معشو ق است که عاشق را به سوی خود می کشد پس معشوق هم عاشق می شود
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو که نه معشوقش بود جو یای او
بنا بر ان هیچ مستسقیست مستسقی طلب در پی هم این و ان چون روز و شب روز بر شب عاشق است و مضطر است چون ببینی شب بران عاشق تر است
حکا یت موش و چغز از دفتر ششم در رابطه عشق بنده با خدا نیز مساله همان گونه است گاهی که در بنده عشق خداوند در خشد لا بد توجه خداوند نیز به سوی او هست
در دل تو مهر حق چون شد دو تو هست حق را بی گما نی مهر تو هیچ با نک کف زدن نا ید بدر از یکی دست تو بی د ست د گر
دفتر سوم . ص ۵۲۹ مگر تا خود است یعنی تا خودی است عشق نیست . از عارفی پرسیدند که عشق چیست پاسخ داد که هر ان چه غیر عشق است از ذهن بیرون کن ان چه می ماند عشق است ان چه ذهن ما را پر کرده است من یا نفس ویا خود ی ما ست که زنده گی ما بدورش می چرخد. به گفته مولانا
نیست شو نیست از خودی که ترا بتر از هستیت جنا یت نیست بنده را بس بود کفی با لله لیک این دانش وکفایت نیست گویداین مشکل وکنایا ت است این صریحست این کنایت نیست
یا در جای دیگری می گو ید.
ملک خود را به عشق ویران کن به ازین ملک را رعا یت نیست شمس بگذر زخود که جانان را جز ز هستی تو شکا یت نیست
غزل ۲۱۰
چگونه خود را نفی کنیم یا ازخود بگذرریم خود یا من لا بلای نقابهاست . بکو شیم ودر عمل این نقاب ها را پاره کنیم تا به اصل برسیم نزاد من ملت من املاک من دین و عقیده من و همه چیزی که من را ساخته است دور بریزیم . تا منی بر جای نما ند. نه من من نه من تو ونه من او ان وقت است که جای من را او می گیرد و هستی ادمی را او پر میکند او یعنی همه مردمان که مرحله رسیدن به انساندوستی بی قید و شرط است. جان های همه یکی می شود . به زبان مولوی
هم چو ان یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانه ها لیک یک باشد همه انوار شان چون که بر گیری تو دیوار از میان چون نما ند خانه ها را قا عده مو منان ما نند نفس وا حد ه و این حا لت وابستگی به روح کل دارد ناله نی بنا بر جدایی از همین اصل است. این است ازادی روان ادمی و همین او یعنی عشق است عشق فرایند خود شناسی است وخود شناسی نفی خودیست و نفی خودی اثبات او است. به پندار عر فا تنها او هست و ما سوای او چیزی نیست پس تنها عشق هستی دارد و عاشق و معشوق و عشق یکیست . به پندار مولانا تنها چنین عشقی حقیقیست . ودیگر هر چه به نام عشق است مجازیست از دید گاه مولانا عشق حقیقی از کف دادن اختیار و تسلیم و فنا ست
گو یند عشق چیست بگو ترک اختیار هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست
وقتیکه عاشق از می عشق مست میشود دیگر اختیار او در کف می نهاده است
جهد کن کز جام حق یابی نوی بی خود و بی اختیار ان گه شوی ان گه ان می را بود کل اختیار تو شوی معذور ومطلق مست وار هر چه گویی گفته می با شد ان هر چه روبی رفته می باشد ان
از حکا یت جواب به جبری . دفتر پنجم
گاهی همه اختیار به معشوق سپرده می شود چون اختیار مست که در دست می می افتد وجود عاشق منتفی می شود
جمله معشوق است و عاشق پرده یی زنده معشوق است و عاشق مرده یی
گا هی که عا شق منتفی شد معشوق هم دیگر از میان بر میخیزد . پس ان چه می ماند و ماندنیست تنها عشق است عشق همه هست و بود ادمی را فرا می گیرد . نه جایی برای کینه می ماند و نه جایی برای حرص و از و نه جای برای تکبر و گردن فرازی ونه جای برای حیله و فریب و نه جای برای انتقام . و برای هیچ مرضی که روان و اندیشه را بیا شوبد جایی نمی ماند
شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت های ما ای دوای نخوت و نا موس ما ای تو افلا طون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص امد و چا لا ک شد
سخن عشق نزد مولا نا را با این چند اشاره که شد به فرجام مر رسانیم وبر می گردیم به پرسش شمس از مو لانادر نخستین دیدار. ازدید عرفا و دیدگاه مولانا هستی انسان از دو بعد قابل مطالعه است. جسما نی و روحانی. از بعد جسمانی انسان در برابر کا ینات عظیم مو جود کوچک و بی مقدار ست . مگر از بعد معنوی و رو حانی چون روح ادمی از روح کل روح خداوندی جدا شده است بالقوه همان عظمت لا یزال را دارد ودر سیر الی الله گاه پرورش و فنای خودی انسان و بقا بالله عظمت و جبروت خدایی می یابد. سخن با یزید از ان مقام است که مقام انسان کامل یا ولیست .سلطان العلما پدر مولانا گفته بود که
ان که از دریاست د ریا می رود ان که از بالاست با لا می رود ومولانا از قفای او از همان مقام سخن گفت.
