شب تاریکی بود و مهتاب که میخواست دوباره در دل تاریکیها امید را بکارد، چشمان یشمی و زیبای افرا به دنبال پسر همسایه بود. هرشب در همین ساعت با او دیدار داشت،
عشق از دیوارهای سرد و کاهگِلی دو همسایه رسوخ کرده و در وجود این دو، لانه کرده بود.
داوود در میان تاریکی روی بام ظاهر شد و افرا با حیای خاصی به او نگاه میکرد، او در مقابل با جسارت بود، شاید میخواست مرد و شجاع بودنش را به رُخ دختر زیبا بکشد.
با سر بلند پرسید: خیلی ترا منتظر گذاشتم؟!
این پرسش برای افرا معنی نداشت، زیرا که در هر لحظه با داوود زندگی میکرد.
با هم صحبت میکردند که داوود حرف از فراق میزد؛ حرف از وصالی میزد که هرگز واقع نمیشود اما این افرا بود که همیشه در گوش دلبرش زمزمه میکرد: یک روح در دو جسم، ما شبیه همین حرف هستیم.
داوود فقط به یک چیز بیشتر از همه نیاز داشت، به چشمان یشمی دختر مقابلش تا او را از بدبینیهای نابهنگام رها کند و برای او ثابت بسازد، دنیا جایی برای عشق است و نفس تازه کردن. آن بیست دقیقهای که باید کنار هم میبودند به پایان رسید، از هم جدا شدند ولی با خود دوباره بوی عشق را منتقل کردند تا اینکه بار دیگر هم را بیبنند. بوی عشق در میان کلمات افرا و در میان حرکات داوود استشمام میشد.
یک سال، دو سال… افرا باید در میان هفتههای زندگیاش مردی را بر میگزید، مطابق رسوم افغانی شال سبز را روی دوش میکشید تا به تعهد مرد زندگیاش گِره بخورد.
داوود اما آنقدر میان هیاهوی روزگار در حال غرق شدن بود که دیگر دیدار شبانه برای او معنی دیگری یافت، دیدار شبانه فقط ائتلاف زمان بود تا او از کاسبی و زمانش دور شود،
فکر میکرد حالا که قرار است افرا را در آینده داشته باشد، نیاز نیست و باید منتظرش بماند اما افرا هر روز منتظر میماند و باید تسلیم حرفهایی میشد که دیگران بر او بار میکردند چون مردش در میان ساختن آینده با افرا غرق بود.
داوود نمیدانست که حال مهمتر از آینده است و ممکن، در آیندهی افرا حضور نداشته باشد.
کاش میشد وجودش را انکار کرد و دیگر برای عشق زندگی نکرد؛ عشق همانقدر که حس خوشبختی میدهد به همان اندازه باعث میشود، وجودت را انکار کنی و حتا خندههایت درد داشته باشد.
افرا در یک شام پاییزی کابل که دستانش شبیه غروب سرخ شده بود، در میان جمعیت که برای او پایکوبی میکردند، نشسته بود.
هر آن منتظر بود که خورشید بتابد و او دیگر به این غروب فلاکتبار فکر نکند. شال سبز نشان دهندهی عروس زیبا بود، یک جفت فتیر در کمرش بسته بودند و منتظر بودند که عروس خوشبخت بشود.
مگر قلب میتواند آنقدر قدرتمند باشد که از میان بیمهریها بگذرد و عشق را بیابد؟
داوود در گوشهای از اتاق خودش را جمع کرده بود؛ شبیه کودکی که از دنیا قهر کرده است.
دلش میگرفت و سرودهای همسایهی بغلی، قلبش را از جای میکَند. فراق در کنارش خوابیده بود و وصال به رویاها پیوسته بود. در مورد دختر چشم یشمی فکر میکرد، چطور توانسته بود بیپروا از کنارش بگذرد.
داوود میدانست افرا تنها زنی است که میتواند او را در اعماق عشق فرو ببرد.
چشمانش را برای چند لحظهای بست، بستن چشمانش شاید چند ثانیهای طول کشیده بود؛ شاید در حالت خلسه فرو رفته بود. پرندهی بر شانههایش مینشیند و به او نگاه میکند.
