نویسنده : ناصر سعادت نیا
فکر کردن و اندیشیدن از مهم ترین شاخصههای انسان است که به صورت ذاتی و جوهری، در وجود آدمی پرورش مییابد، از رهگذر آن از بقیه موجودات متمایز میگردد. به تعبیر دگر حیات مندی بشر در اندیشهی اوست، میاندیشند پس هستند. اما با این وجود پی بردن به حقیقت اندیشه و تفکر از دشوار ترین مسایل معرفت شناختی است، یعنی فهم ما از تفکر چیست چه نوع باور و فرایند شکل گیری آن را، می توان اندیشه نامید. این دشواری ازین رواست که مرزها و مقاهیم ازین دست، مانند آگاهی، اندیشه، تفکرازهم تفکیک نه شده است شاید هم جدا ناپذیرند. افزون برآن، تفکر وابسته به زمینه های فرهنگی و اجتماعی است، خوراک تفکر، سنت های حاکم و عقلانیت پذیرفته زمانه است ازین رو نمیتوان به حقیقت آن دست یافت. این جستار در صدد آن نست تا نشان دهد که تفکر چیست و تفاوت آن با اندیشه و عقلانیت در کدام موضوع و موارد است. تلاش این جستار بر این است تا نشان دهد که فکر کردن و اندیشیدن، بدون نظر داشت حقیقت و ماهیت آن از کجا آغاز میگردد. شاید پاسخ به این سوال دشوار نباشد، زیرا انسان از هر طبقهی اجتماعی، در زندگی با حوادث و اتفاقات روبه رو میگردد. با اندک تأمل در خواهند یافت که برای وقوع عدم آن عوامل بسیاری دخالت داشته است. به صورت نمونه هر انسان از خویش سوال خواهد کرد که چگونه میتوان به قدرت و توانای رسید، ریشهی توانای، آگاهی و نبود آن در چیست؟ راز موفقیت و ناکامی در چیست؟ چرا پارهی ملت و جامعهها موفق اند و برخی دگر شکست خورده است. این سوال سبب میشود تا انسان به رازهای پنهان زندگی خویش پی برد اسباب و ابزار دخیل در پیروزی و ناکامی را دریابد. بنابراین فکر کردن از پرسش گری آغاز میگردد. برای دریافت پاسخ ناگزیر به خویشتن مراجعه کند و خود واقعی را در یابد، با معیار قرار دادن و اصالت دادن به خویشتن به مرکز و میدان فکر قدم گذارند. برای درک بهتر این موضوع به ایدهی رودیار کیپلینگ، شاعر و نویسنده انگلیسی مراجعه میشود، او براین باور است، هر شخصی که تقلای فکر کردن را در سر بپروراند لازم که از شش پرسش برای اندیشیدن استفاده کند، به هرکدام از آنها پاسخ گوید این پرسشها عبارت اند از:
من کجا هستم؟ شناخت مکان و زمان
با تأمل به محتوای این پرسش به خوبی میتوان دریافت که فکر کردن از بدو تولد آغاز میگردد کودک به اشیایی اطراف خویش کنش گرانه و فعال است به هر چیزی دست میزند، دوست دارد کار برد آن را در زندگی خویش پیدا کند. روان شناسان معتقدند که انسان در جهان رحم نیز از محیط زیست فزیولوژیکی خویش اطلاعات بدست می آورد. دریافت اطلاعات بدین صورت حالات اولیه شکل گیری ذهن نا آگاه است، بخش پنهان ذهن را شکل میدهد از ین رو میتوان گفت که جمع آوری اطلاعات صورت ابتدایی فکر کردن و اندیشیدن است، اما منظور از محیط در سوال یاد شده مجموعه از فرآورده های انسانی است که در قالب فرهنگ، سیاست و هنجارهای اخلاقی متبلور میگردد. به بیان بهتر منظور از محیط، گفتمان غالب بر افکار و اذهان آدمیان در دورهی معین است. بدین سان هر انسان بایستی تفکر و اندیشه مورد قبول و پذیرش زمان خویش را بشناسد و دریابد که چرا چنین فرهنگ فکری جا افتاده و نهادینه شده است. چه عامل سبب شده است که اخلاق، هنجارها و قوانین شکل گرفته مقبول و پسندیده است. اندیشهی مخالف و اخلاق بر آمده از آن در حاشیه رانده میشود، در برابر آن مقاومت شکل میگیرد.