ما ز دریا ایم در یا می رویم ما ز بالا ایم بالا می رو یم
مگر محمد ص که رسالت یا فته است نا گزیر است تا از مقام یک رسول سخن بگو ید و همیش خودش باشد. در مسا یلی چون عشق و فنا گفتنی زیاد است. بماند در فر صت های اینده میگذریم باز به زیست نامه مو لانا. دیدار با شمس یا تولد دیگر.
پس از سال ۶۴۲ برابر با ۱۲۴۴ ترسایی سال دیدار شمس . فصل نوین زنده گی مو لا نا اغاز می یابد که سخت پر هیجان است. سه ماه در منزل صلاح الدین زر کوب قونوی که تنها اخی حسام الدین چلبی و گاهگاهی بها والدین سری می زدند گفت و گو ها ادامه داشت مولانا با اشارات و تمثیل ها و طعنه های شمس اندک اندک از جلال و جبروت عالم فقیه مفتی واعظ روم رها میگردید و اندک اندک بار عظیم اموخته های کتا بی که راه او را به حقیقت مطلق می بست از دوشش فرو می افتاد و میپندا شت که معصومیت و کودکی زیر اسمان پر ستاره بلخ را باز می یابد شمس برای او کسترده گی و روشنی بیکران حقیقت بود ان چه وی سال ها در خلوت شبها دور از مجالس تد ریس و تذ کیر و ازدحام مریدان می جست و نمی یافت از ان دیدار و پیامد ان مولانا در بسیاری غزل ها مشتاقانه یاد اورده است مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق امد و من دولت پاینده شدم دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره شیراست مرا زهره ای تا بنده شدم گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بند نده شدم گفت که تو مست نه ای روکه ازین دست نه ای رفتم و سر مست شدم وز طرب اگنده شدم گفت که تو کشته نه ای وز طرب اغشته نه ای پیش رخ زنده گیش کشته و افگنده شدم گفت که تو زیرککی مست خیال و شککی گول شدم مول شدم از همه بر کنده شدم گفت که شیخی و سری پیشرو وراهبر ی شیخ نیم پیش نیم امر ترا بنده شدم گفت که با بال و پری من پرو بالت نه دهم در هوس بال و پرش بی پر و پر کنده شدم گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن گفتم اری نه کنم ساکن و پا ینده شدم چشمه خورشید تو یی سایه گه بید منم چونکه روی از سر من پست و گدازنده شدم تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم اطلس نو یا فت دلم دشمن این زنده شدم از تو ام ای شهره قمر در من و در خود منگر کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد اه شدم یو سف بودم کنون یوسف را بنده شدم بنده بدم شاه شدم زهره بدم ماه شدم من چو سها بدم و نک مهر در خشنده شدم
گاهی که در حلقه مریدان می نشستند وبه خصوص که اکا بر علما می بودند مولانا جلا لدین ان خراسانی سخنران فصیح السان تیز هوش و فقیه نامدار که ده هزار مرید و شا گرد سخن شنوتشنه وازه کلامش بودند خموشانه به اقوال ان پیر مرد گمنام تبریزی گوش می نهاد و دیگران را نیز به شنیدن وا میداشت . شمس با زبان رمز و کنا یه و گاه گاهی با بلند پروازی های نا هنجار و بی بند و باری سخن می گفت که اکثر در نمی یا فتند و نی پسندیدند. رفته رفته سخن به جای رسید که د لبستگان مجالس مولانا در خفا زبان به تهدید شمس دراز کردندوبا اشاره خنجر هشدارش دادند که قونیه را ترک گو ید که بین انان و مولانای دوستداشتنی شان دیوار واری شده است. همان بود که شمس در سال ۶۴۳ رهسپار دمشق شد . مولانا در فراق او شوریده وار غزل می سرودو دور از خواب خورش در حجره عقب دروازه بسته در مراقبه و انزوا می نشست.در یکی از غزل های ان روزان می سراید .