داوود نمیتوانست تشخیص بدهد که این چه نوع پرندهای است. آدم چهره؟! بوقلمون؟! نه، شاید چکاوک…
در هر صورت او در حال نمیتوانست تشخیص بدهد که با چی نوع پرندهی صحبت میکند و فقط میتوانست زبانش را برای گفتن چند کلمه با این پرندهی ناآشنا بچرخاند. حرفهای که باهم ردوبدل میکردند هم شبیه ابهام بود که نمیشد، حل کرد.
داوود از خوابی که شبیه خلسه یا رویایی بیش نبود، پرید.
صورتش سرخ شده بود و دستانش میلرزید.
ساعت دوازدهی شب بود و یعنی زمان دیدار فرا رسیده؛ حالا دیگر اطمینان خاطر برین نداشت که افرا آنطرف دیوار منتظر مانده است ولی شانس خود را از در بیرون نکرد و با قدمهای آهسته که در دوازده شب میتوانست دردسر ساز باشد به سمت بام رفت.
همینکه به بام رسید، اثری از افرا نیافت و داوود بر او حق میداد، در حالیکه قرار است به خانه بخت برود دیگر به دیدار عاشقانه و شبانهی شان نیاید.
او حالا معنی انتظار را درک کرده بود و میدانست که افرا چه شبهای را منتظر مانده بود و اما او نبود.
صدایی شنید و خواست از آنجا دور شود که افرا صدا زد: عادت هیچگاه نمیتواند عشق باشد، بوقلمون عشق مرا بیدار کرد و نمیدانم چرا مرا به اینجا کشاند.
و حالا داوود میدانست که چطور به اینجا کشانده شده.
داوود به او نگاه کرد و زیبایی افرا دیدنی بود. زمانیکه به چشمانش در تاریکی شب نگاه میکردی، شبیه مهتاب روشن و خاص بود. دانست که چقدر دلتنگ افرا بوده و اما دریغ دیدارهای شان کرده بود.
داوود حس عذاب همراه با عشق داشت، گفت: افرا حق داری هرچه گویی و مرا به باد ملامت گیری.
اما افرا چنین شخصیتی داشت؟ میتوانست گلایه کند در صورتیکه خودش با پای خود به دام عشق رفته بود؟
افرا آرام از جایش بلند شد تا برود که داوود گفت: برو لباس و هرچه نیاز داری را بردار، من در کنار درب حویلیتان منتظرم.
افرا در چند ثانیه شک کرد که داوود عقلش را از دست داده باشد.
بدون هیچ حرفی از آنجا رفت و حتا برنگشت که داوود حرف خود را تکرار کند.
داوود با امیدی که دیگر کور شده بود در مقابل درب خانهای افرا منتظر ماند که شاید او بیاید.
یکساعت، دو، سه… دیگر قرار بود آفتاب از پس کوهها طلوع کند و همه نهانیها را فرو شکند و رسوایی را آغاز کند.
داوود با قامت خمیده از درب دور شد و زیر لب میگفت: عشقی که ترا بیازارد، عشق نه، زهریست که ترا از پا در میآورد.
عشقیکه ترا بیازارد، عشق نه، زهریست که ترا از پا در میآورد…
صدایی شنید: نزد پدرم که نیامدی! حداقل این کیف را از دستم بیگیر…
داوود با یک حالت که نمیشد وجودش را تکان دهد به دختر مقابلش که کیف را با خود میکشید، نگاه کرد.
دواندوان رفت و اول چشمان یارش را چنان بوسید که افرا هر آن حس میکرد حالا چشمانش توسط داوود بلعیده میشود.
مگر داوود چه میخواست، بهجز بوسیدن این یشمیهای روشن؟
آفتاب طلوع کرد و اینبار آفتاب برعکس هویدا کردن؛ زایل کردن را پیش گرفت و آن دو با طلوع خورشید در جادههای عشق محو شدند.
مغز متفکر این دنیا خداست…
نویسنده: فرزانه “فحص”