آیا هر نوع معرفت، رفتارهای اجتماعی و سیاسی مورد پذیرش، درست هم هست، چگونه درستی آن قابل اثبات است؟ چه دلیل وجود دارد؟ آنچه را که روحیه و عقلانیت زمان پذیرفت درست و منطقی است، اما خلاف آن نادرست است. به صورت نمونه فرهنگ دینی و تفکر دینی که از نا متسامح ترین اندیشهها و تفکر بشراست، جنگ های خونین مذهبی بر حقانیت یکی و باطل شمردن دگری . قرنها است که برروان آدمیان سلطه دارد، فرد مذهبی با با چنین نظام فکری زندگی کرده است، اما امروزه پاره از جوامع در حال صیقل و پالایش اندیشههای دینی است. علت این موضوع چیست آیا این امر به دانندگان آن مربوط می شود، یا به ماهیت و جوهره تفکر دینی؟ چرا دین خویی بر پارهی از جوامع چیره شده است، برخی دیگر میانهی خوبی با آن ندارند. این پرسش ها نمونه و آغاز برای اندیشیدن است. انسان که فاقد پرسش است راهی در جاده تفکر نخواهد داشت.(ابوترابی، ۴۰،۱۳۷۸)
دوم؛ من کیستم؟ شناخت جایگاه خود در زمان و مکان
من کیستم و جایگاه من درزمان و مکان چیست؟ آیا روزها، ماه ها و سالهای که به صورت متوالی در پی هم میآیند زمان نام گذارده شده است. چنین تفسیر و برداشت از زمان آدمی را به سوال دگری رهنمون میکند، آن اینکه چه موجودی و دارای چه خاصیت و اوصاف مفهوم زمان را خلق کرده است. آیا انسان از آن رو که نفس میکشد، به زمان تعبیر شده است. این برداشت، سوال دگر خلق میکند آن اینکه تکلیف بقیه جانداران چه میشود، این موجودات نیز مانند انسان نفس میکشد، زمان بقیه جانداران با انسان در چیست؟آیا زمان آدمی با دگر موجودات یکی است یا نه چنین چیزی نیست.
آیا زمان به عقلانیت اطلاق میگردد که بر رفتار و گفتار توده ها حاکم است. در دوره و زمانی مشخص به سبک زندگی سمت و سو میدهد. زمان بدین معنا پرسش دگری خلق میکند که جایگاه و موقعیت من فرد نسبت به این پارادایم فکری چگونه و در کدام جایگاه است. به تعبیر دگر نقش من به عنوان انسان که در روزگار آکنده از فن آوری های علمی و فرهنگی و همچنین سیاسی زیست و زندگی میکند چیست؟ من فرد مستقل از فرهنگ زمانم یا وابسته به آن. چه خصوصیتهای در من وجود دارد تا با اتکائی به آن مدعی باشم که خودم، خودم هستم و در برابر سنت زمانه نقش فعال دارم، اگر چنین اوصاف در من نبود چه میشد؟ آیا بازهم من بودم یا کسی دگر، چرا دوست دارم چیزی را داشته باشم که فاقد آنم، از کجا متوجه کمبودهای زیستی خود میشوم. تفاوت “من” فرهنگی با “من” سیاسی و اجتماعی در چیست؟ آیا در جامعهی با فرهنگ متکثر و نژاد های مختلف و همچنین سلایق متفاوت هویت اصلی و شخصی من چگونه قابل تبلور است، خود واقعی من و جهان ذهنی من از چه منبع تغذیه می گردد. هویت من دارای کدام عناصر ثابت و متغییر است که”من”را از شخص دگر جدا میکند، زمینه تعامل نیز آماده میکند. پاسخ به مجموع سوالها، هویت من فرد را مشخص میکند، پس از شناخت و جایگاه خود به سوال دگر میرسیم آن اینکه که نسبت من به زمان که به سر میبرم چیست؟(هاوکینک،۱۳۸۴)