افتابا بار دیگر خانه را پر نور کن دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن از پسی کوهی بر ا و سنگهارا لعل ساز بار دیگر غوره هارا پخته و انگور کن ای رفیق بیدلان وای انیس خسته گان دشت را وکشت را پر حل و پر نور کن شمس تبریزی نقاب کبریا را بر کشا جان مشتاقان شمع روی خود پر نور کن
مریدان از مخالفت خویش با شمس پشیمان شدند و مولانا پسرش سلطان ولد را در قفای شمس فرستاد.
بروید ای حریفان بکشید یار ما را به من اورید یک دم صنم گریز پا را به ترانه های شیرین به بهانه های رنگین بکشید سوی خانه مه خوب وخوش لقا را وگر او به وعده گوید که دم دگر بیایم همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را دم سخت گرم داردکه به جادویی وافسون بزند گره بر اتش و ببند د او هوا را به مبارکی و شادی چو نگار من در اید بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را چو جما ل او بتا بد چه بود جمال خوبان که رخ چو افتابش بکشد چراغ ها را برو ای دل سبک پر به یمن به دلبر من برسان سلام و خدمت تو عقیق بی بها را شه ماست شمس دینم به حقیقت یقینم ز لبان نبات ریزد ببرد ز ما عنا را
شمس که سلطان ولد اورا به شیخی پذیرفته از دمشق تا قونیه پیاده در رکا بش راه پیمود باز امد . مریدان مولانا پوزشها خواستند و وعده ها کردند . باز مولانا با شمس بود و با شمس سماع می کرد وخلوت ها داشت و غزل می سرود و بعضی روز ها سا عت هارا در اوای نی و رباب غرق میکردند بدین گونه روز تا روز خشم مریدان و شاگردان و هوا خواهان خداوند گار بر انگیخته تر می شد . مولانای مراد و مرشد یکباره در هیت مرید و نو نیاز در امد ه بود که جز شمس نمی گفت و جز شمس نمی شنید در این هنگام شمس طبیب درد های مو لانا خود بیمار شد وبر بالین عشق کیمیا خاتون دختر کراخاتون همسر دومین مولانا سرنهاد ان دخترک جوان را به حباله نکاح پیر مردی که از شصت سال گذشته بود در اوردند . و بیرون از خوابگاه مولانا در تابه خانه یی که چند حجره بود جا دادند بدین گو نه شمس داخل حرم مولانا شدواین حا دثه نیز همه دوستان خانواده مولانا را تکان داد و به خصوص علا و الدین محمد پس دومینش را تا مغز استخوان بر افروخته و کینه ور ساخت زیرا چنانیکه پیش هم اشاره کرده ایم از اغاز پا نهادن کرا خاتون به منزل مولا نا علا و الدین متوجه دختر جوان او شده بود و روش محبت امیز ان دو سر گو شی هایی را هم در سرای مولانا گاهگاهی هم بر می انگیخت گذشته از ان کنا ره گیر ی مولانا از جلسات پر شکوه وعظ و تدریس و تن سپردنش به سماع و خلوت با پیر مرد بی سر و پای تبریزی که زبان رقبای علمی و دینی اش را بر او دراز کرده بود از نگاه علا والدین خلاف شان خانواده سلطان العلمای خراسان بود مولانا به چنین پندا شته پاسخ گفته است که می گو ید گفت کسی کین سماع جاه و ادب کم کند جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
دیوان شمس ۵۰۶ .
