مستانه خانم یککم شستساله لبخند به بر لب داشته و از سالهای قبل در مورد ازدواجش قصه میکرد؛ او در بهار عمر بیستسالهگی در یکی از روستاهای کابل ازدواج کرده بود، کابل قدیم بهارهای زیبایی داشت یکی از رسوم آنبهار ها تجلیل با شکوه نوروز بود، نوروزی که صبح تا به شب سرور و شادمانی بود.
مستانه میگوید در نزدیکی فصل بهار پر طراوت با یک مرد خوشقیافه یکی از کاکههای کابل نامزد شده بود و برای اینکه اولینبار اورا از نزدیک ببیند روز تا بیگاه منتظر یک بهانه بود، یک روز که کنار پنجره اطاقش نشسته بود و به هوای آفتاببارانک آسمان دست زیر الاشه به فکر کاکه بود مادرش آمد و برایش گفت که کمتراز هفتهیی به نوروز مانده و برایش نوروزی میآورند.
مستانه که خوشحال شده بود و لباس در تنش جا نمیشد به گرد دامن گلدارش چرخید، به آرایش خودش مصروف شد بعد از ساعتی آواز دف و آواز زنان همچو بلبلان خوشآواز از دورها شنیده میشد، شعرهای زیبای فلکلوریک یکی پی دیگر خوانده میشد، نزدیک خانه آواز بلندتر شده بود.
آیینه و شمع و شربت نوروزی
دیدار و گلفشانی و کالا دوزی
گر چشمه چشم تشنهیی من نشوی
در آتش آه عاشقت میسوزی
حله نوروزی امد…
زنان با لباسهای رنگارنگ بهاری و لبهای اناری داخل منزل مستانه شدند و در دست هر خانم سبدِ بود، سبد پر از کلچه نوروزی، این کلچهها شکل خاصی داشت یک طرح نو که سال یکبار از طعم لذیذش به استقبال جشن نوروز استفاده میکردند. میوه فصلی، حنا و حنابند که رنگ سرخ در دستان دختران نوجوان و عروسان زیبا معلوم میشد، دف که سرور و شادمانی را به همه جا میرساند و لوازم آرایش که زیبایی خاصی برای زنان میبخشید…
دستهای مستانه را نقش و نگار کردند، سبدهارا میان خانه گذاشته دختران گرد سبدها با دف میخواند و به مستانه خاطرهی خوب نوروزی میساختند…
در هنگام قصههای مستانه چشمانش پر از اشک و لبانش شروع به لرزیدن کرد، گلویش از بغض ترکید و گفت کاش تقدیر دخترش محبوبه مثل مادرش مستانه بود.
او از نوروزی دخترش قصه کرد که وقتی دخترش محبوبه نامزد شد دور حکومت طالبان بود و دخترش چون قصه نوروزی مادرش را همیشه میشنید آرزو داشت برایش نوروزی بیاورند، نامزدش که از خانواده اصیل افغانی بود در رسمو رواجهای افغانی پابند بود و به محبوبه وعده داده بود که این فرهنگ را به بهترین شیوه برایش انجام میدهد، سه روز به نوروز مانده بود که خانواده و خسران محبوبه برایش نوروزی میآوردند محبوبه با پنجابی سرخ اناری خیلی زیبا معلوم میشد چشمهایش را سرمه کرده و به کنار دهلیز رفت آواز از دور شنیده میشد، زنان قریه سرهایشان را از کلکینها کشیده به آواز دف گوش میدادند، زنان همسایه از بامها دیده بودند که به دستان زنان سبدهای بزرگ که با دستمالهای سرخ، سبز، گلابی، سفید و رنگهای بهاری دیگر بسته شده بود، آن زنان که نزدیک دهن دروازه محبوبه شدند آواز چون بلبلشان خاموش شد، یکباره همه کلکینها، بسته شد و پردهها کشیده شد، زنان از بامها گریختند. آواز مردِ شنیده میشد که فریاد میزد شما کافرید، بعد آواز گریه زنان شنیده میشد که میگفتند نزنید، شلاق نزنید…
محبوبه با لباس اناری اش سر از دروازه کشید و متوجه افراد طالبان شد، آنها به جرم اینکه او لباس سرخ اناری به تن داشت و این همه زنان برای او نوروزی اورده بودند گلولهیی به تقدیرش زدند، آواز گلوله شگوفههای بهاری را به زمین انداخت انگار که شاخهها تکیدند، انگار که نوروز به طناب دار انداخته شد...
مستانه بعد از این همه سال اشک میریخت و به یاد محبوبه هر سال برای نامزدان که در ان قریه است از طرف خود نوروزی میبرد، دف میزند، کلچه نوروزی برده و لباسهای بهاری برای عروس میدوزد، مستانه میگوید این یک رسم از سالهای قدیم است تا نفس باقیست باید از رسوم و عنعنات کشور خود حمایت کنیم اما طالبان از دیر سال به اینسو نوروز را حرام میدانند و مردم را نمیگذارند که از این رسم به خوبی تجلیل کنند، حالانکه این رسم برای مردم سرور و شادمانی میآورد، بهار میآورد، برای شاخههای خشک، رنگ و برگ میبخشد، برای هوای سرد، شمالکها با پرتو نور خورشید میبخشد و نوروز روزی نو است که برای همه امید میبخشد.
پرنیان ژوبل