سوم چگونه هستم؟ تصویر من از جهان
این سوال در نوع خود از مهم ترین پرسش است، اهمیت آن ازین رو است که زمان بدون تصویر از جهان قابل تصور نیست، از سوی به گفته ای اندیشمندان انسان شناشی ماهیت و حقیقت انسان در مفاهیم ذهنی و شیوه نگاه اوست، یعنی انسان همان اندیشه است.(سروش، ۱۳۷۸، ۴۰) ازین رو است باورها، عقاید انسان بر مبنای شناخت او از جهان استوار است، بنای معرفتی خرد آدمی را میسازد. به تعبیر دقیق تر مبنای عقلانیت آدمی مفاهیم ذهنی است که او از جهان دارد. دنیا نیز به دو جغرافیا یا دو قلمرو ذهنی و فزیکی قابل تقسیم است. اندیشه یا به تعبیر جهان ذهنی پایه و اساس زندگی فزیکی انسان است. بدینسان فرد در درون هر فرهنگ که زیست میکند، به صورت خود آگاه یا نا خود آگاه از آبشخور آن تغذیه میگردد و بر مبنای آن زندگی میکند. بنابراین لازم است که نسبت خود را با آن تعیین کند، نقش و جایگاه خویش را نیز مشخص کند. در متن فرهنگ زمان بازیگر است یا تماشاچی، میان این دو از هم متفاوت است. ماکس وبر جامعه شناس آلمانی بر این باور است که برای مطالعه و شناخت اموری انسانی بایستی جزو از اجزاء فرهنگ و حوادث قرار داد میان کسانی که جزو حوادث و اتفاقها باشد با کسی که بیننده آن فرق فاحش وجو دارد دکترسروش مینویسد:«مطالعه ای امور انسانی و حوداث اجتماعی هیچگاه با تماشاچی بودن امکان پذیر نیست»(سروش، ۱۹،۱۳۵۸) متناسب با این بیان اهل فکر و اندیشه، نسبت خود را با تمام اتفاقات و حوادث پیرامون خویش تعیین میکند. همواره تلاش دارد تا در دل حوادث خردش خویش را شکوفا کند ازین رو با تمام وجود آنرا لمس میکند، با ذهن و عقل خود درک میکند.
دنیای ذهنی که جهانی واقعی نیز مینامند مجموعهی از اطلاعات، احساسات، عواطف و خرد اطلاق میگردد. آدمی در فرایند زندگی آن را بدست میآورند، از مرحله به مرحله دگر عبور میکند، هرکدام ازین مراحل کمند است که گرفتار شدن به دام آن سبک زندگی را زندگی را تعیین میکند. به تعبیر دگر شکوفا کردن هر کدام از استعداهای ذهنی بیان گر تعیین نسبت با جهان بیرونی است، زیرا این تمایلات و خواسته ها دینامیسم رفتار انسان است(همان) . آدمی آنگونه که می اندیشد زندگی میکند. نیت مندی ها و افکار انسانی تا انسانی دگر متفاوت است. این تفاوت اختلاف فکری را بوجود می آورد، بدین سان صلح، جنگ تکنولوژی و مسایل دگر وابسته به جهان ذهنی است، بنابراین آغاز تفکر، پاسخ به این پرسش است من به عنوان یک فرد یا ملت چه توانای را در خود پرورش دهم تا بازیگر باشم. در نتیجه مهم ترین پرسش این است که نسبت من با فرهنگ حاکم چیست پاسخ به این پرسشها راهی به تفکر و فکر کردن است.