از نخستین روز ها بین کیمیا خاتون جوان و شمس گذشته از شصت . بگو مگو های تند بر خاست . شمس به صورت جنون امیز نسبت به او دلبستگی و بد رشکی نشان میداد . به خصوص که هر گاه که علاو لدین نزد پدر می امد از تابه خانه که خوابگاه شمس در جوار ان بود می بایست بگذرد واین عبور و مرور اتش در نهاد شمس می زد یکی از روز ها کیمیا خا تون با جمعی از زنان و جده علاوالدین به باغی رفته بود که دیر تر بر گشتند شمس واکنش بسیار پر غوغا و پر خاش نشان داد کیمیا خاتون چند روز بعد در بستر افتاد ودر گذ شت انباشته شدن این همه رخداد ها کینه های بوده را شعله ور تر میساخت تا انکه در سال ۶۴۵ برابر با ۱۲۴۷ تر سایی شمس چنانیکه مشهور است جاودانه غا یب گردید . راز این غیابت چنانیکه پسان افشا شد ه چنین است که گروه از مریدان با سر دسته گی علاوالدین فخرالعلما پسر مولانااز مجلس مولانا بیرونش خواندند و کشتند ودر چا هی که ذر ان نزدیکی بود انداختند سلطان ولد که خبر یافت با د رد و دریغ هنگامیکه مولانا در خواب بود جنازه اش را از چاه کشیده دفن کرد چند سال پیش محمد اوندر مدیر مو زیم مولانا در قونیه از روی نشانی ها قبر را کشف کرد و اکنون ان قبر در زیر بنای یاد بودی که که برای شمس ساخته بودند قرار دارد < ابعاد عر فانی اسلام . ان ماری شیمل ص ۵۰۳ > افلاکی داستان کشته شدن شمس را چنین روایت کرده است . < شبی در بنده گی مولانا نشسته بود . در خلوت شخصی از بیرون اهسته اشارت کرد تا بیرون اید فی الحال بر خواست و به حضرت مولانا گفت به کشتنم می خواهند بعد از توقف بسیار پدرم فرمود الا له لخلق و انا مر مصلحت است………..> ص ۶۸۴ < چون خبر این واقعه را به سمع مبارک مولانا رسانیدند فرمود که یفعل الله ما یشا و یحکم ما یرید. ما درین کار چه کاره ایم . او ان جایگاه قول و قرار کرده بود و سر را به شکرانه سر ما گرو نهاد . لا جرم تقدیر الهی تدبیر انگیزی فرموده حکمت جف القلم را به ظهور رسانید و ……..> موالنا که ازین رخداد اتش گر فته بود چون غیبت نخستین شمس به خمو شی نزد و دربر رخ مریدان نبست . وی پس از چهل روزکلاه پشم عسلی بر سر نهاد دستار سفید را به دخانی بدل کرد و شکر اویز پیچید و فرجی از برد یمنی و هندی ببر کردکه اهل عزا چنان می پو شیدند پیراهن را فرمود پیش باز بدوزندکفش و موزه مولوی به پا کرد که تا پایان زنده گی پوشاکش همان بود .دستور داد که رباب عربی را که چهار سو بود شش خانه سازند بی تابانه به شور و فریاد پرداخت و غزل پشت غزل سرودو هر مجلسی را به مجلس پایکوبی و نوازش رباب تبدیل کرد و قوالی نماند که از زبانش تا بامداد غزلهای خود را نشنیده باشد و به نوای نی و زمزمه ربابش نچرخیده باشد. نوشته اند که مولانا را در اغاز کرای بزرگ همسر شرف الدین لا لا ی سمر قندی و خشوی مولاناکه مرید سلطان العلما بود به سماع ترغیب می کرد و سماع وی در بدو حال تنها دست افشانی بود پسان شمس تبریزی اورا چرخیدن اموخت و سماع جز عبادت مولانا بود که پس از شهادت شمس همه زنده گی او گردید مولانا که در اتش نهفته داری راز شهادت شمس می سوخت . نا گزیر در دیده مردمان بر تجاهل جانکاهی پا فشاری می کرد
یعنی در عین حال هرکه نشانه یی از شمس گفت هر چه داشت بخشید. و حتاخود به گفته افلاکی از غایت سوز درون و جهت تسکین حساد مسکین و شماتت اعدای بی اعتقاد وبی دین حضرت حسام الدین را نقیب یاران کرده سوم بار بطلب مولانا شمس الدین سفر شام در پیش گرفت و سالی بیشتر یا کمتر در دمشق متمکن شد < منا قب العارفین . ۶۹۱ > هر چند در اثر نوشته ها چه در شرق و چه در غرب با خبری مولانا را از کشته شدن شمس پوست کنده نمی نویسند امازیا ده بر نگارش افلاکی در دیوان کبیر شمس نیز بیتهایی هست که با خون و خشم مشخص می شوند وبیتهای که اشاره های به ان فا جعه می توانند به شمار ایند
