پیرمرد و گل آفتاب پرست
نویسنده : پرتو نادری
نمیدانم چه پیش آمد که یکی و یکبار ذهنم دوید به آن دهکدۀ دور، شبهای نمناک و تاریک بهاری.
به پیرمرد که کنار من نشسته بود گفتم: میدانی مردمان دهکدۀ ما از پرندهیی که آن را جغد یا بوم میگویند، نفرت سنگینی دارند. بوم عاشق تاریکی است؛ پرندۀ شب است؛ از روشنایی خورشید نفرت دارد. شب که میشود صدایش از خرابههای دهکده یا هم از میان درختان انبوه شاخ و کهن سال بلند میشود. صدای زشت و هراس انگیزی دارد. چون صدای بوم بلند میشود مردم به سویش سنگ پرتاب میکنند تا دور شود.
مردم باور دارند که بوم، هرکجایی که آشیان سازد آنجا به ویرانهیی بدل میشود. شبها در تاریکی آواز ترسناکی میخواند. گویی پیامی دارد از دهشت و بربادی. مردمان دهکدۀ ما میگویند که بوم در آواز خوانیهای شبانۀ خود بربادی دهکده را آرزو میکند،حتا میخواهد همه دهکدهها ویرانه در ویرانه باشند و او بر روی دهکدهای ویران پرواز کند.
مردم دهکدۀ ما بوم را پرنده بدبختی میپندارند. آیا دهکده شما هم، بوم دارد؟ آیا مردمان دهکدۀ شما هم، بوم را به سنگ میزنند تا بوم را از دهکدۀ شان دور سازند!
آیا مردمان دهکدۀ شما مانند مردمان دهکدۀ ما از بوم نفرت دارند؟ اگر چنین است، پس چرا با هم یکجا بوم ها را سنگ باران نمیکنند تا دهکدهها آبادان بمانند و دیگر صدای بودم در هیچ دهکدهیی بلند نشود!
تا سخنان بومشناسانۀ من بدینجا رسید، پیرمرد با زبان طنزآلودی گفت:
– این همه لیل و نهار گذشت. جهان هزار جلوه برآورد؛ اما اندیشههای تو هنوز در قفس پندارهای کودکانه ات زندانی است!
گفتم: چگونه؟
گفت:
– نمیبینی، همه چیز دگرگونه شده است، یا همه چیز را دگرگونه ساخته اند!
پیرمرد نگاههای رازناکش را بیشتر در چشمان من دوخت و گفت:
– عقابان بلند پرواز را پرو بال میبرند؛ در سوراخهای درختان کهنسال زندانی میکنند؛ در ویرانهها تاریکی تشنهگی و گرسنهگی برای شان می ریزند؛ رشتۀ پیوندشان را با روشنایی و پروازهای بلند قیچی میزنند؛ برساقههای بلند گلهای خورشید پرست داس میاندازند؛ تخمهها سبزشان را در آتش می افگنند؛ اما گلهای شبپرست را با خون مردمان آبیاری میکنند تا تاریکی بیشتر و بیشتر به برگ و بار برسد.
باهر جملهیی که پیرمرد میگفت، چنان بود که گویی بغضی آرام آرام راه گلویش را می بندد. خاموش شد و چشمهایش را لحظهیی بر زمین دوخت و بعد به آسمان نگاه کرد و با صدایی که حس کردم از گلوی خونینی بیرون میآید گفت:
– چنین است که حتا خورشید هم در این سرزمین دروغ میگوید. حتا خورشید در این سرزمین خود دروغین است، جایی روشنایی تاریکی پخش میکند. چنین است که حتا گلها هم در این سرزمین بوی خون میدهند. بوی خون مادران، بوی خون کودکان، بوی خون پدران، بوی خون تو و بوی خون من!
گفتم:
– پیرمرد! با این سخنان پراگنده چه میخواهی بگویی؟
گفت:
– بلی، مشکل ما همین است که زبان هم را نمیفهمیم!
باز پیرمرد لحظههایی خاموش ماند و من حس کردم که تمام زمان در چشمهای خسته و گریه آلود او تبلور یافته است. حس کردم چشمهایش با ژرفای تاریک اوقیانوسها حویشاوندی دارند. دست روی شانۀ من گذاشت و با نرمیگفت:
– تو از بومهای عهد دقیانوس سخن میگویی؛ روزگار آنان گذشته است. بومهای روزگار ما در کاخهای بلند آشیانه میسازند. در همهجا و در همۀ افاق تا یومیبود آنان را به کاخها صدا زدند. باهم آمیختند. چنین است که امروزه نسل دیگری از بومها به وجود آمده است که گاهی خود راگربت می پندارند، گاهی عقاب، گاهی هم عنقا و سیمرغ.