آغاز و انجام( از کجا آمده ام به کجا می روم)
پرسش از آغاز و انجام زندگی آمدن و هدف از خلق شدن در این جهان چیست؟ این سوال انسان اندیشمند و متفکر را وا می دارد تا نسبت به تاریخ جهان و انسان بپردازد، هم چنین معنای زندگی را در یابد تا در روشنایی آن دگردیسی های زیستی،اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و اقصادی ملتها حکومت ها را نیز در یابد. یعنی نقش اخلاق، سیاست و اقتصاد در شکوفای جوامع انسانی چگونه بوده است. تجربهی پیشنیان هر چه باشند، فرد هوشمند یا اندیشمند را یاری می کند تا از تجربههای آنها استفاده کند. افزون برآن ملتها آگاهانه و نا آگاهانه تجربه های گذشتگان را به بهدوش میکشد. از دستاوردهای علمی، فرهنگ و آداب پشینیان خوراک فکری و اخلاقی خویش را نیز فربه می کند. کارل گوستایونگ معتقد است که نسل پسین و تمام تجربیات نسل پشین را به عهده دارد. او به صورت مشخص می گوید:کهن الگوها بخش اعظم محتویات ناخودآگاه جمعی هستند، آنها ظرفیتهای موروثی هستند که تداوم بخش رفتارهایی محسوب میشوند که برای همه انسانها، صرف نطر از نژاد و فرهنگ، جنبه های عام دارد؛ مثل پرستاری، پرخاشگری، رشادت، جوان مردی، مادری کردن، پیر خردمند بودن و همان طوری که غرایز انسان را به سوی رفتار خاصی وا می دارد تا اندیشه ای همگانی و جهانی داشته باشد. سخن یونگ این است که انسان به صورت نا خود آگاه گذشته را به دوش دارد.یعنی انسان گذشته را ناخواسته به دوش می کشد از آن متأثر میشود.(فاطمه عبدی،۱۳۹۳،۱) صلح، جنگ و قهرمان پروری را از گذشته در ناخود آگاه جمعی نگهداری می کند. برای این است که هدف از شناخت و آغاز زندگی این است که در روشنایی آن انسان به سوی فردانیت میگردد. فردانیت فرایند است که آدمی در بستر تاریخ به خود آگاهی میرسد.یونگ دراین زمینه میگوید:« هدف این فرایند آن است که ما در طول زندگی، هرچه بیشتر بتوانیم خودمان شویم که هستیم؛ در حقیفت اصیلتر و ناب تر شویم و هرچه بیشتر بتوانیم خودمان باشیم با خودما هماهنگ شویم.(همان) شناخت ازخویش و بر رسی آن در بیستر تاریخ در نتیجه انسان به خود آگاهی میرسد و نیز قادر می گردد که خود را همچون خود بپندارد، از وارفتگی، خود شیفتگی و همچنین از ذوب شدن در آیین و فرهنگ خاص رهایی یابد. یونگ در ادامه میگوید: اغلب تصویر یک دانه و درختی که از آن می روید، به عنوان نمادی برای فرایند استفاده می شود؛ یعنی یک بلوط، باید بلوط شود و نمی تواند تصمیم بگیرد که درخت راش شود، ولی بسته به جایی که دانهای بلوط در آن افتاده است، به گونه ای دیگر رشد خواهد کرد.(یونگ،) از گفته ای یونگ استفاده میگردد که کمال انسان وابسته بیستر زمینه فرهنگی است که در آن هست می گردد و هم چنین رشد می کند به بالندگی می رسد. بدینسان مهم است انسان بداند که از چه نوع گذشته ای برخوردار بوده است و برای پسینیان چه چیزی را به جای می گذارد. بایستی دقت لازم به خرج داد تا نمونه ای یا الگوی از زندگی را تثبیت کرد که به قوانین عام وهمگانی تبدیل گردد.(کانت)
برای چه هستم و چه باید بکنم(شناخت وظیفه)