میان خون و تر سم که گر اید خیال او به خون دل خیالش را ز بی خویشی بیالایم خیالات همه عالم اکرچه اشنا باشد بخون غرقه شود والله اگر این را بکشایم
دیوان شمس ۳۵۶ یا این غزل. کناری ندارد بیابان ما قراری ندارد دل و جان ما جهان در جهان نقش صورت گرفت کدامست ازین نقش ها ان ما
یا که می گوید چو در ره ببینی بریده سری که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما کزو بشنوی سر پنهان ما چگونه زنم دم که هر دم بدم پریشان تر است این پریشان ما چه بودی که یک گوش پیدا شدی شنیدی مگر بانگ مرغان ما چه گویم چه دانم که این داستان فزونست از حد امکان ما ازین داستان بگذر از ما مپرس که بر هم شکستست دستان ما
یا گاهگاهی از سر خونین و راز مگو که جدا از ان اسرار سلوک می نما ید سخن می گوید .
سر یست مرا در جان در خون شده چون مرجان چون کودک در اشکم خونخواره به خون غلطان
یا این غزل . عجب ان دلبر زیبا کجا شد عجب ان سرو خوش بالا کجا شد میان ما چو شمعی نور میداد کجا شد ای عجب بی ما کجا شد دلم چون برگ میلرزد شب و روز که دلبر نیم شب تنها کجا شد برو از ره بپرس از راه داران که ان همرای جان افزا کجا شد درا در باغ بپرس از باغبانان که ان سلطان بی همتا کجا شد برا بر بام و پرس از پاسبانان که ان شاخ گل رعنا کجا شد چو دیوانه همی گردم به صحرا که ان اهو در این صحرا کجا شد دو چشم من چو جیهون شدزگریه که ان گوهر در این دریا کجا شد تا ان جا که می سراید. دل و جانش چو با الله پیوست اگر زین اب و گل بود لا کجا شد
وبیت های دیگر و کجا شد کجا شد هایدردناک دیگر دیوان شمس ۲۳۶ مولانا به گواهی از بیت ها پندارم به خاطر پای نزدیکترین مریدانش که در میان بود و پای پسرش علاوالدین و کشمکشهای که با افشای راز می توانست میان مریدان در گیرد ان تجاهل جانکاه تلخ را تا پایان زنده گی تحمل کرد وان سر سوزناک را با خود برد پس از شهادت شمس دیری نگذشته علاوالدین به تب محرقه در گذشت که مولانا به جنازه اش حاضر نشد< منا قب العارفین. ۶۸۶ > و روزگاری پس تر از ان روزی به زیارت ارامگاه پدر رفته بود . با دیدن گور علاوالدین نوشت افزار خواسته بیتی بر سنگ ان نوشت و گفت<در عالم غیب دیدم که خداوندم مولانا شمس الدین تبریزی با مذکور صلح کرد و بر بخشود و شفاعت فرمود تا از جمله مرحومان گشت> مولانا از سال ۶۴۵ سال غیابت همیشه گی شمس تا سال ۶۴۷ که صلاح الدین زرکوب را خلیفه خویش بر گزید دو سال را با بی تابیهای ذکر وریاضت و سماع و ارشاد مریدان سپری کرد در سال ۶۶۰ حادثه در زنده گی وی رخ داد که به پیدایش ارمغان کم ما نندی برای جا معه بشری یا پیدایش مثنوی انجا مید شبی حسام الدین چلبی به مولانا عرض کرد مریدان و پیروان خداوند گار هموا ره به خوانش حدیقته الحقیقه حکیم سنایی و منطق الطیر عطار سر گرم اند . چه شود که خداوندگار کتابی به اسلوب الهی نا مه سنایی یا منطق الطیر عطار بسرایند که رموز عرفان و سیر و سلوک و حالات مقامات را بکشاید و راهیا ن راه حق را چونان پیر روشن رائ دستگیر گردد مولانا از لا ی دستار هزده بیت سر نا مه مثنوی را که پیشتر سروده بود کشیده بوی داد گویی از همان شب سرایش مثنوی سر شد. صلا ح الدین فریدون زر کوب پس از ده سال خدمت مولانا که خلیفه یا نایب او و شیخ یارانش بوددر سال ۶۵۷ برابر با ۱۲۵۹ از جهان گذشت . تا بوت او را چنانکه وصیت کرده بود. با اهنگ طبل و دف تشییع کردند هشت دسته قوال پیشاپیش جنا زه می سرودند و می نوا ختندو مولانا و یاران چرخ زنان و سماع کنان تا گورستان بها ولد بردند مولانا در عزای او این غزل را سروده است .
