پس از تبعیدِ ناصر خُسرو به شهرستانِ “یُمگانِ” بدخشان، حکیم روزها و شبها در دلِ کوهپایههای یمگان، در خَلوتِ عارفانه با خدا بهسر میبُرد و گاه چنان اندوه بر او غلبه میکرد که دلش را بهکمک واژهها روی پردهی جان نقاشی میکرد و برای مردمی که یک عُمر در غفلت بهسر میبُردند، آگاهی میداد و بی هیچ چشمداشتی، اندیشهاش در نبضِ هستی آدمی میزد تا او را متحوّل کند:
“تو را خدای ز بهرِ بقا پدید آورد
تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را”
او بهسادهگی در بخشی از چکامهی چهارم دیوانش (سلام کن ز من ای باد مر خراسان را+مر اهل فضل و خرَد را نه عامِ نادان را)
آفرینشِ انسان، حیوان، نبات، خاک و هوا را وابسته بهبقای انسان میداند؛ بقایی که آمیخته به مسوولیت آنان در پهنای هستی است.
سپس میافزاید:
“نگاه کن که بقا را چگونه میکوشد
بهخردهگی منگر دانهی سپندان را”
او خطاب به انسان میگوید: با دقّت نظر کن بههر چیز و حتا دانههای سپند را با آنهمه خُردی، کوچک منگر؛ زیرا هرچیز در ساختارِ هستی چه کوچک و چه بزرگ، کاری بر عهدهاش گذاشته شدهاست تا روندِ بقای هستی را بیهیچ کمکاستی بهپیش ببرد:
“بقا بهعلم خدا اندر است و، فرقان است
سرای علم و، کلید و درست فرقان را”
از دیدِ این حکیمِ فرزانه، بقای آدمی با علم بهخدا (شناختِ خدا) ممکن است و این علم هم در بطنِ قرآن است و نیاز بهتاویلِ باطنی دارد و کلید باز کردن درِ این سرای علمِ شناخت بهخدا (قرآن) خودِ فرقان است.
“اگر بهعلم و بقا هیچ حاجت است تو را
سوی درش بشتاب و بجوی دربان را”
اما برای دستیابی به کلیدِ شناختِ خداوند (ج) که همانا قرآنِ مجید است، بهسوی دربانِ سرای باید شتافت، و این دربان کسی جز پیامبرِ اسلام و امامان که از نسلِ آن صدیق اند، نیستند.
“درِ سرای نه چوب است؛ بلکه دانایی است
که بنده نیست ازو به خدای سبحان را”
دروازهی این سرای، چوبی نیست، بلکه پوشیده و ساخته از دانایی (خرَد) است، که بنده را گزیری از دستیابی و رفتن بهسوی دربان نیست؛ زیرا کلیدِ درِ سرای، فهمِ تاویلِ باطنی نزدِ امامِ حی و حاضر است که بهوسیلهی آن میتوان درِ سرایِ بهسوی شناختِ حق (پرودگار) را باز کرد و به اندرون رفت، و هیچ دربانی بهتر از او نیست نزدِ خدای سبحان.
“مرا رسولِ رسولِ خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدرِ فرمان را”
با بیانِ این بیت، حکیمِ دانای یُمگان برهانِ حجتش را در جزیزهی خراسان مستدل میسازد و میگوید که من بهفرمان رسولِ رسول که اشاره بهامامِ حی و حاضر اسماعیلیان (خلیفهی فاطمی المستنصر بالله) در آن زمان است، به خراسان فرستاده شدم تا برای مومنان ارزش قدردانی از فرمانِ امامِ زمان را بازگو کنم.
“کنون که دیوِ خراسان به جمله ویران کرد
ازو چگونه ستانم زمینِ ویران را”
دیوِ خراسان، اشاره بهدشمنانِ خراسان و کنایتن، بدخواهانِ کیشِ اسماعیلی است و خُسرو نُصرت یافته بر قلمروِ جان با زبانِ استعاری شَکوَه سر میدهد که در سرزمینِ ویران شدهی خراسان، حجت شدن کار ساده و آسانی نیست.
“چو خلق جمله به بازارِ جهل رفتهستند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را”
زیرا مردم بهبازارِ جهل مصروفِ داد و ستد اند و من در این بازارِ پُر از متاعِ جهل، از بیمِ این همه نادانی، چگونه بساطِ داناییام را پهن کنم و دکان بگشایم؟
“مرا بَدَل ز خراسان زمینِ یمگان است
کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را”
از همینرو است که از بازارِ پُر از جهل و تقلبِ خراسان وارهیدهام و در بدَل آن این زمینِ یُمگان را برگُزیدهام؛ زیرا اینجا مرا و یُمگان را که فرسنگها از بازارِ متقلبِ خراسان دور است و من در آن متاعِ دانایی عرضه میکنم، کسی طلب کرده نمیتواند.
“ز عُمر بهره همین است مر مرا که بهشعر
به رشته میکنم این زر و دُرّ و مرجان را”
و همین برایم بسندهاست که در خَلوتِ کوهپایههای یُمگان، اندیشهام را که آمیخته با زر و دُرّ و مرجان است، در رشتهی شعر در میکشم تا از این ثَروتِ گرانبها، دیگرانی را که در فقرِ دانایی بهسر میبرند، بهرهمند سازم.
در جُستارهایی که همواره در بارهی ناصرِ خُسرو داشتهام، من باتوجه بهدریافتم از حکمتِ سخنانِ وی، اندیشهاش را فراتر از شعر بهمعنای رایجِ آن یافتهام؛ زیرا برخی از شاعران تنها شاعرانهگی در زبان آفریدهاند، برخی دیگر وسطِ شعر و شعورِ شاعرانه حرکت کردهاند و برخی هم پایینتر از شعورِ شاعرانه ماندهاند؛ اما ناصرِ خُسرو نه غرقِ شاعرانهگیهای صرف در مغازله شده، نه وسطِ شعر و شعور حرکت کرده و نههم پایینتر از شعورِ شاعرانه ماندهاست.
او با بیانِ حکمت در کلامش، فراتر از شاعرانهگی و ریسمانبازی با واژهها ایستاده و از همینروست که میگویم اندیشهاش در بسا از موارد، بلندتر از سقفِ شعر ماندهاست.
جاوید فرهاد