کابل/۲۴جوزا/فرهنگستان
چهلوچهار سال از کشته شدن زنده یاد احمد ظاهر گذشت، افغانستان فراز و فرود های زیادی را تجربه کرد. زادگاه احمدظاهر در چهار دهه اخیر با آزمونهای جدی روبرو شد؛ اما صدای احمد ظاهر در تمام این مسیر تنها پدیدهایست که نسل هارا به هم وصل میکند. در این سالیاد احمد ظاهر مکثی به یکی از مصاحبههای او کردهایم.
گفت وگوی احمد ظاهر با نشریهی افغانستان تایمز
مصاحبه کننده: غلام معصوم اخلاص
———————————–
اخلاص: احمدظاهر! میخواهم همراهت بی تعارف صحبت کنم، از من نمیرنجی؟
احمدظاهر: من اصلاً تعارف و رنجش را نمیشناسم، رنجش و تعارف چیست؟
ملت ما، ملتی است که همیشه رنج دیده اند و من برای آنها همیش خواندهام که «زندهگی آخر سراید بندهگی درکارنیست/بندهگی گر شرط باشد زندهگی درکار نیست»
دوست عزیز! با من بیتعارف، دوستانه و صمیمانه حرف بزن و کلمات را بیموجب و بیمورد به خاطر فریب من و مردم به کار نبر، کلمات همه جان دارند، کلمات رنگین مرا رنگ نخواهد داد، من میخواهم چیزی بنویسی که هستم، بناً با من بیتعارف صحبت کن.
اخلاص: چهگونه احمد ظاهر شدی؟
احمد ظاهر: استعداد داشتم، تلاش کردم، احمد ظاهر شدم، چند روزی برایم فرصت داده شد در خدمت مردم قرار گرفتم.
اخلاص: ساختن احمد ظاهر کار آسانی است؟
احمد ظاهر: اگر آسان نباشد، مشکل هم نیست.
اخلاص: این به چه معنا؟
احمد ظاهر: اجازه بده از خود چیزی بگویم. پدرم در بیرون از خانه داکتر، صدر اعظم، رییس شورا و سفیر بود، به نیک و بدش کاری نداشتم، زیرا به این امر معتقدم که فرزندان نمیتوانند به پدر شان تاریخ بسازند بلکه مردم اند که شرافتمندانه به قضاوت میپردازند و ریگ و گندم را از هم جدا میکنند.
ولی رویهمرفته پدرم در خانه یک رفیق مهربان، معلم خوب، یک مرد ساده، معمولی، مهماننواز، بیآلایش، رفیقدار و مردمدار بود.
او در برابر مردم ولایات دور که در آن از مدنیت خبری نبود و به خانه ما رفت و آمد داشتند به شکل ساده و دهاتی برخورد داشت.
اگر اتاقی برای کُرسینشینان داشتیم؛ اتاقهای دیگری هم برای دوستان روستانشین تهیه دیده بودیم که آنها در آن مینشستند، غذا میخوردند، حرف میزدند و راحت میخوابیدند.
به همین ترتیب با اعضای خانواده نیز رفیق و شفیق بود، هر شب دو تا شعر و دو داستان میخواند و بعضاً به شرح آن میپرداخت.
چنانچه شماری اهل هنر و ادب، از دوستانش بودند و پدرم همیشه آنها را برادر خطاب میکرد و حرمت آنها را فرض میدانست.
هنگامی که دوستان هنرمند و اهل ادبش به خانه ما قدم رنجه میکرند مرا هم به حضور میطلبید و پای صحبت شان مینشاند و از آنها میخواست تا مرا نصیحت کنند و ایشان هم مرا نصیحت میکردند.
آنها همیشهبرایممیگفتند احمدظاهر ریاضترا فراموش نکن و من بچه بودم، خام بودم و مفهوم این کلمه را نمیدانستم، درک من از این کلمه خام بود حتا در حد صفر تقرب میکرد.