ای ز هجران و فراقت اسمان بگریسته دل میان خون نشسته عقل وجان بگریسته چون به عالم نیست یک کس مرمکا نت را عوض در عزای تو مکان و لا مکان بگریسته جبرییل و قدسیان را بال سر ارزق شده اولیا و انبیا را دیده گان بگریسته اند رین ماتم دریغا اب گفتارم نماند تا مثالی وانمایم کان چنان بگریسته چون ازین خانه برفتی سقف دولت در شکست لا جرم دولت بر اهل امتحان بگریسته در حقیقت صد جهان بودی نبودی یک کسی دوش دیدم ان جهان بر این جهان بگریسته شه صلا ح الدین بر فتی ای همای گرم رو از کمان جستی چو تیر وان کمان بگریسته
صلاح الدین فریدون از روستای کامله پسر مردی کشاورز و ماهیگیر بود که یا غیبسن نام داشت. صلاح الدین هم در اغاز کشاورزی میکرد ویه شکار ماهی می پرداخت سپس در قو نیه در دکان زرگری به شاگردی نشست پسان مرید سید برهان الدین محقق تر مذی شد و با مولاناانس و الفت یافت واز مجالس وعظ تا سماع با مولانا می بود. روزی مولانا با گروهی از مریدان از رسته زرکوبان می گذشت که از ضرب موزون چکش ها به شور امد و چرخیدن گرفت مریدان همچنان چرخان به دورش حلقه بستند . ساعتها پی هم میگذشت سماع گرمتر میشد. صلاح الدین به شاگردان می گفت تقاتق چکش ها را خاموش نسازند بگذار هر چه زر ضایع شود شود. همینکه قوالان رسیدند مولانا این غزل را سر داد .
یکی گنجی پدید امد در ان دکان زر کوبی زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی
زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان که جان یوسف از عشقش برارد شور یعقوبی زعشق او دو صد لیلی چومجنون بندمیدرد کز ین اتش زبون اید صبوری های ایو بی شده زرکوب وحق مانده تنش چون زرورق مانده جواهر بر طبق مانده چه زرکوبئ و کروبی بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را بزن گردن منا فق را اگر ازوی بیا شو بی
سماع تا غروب هنگام دوام کرد سر انجام صلاح الدین هیا هو کنان هر چه در دکان داشت به بازاریان بخشید و دامن مولانا را گرفت و پس از ان در خانقا خداوند گار تا پایان زنده گی بماند. اخی حسام الدین چلبی در اصل از شهر ار میه اذر بایجان بود و به ارموی شهرت داشت مولانا ده سال دیگر در کنار ذکر ریاضتها و ارشادو رهنما یی مریدان و سماع روز ها و شبها پی هم به افرینش مثنوی سر گرم می بود وی چون رود خروشان می سرود و حسام الدین هر چه شتابناکتر می نوشت و گاهی دم راستی طومار نوشته را برای اصلاح به مولانا میخواند حسام الدین که در ان هنگام بیش از چهل و یک سال داشت جوان کتاب خوان وبا دانش وافی خوش نویس خوش اواز کاردان مردم دار و رهبر گروه گسترده جوانمردان < فتیان> شهر قونیه بود . وی هم به کار های لنگر خود می رسید و هم دستور های مولانا را به بهترین صورت انجام میداد. در این مدت اند کی بیش ازده سال شش دفتر مثنوی سروده شد مگر دفتر ششم به پایان نرسید ه بود که مولانا عصر روز شانزدهم دسامبر ۱۲۷۳ ترسایی برابر با پنجم جمادی الا خر سال ۶۷۲ هجری مهتابی در گذشت . مولانا در باز پسین روز های زنده گی در بستر بیماری که سلطان ولد اشک میریخت و بیتابی می کرداو را فرمود که برود ودمی بیساید. خود غزلی اغاز کرد که حسام الدین چلبی می نوشت