حس کردم که ذهنم یارای فهم سخنان پیر مرد را ندارد، ناگزیر پرسیدم:
– مگر ممکن است که چنین باشد؟
پیرمرد گفت:
– در سرزمینی که بوزینههای در خم افتادهاش خود را شیر میانگارند و کلاغان بد آوازاش طاوسی میکنند؛ بومهایش هم میتوانند که خود را عقابان بلند پرواز و سیمرغهای سدره نشین پندارند!
گفتم:
– ای پیرمرد! حال این بومها عهد دقیانوس همه سیمرغهای سدره نشین شده اند؟
پیرمرد تبسمیکرد و گفت:
– هرگز! هرگز! بومها همهجا بوم اند. اگر هزار نام و جلوۀ دگرگونه هم که داشته باشند؛ همان بوم اند. عاشق ویرانی، عاشق تاریکی، عاشق شب و گریزان از بامداد و خورشید.
پرسیدم :
– ای پیرمرد اگر چنین است، چگونه این بومها در کاخهای بلند زندهگی میکنند و در آرزوی ویرانی شهر نیستند؟
پیر مرد چنان نگاههایش را در چشمهایم دوخت که دلم لرزید، چنان بود که باصدای آمیخته با خشم گفت:
– چشمهایت را باز کن! بومهای امروزین هرچند درکاخهای بلند آشیان دارند؛ اما این کاخها در بدل ویرانی یک سرزمین آباد شده است. این کاخهای ویرانی است. صدها چراغ خاموش شده است تا چراغ یک بوم روشن بماند!
پیرمرد خاموش شد و پلکهایش چنان روی هم آمدند که گویی در ذهن خود به دنبال چیزی بود تا این که گقت:
– مولانا حسرت بدخشی گویی یک صد و اند سال پیش از این، روزگار ما را دیده بود، درنگی کرد و بعد باصدای بلندی که گویی فریاد میزد چنین خواند:
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از این بالا جهیدنها
با هیجان گفتم:
– پس برخیر دامنها را پر از سنگ کنیم و بر کاخها بکوبیم تا بومها از سرزمین ما گم شوند.
این بار پیرمرد زد به خنده. چنان بلند بلند و قاه قاه خندید که تمام اندامش میلرزید و گفت:
– هنوز از جهان بیخبری! این بوم ها بومهای آن روزگاری نیست که پدر و پدرکلانت با سنگی آنها را از شاخههای بلند درختان دهکده دور می ساختند!
با دلتنگی گفتم:
– پس چه؟
گفت:
– بر ساقههای گلهای خورشید پرست داس نیندازید! و نگذارید که داس بیندازند! تا میتوانید در کشتزارهایتان در باغهایتان بر بامهای خانههایتان گل خورشید پرست برویانید! گلهای شبپرست را در هرکجایی از ریشه بر کنید!
چشم بر آسمان کرد، دست به سوی خورشید و گفت:
– خورشیدتان را نجات دهید! خورشیدتان را که به زنجیر بسته است نجات دهید که بار دیگر نور افشان شود! این خورشیدی که میبینید خود سرچشمۀ تاریکی است. بدان، تا این روشنایی تاریک برجای ماند؛نسل تازۀ بومها همچنان زندهگی را و همه چیز را ویران میکنند تا کاخهای بلندتری داشته باشند.
مانند آن بود که توفان شگرفی همۀ هستی مرا در بر گرفته است. پلکهایم روی هم افتادند. بعد، لغزش داغ اشکهایم بود که روی گونههایم احساس کردم.
صدای در کاسۀ سرم پیچید: خورشیدتان را نجات دهید! خورشیدتان را نجات دهید! پلکهایم از هم گشوده شدند، پیرمرد زده بود به کوچه. به دنبالش دویدم، گویی پرندۀ آسمان شده بود. در کوچه در یک خط دراز گلهای خورشید پرست روییده بودند. دیدم که از هر نقش گام پیرمرد یک گل خورشید پرست روییده است.
حس کردم هرگل خورشید پرست، تبلور صدایی است که میگوید: خورشیدتان را نجات دهید! خورشیدتان را نجات دهید! خورشیدتان را …
پرتو نادری
ثور ۱۳۹۷/ شهرک قرغه / کابل