از مهم ترین سوالهای که انسان را وا می داردتا در باره زندگی بیندیشند، این است که هدف از خلقت اوچه بوده است منشأ زندگی او از کجا آغاز شده است. اگر چنانچه آدمی برای خلقت خویش یک اصل متافزیکی را نپذیرد، اما نمی تواند هست فزیکی و همچنین روح و روان خویش را نادیده بینگارد. بنابراین انسان که جرأت پرسش و فکر کردن را داراست همواره از خویش می پرسد که چیست و چه وظیفه دارد. آیا واقعا وظیفه او خوردن و کار کردن است، دراین صورت تفاوت او با جانداران دیگر چیست که برای بقای خود تلاش می ورزند، یا نه انسان در زندگی از بقیه جانداران متفاوت است. این تفاوت سوال دیگری را خلق میکند که پس وظیفه انسان چیست؟ وچه مسؤلیتها در برابر خود و دیگران دارد؟ پاسخ به این پرسشها ساده و آسان نیست، به دلیل اینکه برای دست یابی به این پرسشها انسان نیازمند است که به لایه زیرین هستی خویش پی ببرد. اما واکاوی ازخویش امری چندان ساده نیست، اندک از آدمها به این کار موفق اند. برای همین است که نوابغ و متفکران نسبت به جمعیت کل جهان اندک اند. ازین رو لازم نیست انسان برای شناخت وظایف و مسئولیتهای خویش ازتاریخ چیزی بیاموزد، نگاه به زندگی دیگران نیز شناخت مسئولیت ها راهگشا نیست. برای دریافت این موضوع که انسان برای چه هست چه بایستی انجام دهد. اولین گام و نزدیک شدن به این سوال تجربه آزادی است.آزادی نقش کلیدی و اساسی در شناخت و وظیفهی آدمی دارد. آزادی پادزهر خودشیفتگی، کبر وغرور است انسان این اوصاف را در خود بپروراند به نوعی به ظلمت و تاریکی فکر گرفتار می گردد. توانایی سنجش رفتار درست از نادرست را ندارد. بنابراین انسان آزاد رفتارهای خویش را بر پایه های منطق، انتخاب و دلیل استوار میسازد. دراین صورت است که فرد تا حدی از نیروهای درون که اراده او را زندانی میکند رها میسازد. این امر باعث می شود که انسان از وابستگی های بیرونی نیز نجات یابد. انسان نجات یافته به صورت حقیقی توانای انجام رسالت خویش دارد. اما انسانی در بند و زنجیر خود شیفتگی نه تنها وظیفه اش را انجام نمی دهد که به هرچیزی و هرکسی حتی به خودش خیانت هم می کند. خیانت امری تحمیلی و بیرونی نیست، بلکه در باطن انسان جوانه می زند و با تمایلات آدمی شاخه می کشد. در نتیجه انسان در انجام وظایف و مسولیتهایش کوتاهی میکند، خویش را در برابر زندگی ناتوان و نحیف مییابد. روح و روانش را میکُشد آنچنان که دیگر توانایی و دانایی از وی سلب می گردد.
انسان متفکر و اندیشمند پرسش دارد که آیا از درون آزاد است یا خیر؟ این سوال برای کسانی که مدام از خویش پرسش ندارد خنده دار است، اما با اندک بررسی از وضعیت وموقعیت که دارند خواهند فهمید که در چنگال کرکسهای ذهنی و باطنی اسیرند، این اسارت نا خود آگاه و خود خواسته است. یعنی انسان حس می کند در جهان که زندگی می کند که متعلق به اوست و به جز او کسانی دیگر شایستهای ماندن و زیستن را ندارد. براین اساس در پی خیانت به هم نوعش خویش است. آما فراتر از آزادی که پایه و اساس انسانیت به حساب میآید وجدان آدمی است بدون آن نتوان نام آدمی بر این موجود اندیشنده نهاد. آن چنان که سموئیل اسمایلر میگوید:«کلمه ای قویتر از کلمهی آزادی هست و آن کلمه وجدان است. وجدان آن خاصیت ویژه روان است که میتوان آنرا غریزه مذهبی خواند. وجدان برای نخستین بار وقتی خود را آشکارا نشان میدهد که ما بکشمکش بین طبع عالی و یک طبع پست، کشکمش روح و جسم و کشمکش نیک برای غلبه بر بدی واقف میگردیم.(سموئیل، اسمایلر،۶، ۱۳۶۰) نتیجه این می شود که انسان زمانی می تواند فکر کند، بیندیشد که از وظایف خویش دراین جهان آگاه باشد. دانایی نیز با پرسش آغاز می گردد انسان بدون پرسش زنده نیست و زندگی را در نمی یابد.