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک منی خراب شب گرد مبتلا کن ما ایم وموج سوداشب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلا مت ترک ره بلا کن ماایم اب دیده درکنج غم خزیده بر اب دیده ما صد جای اسیا کن خیره کشیست ما را دارد دل چوخارا بکشد کسش نگوید تد بیر خون بها کن بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد ای زرد روی عاشق توصبر کن وفاکن دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد پس من چگونه گویم این دردرادوا کن درخواب دوش پیری درکوی عشق دیدم بادست اشارتم کردکه عزم سوی خداکن گرازدهاست دره عشق است چون زمرد ازبرق ان زمرد هین دفع ازدها کن
با خاموشی مشعل زنده گی مولانا قونیه در سوگ بزرگ نشست بلند پایگان دولت علما صوفیان فتیان پیشه وران مسیحی و یهود و یونانیان شهر همه گریستند کوتا ه سخنانی در پیرامون دو اثر مولانا …مثنوی و دیوان کبیر شمس. مثنوی مولانا نام خا صی ندارد زیرا مولانااز نام های خاص و خاص ساختنها بیزا ر بود. مگر شهرت مثنوی چنان که اشاره رفت این اسم عام را برای شش دفتر مولانا خاص ساخته است مثنوی مدو جزر سیر دایروی نشو نما و ارتقای هستی را تا اتصال روح ادمی به روح مطلق و فنا فی الله با تمثیل ها و حکایتها بیان میدارد از راه ازادی از وابسته گی های نفس واز رهزنی عقل های جزئ ورهکشای عشق سخن می راند . از مرگ پیش از مرگ و مرگی که عبور به عالم نور وبی زمانی و بی مکانیست میگوید و پیرامون نجات ادمی از زنجیر های خود بسته گوناگون روشنی می اندازد. مثنوی یک راه واقعی زنده گیست تا بی انتها نه درس ها و اموزشهایی که بر علم خواننده بیفزاید. مثنوی دکان فقر است. شماره بیتهای مثنوی را ۲۵۶۲۳ گفته اند دیوان شمس بیش از ۳۰ هزار بیت در بر دارد که یکجا با بیش از دوهزار رباعی در حدود۳۵ هزار بیت می شود دیوان کبیر شمس از دیدگاه من دفتر شعری بی مانندی در تاریخ شعر فارسی و حادثه در تاریخ ادبیات جهان است حادثه بدین معنی که تا کنون شنیده نه شده است که سراینده بیش از سی هزار بیت شعر عالی به نام کس دیگری و برای کس دیگری بسراید و نام و نشان خودش از سر تا پای دفتر پدیدار نباشد بر ان باور ها که شعر را نه من میگویم شعر ازمن جاری میشود و من شمسم و شمس من است دیوان سروده های مولاناست که بنام دیوان شمس مشهور است در باره تخلص خاموش که بعضی از پزوهند ه گان به نام مولانا گره زده اند در جای دیگر به تفصیل نو شته ام من بدان باورم که مولانا نه تخلص داشته است و نه لازم است بکوشیم که یک دیوان غزلی را که او به یاد شمس برای شمس و به نام شمس سروده < مولانا در سیمای شیخ صلاح الدین هم شمس را می دید> و هر گز به فکر گذاشتن نشانه مالکیت خویش بر برگی از ان نبوده است زیر تا ثیر سنت غزل سرایی فارسی با زور بنام او کنیم واین نو اوری را خد شه دار سازیم از همین دید گاه هنر شاعری مولانا خودش نیز حادثه بی همتای بود شنیده نشده است که کسی از سنین سی و هفت یا سی و هشت که برای اغاز افرینش های هنری دیر است به سرایش چنان دفتر های شعری ناب و بی مانند کامیاب گردد ان هم در حالیکه خود از شعر و شاعری دوری و بیزاری بجوید و بار ها بگو ید که . من کجا شعر از کجا لیکن به من در میدمد ان یکی تر کی که اید گویدم < هی کیم سن > چنانکه امد سجاده نشین مولانا صلا ح الدین زرکوب بود . پسان حسام الدین چلبی بود و پس از او سلطان ولد پسرش و پس از ان کرسی شیخی سلسله مولویه که اساس گذارش مولانا ست به خانواده او باقی می ماند.