حیرانبودم که این ریاضت چیست و به منچی میبخشد.
در ذهنم یک سوال خطور میکرد که آیا دوستان پدرم به غیر از کلمه ریاضت چیزی دیگری نمیدانند؟
آخر یکشب به پدرم گفتم که این ریاضت چیست؟ که مرا دیوانه ساخته، هر کسی را که به عنوان کاکا و چیز فهم برایم معرفی کردی به جز از کلمه ریاضت چیز دگری به من نمیگویند.
پدرم ماهرانه به من گفت: من نیز نمیتوانم معنی ریاضت را برایت بگویم، خودت تشبث کن، از رفقا، همصنفیها، معلمین خود بپرس و یا نزد قیوم کاکای خود مراجعه کن و یا هم از قوم و خویش با سواد ما بپرس.
راستی مقصد پدرم را کامل نمیدانستم، امااحساس میکردم که پدرم میخواهد معمایی را برایم حل کند و هم درک میکردم که در این کلمه اسراری نهفته است که پدرم و دوستانش مرا با آن آشنا کنند.
درین گیر و دار یکی از دوستان پدرم را پرسیدمکه ریاضت چیست؟
او در پاسخم گفت: ریاضت در ظاهر یک کلمه است اما در حقیقت یک بحر طویل است و تو باید در این بحر شنا کنی تا شناور شوی و باریاضت آشنا شوی.
منتظر ماندم که کاکای دیگری در این مورد چی خواهد گفت؟بناً از دوست دیگر پدرم پرسیدم کهریاضت چیست؟
او مبارک گفت: داستان شیرین و فرهاد را بخوان تا بدانی که ریاضت چیست.
گفتم، منظور تان از فرهاد کوهکن است؟
گفت: بلی.
چاره نداشتم، رفتم داستان شیرین و فرهاد را خواندم تا فرهاد را شناختم.
به یکی از دوستان دیگر پدرم مراجعه کردم که ریاضت چیست؟
او هم برایم گفت: برو زندهگینامه مولاناجلال الدین محمد بلخی را بخوان.
گفتم، کتابی که شرح زندهگی مولانا در آن درج است چی عنوان دارد؟
گفت: پله پله تا ملاقات خدا.
چاره نداشتم، کتاب شرح زندهگی مولانا را هم خواندم.
از معلم ساینس خود پرسیدم که ریاضت چیست؟
معلم ما گفت: برو زندهگی انشتین را بخوان.
رفتم زندهگینامه انشتین را هم خواندم.
دوست دیگر پدرم که هنرمندبود نزدش مراجعه کردم و پرسیدم که ریاضت چیست؟
آن مرد محترم گفت: برو زندهگینامه استاد بسم اللهخان شهنایی نواز را مطالعه کن.
رفتم زندهگینامه استاد بسم الله خان و رویشنکر را هم مطالعه کردم.
در این زمان برخی هم گفتند زندهگینامه هنرمندان افغانی را مطالعه کن و برخی فرمودند که پیرامون زندهگی و کار «لیو نارد داوینچی» تجسس کن تا بدانی که ریاضت چیست؟
خلاصه با گذشت هر روز من آهسته آهسته منظور و مقصود پدرم و دوستانشانرادرمیافتم و آشناییبا ریاضت مرا پر و بال میداد.
ولی تا این دم پر و بال زدنم بیهدف و مقصد بود، هنوز پیش خود تعیین نکرده بودم که من چرا علم ریاضت را طی کرده روانم و آنرا در چه راهی به کار برم.
تا آنکه شبی از شبها پدرم نزدیکترین دوستان خود را به خانه دعوت کرد که در جمع آنها استاد ضیا قاریزاده و ساربان نیز شامل بود و نوازندهگان هم در این جمع موجود بودند.
پدرم مرا نیز به حضور طلبید و خواست که من از جا تکان نخورم و من طبق فرموده او عمل کردم.