طریقت مولویه در زمان زنده گی مولانا با چکیده های اندیشه شمس بر داشته های مولانا از گفتار پدر و گفته ها و تعالیم سید بر هان الدین محقق تر مزی که به سید سردان مشهور بود ارشادات خود مولانا به مریدان و تکرار بعضی روش ها مانند ذکر جلی سر گرم شدن به شنیدن رباب و قول و غزل و تا کید بر اهمیت ان تا درجه عبادت و تاکید بر تکرار سماع برای تزکیه و تصفیه باطن وبر کنده شدن از پیوستگی های مادی و پرواز به اوج های بیخودی و گفتگو هایش با مردمان ذوق و سلوک چون معین الدین پروانه در فی ما فیه طریقت مولوی شکل گرفت پس از مولانا چنانکه اشاره شد با همه مخالفت فاطمه خاتون همسر سلطان ولد که دختر شیخ صلا ح الدین زرکوب بود اخی حسام الدین چلبی بر مسند شیخی نشست . پس از درگذشت حسام الدین چلبی در سال ۶۸۴ سلطان ولد سجاده نشین او شد. وی سی سال شیخ طریقت مولویه بود تا سال ۷۱۲ که نود سال داشت . از جهان گذشت. سلطان ولد در شهر های دیگر مولوی خانه ها ساخت و اداب ورسومی برای طریقت وضع کرد. پس از سلطان ولد پسرش جلا ل الدین فریدون مشهور به امیر عارف بر مسند ارشاد تکیه زد. پسان سجاده نشینان مولانا از فرزندان خانواده او بودند. اکنون خانقاه اصلی طریقت در قونیه در جنوب تربت مولانا است بنای طریقت مولویه بر رجوع بر باطن نظر بر وحدت اعراض از ظواهر نشر خلوص و صفا چشم پو شیدن از تجمل و تعلق طبیعت و دیده دوختن به نور اشراق نهاده شده است. < عرفان و عارفان ایرانی . ص ۱۱۹ > تصوف دراین طریقه وجد وسماع و قول و ترانه است . کلاه بلندی که این دسته درویشان رااز دیگران جدا می سازد مولوی نا میده می شود انان بیش از دیگر صوفیه نسبت به مسیحیان و یهودیان مهربان اند زیرا باور نا محدودی به فلسفه وحدت وجود دارند طریقت مولویه از اغاز بین اقشار و طبقات پاهین جامعه هوا خواهانی داشته است و دارد در این جا سخن را که از وادیهای تبتل فراز امد در مقام فنا با یکی از غزل های چرخان مولانا به فرجام می رساتم
پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم دولت جاودان منم من نه منم نه من منم اتش عشق بر فروز عقل معاش گو بسوز ظلمت شب چو گشت روزمن نه منم نه من منم هستی چو ما پست شد خورده شراب مست شد بازدلم زدست شد من نه منم نه من منم باغ و بهار او منم رونق کار او منم عاشق زار او منم من نه منم نه من منم سرو من اوست درچمن روح من اوست دربدن نطق من اوست دردهن من نه منم نه من منم برد مرا ز جان ودل کرد مرا چنین خجل گفت مگو زاب وگل من نه منم نه من منم ……………………………………………………………………………………………………………. برای اماده ساختن این خطابه بدفتر های ذیل نگریسته ام
ابعاد عرفانی اسلام انه ماری شیمل تر جمه و توضیحات دکتر عبدالرحیم گواهی چاپ سوم ۱۳۷۷ پله پله تا ملا قات خدا دکتر زرین کوب چاپ چهار دهم . ۱۳۷۹ تاریخ ا د بیات در ایران دکتر ذبیح الله صفا چاپ دهم ۱۳۷۲ تصوف و اد بیات تصوف بر تلس بر گردان سیروس ایزدی انتشارات امیر کبیر تهران ۱۳۷۶ چشم دل وین دبلر دایر بر گردان مهر انگیز علا قبند < کمپانی > تهران چاپ اول ۱۳۷۷
|