مجلس از مطالب ساده آغاز شد، صحبتهای آنها در من چنان اثر کرده بود که موضوع پول، ثروت وسایر مسایل دنیوی نزد من بهای خود را از دست داده بود و پیوسته دلم میخواست که سلطان ریاضت شوم تا آنکه موسیقی آغاز شد همه اشتیاق داشتند که ساربان بخواند.
درآن زمان ساربان از صحت و سلامت کامل برخوردار بود و با آواز جادویی به آوازخواندن شروع کرد.
ساز و آواز ساربان مرا بی می مست کرد و بی یار دیوانه.
نزدخود گفتم، این خداست که باساربان یکجا میخواند.
ساربان در وجود من چنان عشق ریخت مانند شمس در وجود مولانا.
فردا که طرف مکتب میرفتم به پدرم گفتم میخواهم آواز خوان شوم، میخواهم ساربان شوم.
پدرم به سادهگی جواب داد: حالا که ریاضت را شناختهای میتوانی آوازخوان شوی، جای بیم نیست.
بار دیگر مقصدپدرم را درک کردم که با ریاضت میتوان چیزی شد.
بعد آن روز شبها تا ناوقت مینشستم شعر میخواندم، فصاحت کلام و ادای درست کلمات را تمرین میکردم صد بار شعری را برای خود میخواندم و یکباربرای مردم.
بناً پس از این همه ریاضت من شدم احمدظاهر.
هرکس این کوچه را بهدرستی طی کند میشود اهل ریاضت و احمد ظاهر.
اما باید بگویم که راه سالها را در چند روز پیمودن کار من نیست، من از این توضیحات آموختمکه بدون ریاضت انسان به هیچ کاری موفق نخواهد شد. اگر کسانی بدون ریاضت خود را موفق میدانند حبابی بیش نیستند.
اخلاص : همینطوراست دوست عزیز. عشق را باید کسب کرد؟
احمد ظاهر: بلی. هنر تا آنجا پیش برده شود که خود به عشق تبدیل شود و این عشق و هنر بدون ریاضت به دست آمده نمیتواند.
اخلاص: مثال بده.
احمد ظاهر: بهترین مثال مولانای بلخ است که امروز مولانای دنیا شده است ورنه رهروان مولانای بلخ خیلی زیاد اند ولی مولانا شدن کار مشکل است.
اخلاص: حسادت چیست؟
احمد ظاهر: حسادت جهل است.
اخلاص: کینه چیست؟
احمد ظاهر: کینه شکست است.
اخلاص: انتقام چیست؟
احمد ظاهر: شکست را با شکست پاسخ دادن.
اخلاص: پس نقش تو چه بوده احمد ظاهر؟
احمد ظاهر: نو آوری.
اخلاص: نو آوری چهگونه میسر است؟
احمد ظاهر: با ریاضت.
اخلاص: در تیوری و پراکتیک چطور! قتل را شکست تعریف میکنی؟
احمد ظاهر: نخیر. مردمان هرزه که از عقل و منطق کار نگیرند و به جهالت رجوع کنند زمانیست که قتل صورت میگیرد.
هنرمندان و جوانان محترم، تمام شما با ریاضت خود را آماده سازید از شاعر خود، از نویسنده، عالم، عاقل، مصنف، نوازنده و آواز خوان خو بیاموزید و از تجارب آنها استفاده کنید تشویق را نپذیرید، باید خود تان باشید و ریاضت را پیشه خود سازید و هنر را در خدمت مردم قرار دهید.
اخلاص: در اخیر چه گفتنی داری؟
احمد ظاهر: برای نسل جوان میگویم که ریاضت را قبول کنید.
احمد ظاهر در ۲۴جوزا سال ۱۳۲۵خورشیدی برابر با ۱۴ ماه جون سال ۱۹۴۶ترسایی متولد گردید و در۲۳ جوزا سال۱۳۵۸ خورشیدی برابر با ۱۳ جون ۱۹۷۹ ترسایی به قتل رسید.
خبرنگار فرهنگستان از کابل
سمیع صدیقی