چرا این هدف و این راه را انتخاب کنم
آخرین سوال ارزیابی از کار و عمل خویش است. به عبارت دیگر پس از مراحل اندیشیدن و هم چنین انجام پاره ای از امور انسان دوباره به یافته های ذهنی بر میگردد. بانقد بررسی از انجام دادن عمل ذهنی و فزیکی برآیند و کار کرد آن را سنجش می کند. این پرسش برای این است که آدمی برای هر کاری که انجام میدهد بایستی نتیجه و پیامد انتخاب خویش را بسنجد. نفع و زیان کاری باید انجام دهد به با خرد خویش سنجش کند. زیرا که عمل چیزی است که از آدمی جدا نمی شود. رفتار شخصیت و هویت آدمی را می سازد. به شکل که انجام دهد عمربه درازنای انسان دارد، حتی فراتر از عمر آدمی در سینهی تاریخ ثبت می گردد. هنر انسان دراین است که هر کاری را پیش از انجام آن دقت کند، دایره معنای کارش را انتخاب کند. داشتن تصویر درست از آینده و کاری که انجام میدهد. فعالیت های انسان نتیجه بخش می گردد. بنابر این فعالیت بدون هدف وتفکر بی نتیجه است. این عمل باعث می شود که انسان در انتقاد خویش خوبی و بدی عمل های انجام داده شده خویش در ترازوی وجدان و عقل ارزیابی کند. از نگاه انسان متفکر و اندیشمند و به صورت کل کسانی که دغدغه فهم زندگی را در خویش می پروراند مهم است که در پی اصلاح رفتار خود باشد.
آغاز و انجام( از کجا آمده ام به کجا می روم)
پرسش از آغاز و انجام زندگی و هدف از خلق شدن در این جهان چیست؟ این سوال انسان اندیشمند و متفکر را وا می دارد تا نسبت به تاریخ جهان و انسان بپردازد، هم چنین معنای زندگی را در یابد تا در روشنایی آن دگردیسی های زیستی،اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و اقصادی ملتها حکومت ها را نیز در یابد. یعنی نقش اخلاق، سیاست و اقتصاد در شکوفای جوامع انسانی چگونه بوده است. تجربهی پیشنیان هر چه باشند، فرد هوشمند یا اندیشمند را یاری می کند تا از تجربههای آنها استفاده کند. افزون برآن ملتها آگاهانه و نا آگاهانه تجربه های گذشتگان را به بهدوش میکشد. از دستاوردهای علمی، فرهنگ و آداب پشینیان خوراک فکری و اخلاقی خویش را نیز فربه می کند. کارل گوستایونگ معتقد است که نسل پسین و تمام تجربیات نسل پشین را به عهده دارد. او به صورت مشخص می گوید:کهن الگوها بخش اعظم محتویات ناخودآگاه جمعی هستند، آنها ظرفیتهای موروثی هستند که تداوم بخش رفتارهایی محسوب میشوند که برای همه انسانها، صرف نطر از نژاد و فرهنگ، جنبه های عام دارد؛ مثل پرستاری، پرخاشگری، رشادت، جوان مردی، مادری کردن، پیر خردمند بودن و همان طوری که غرایز انسان را به سوی رفتار خاصی وا می دارد تا اندیشه ای همگانی و جهانی داشته باشد. سخن یونگ این است که انسان به صورت نا خود آگاه گذشته را به دوش دارد.یعنی انسان گذشته را ناخواسته به دوش می کشد از آن متأثر میشود.(فاطمه عبدی،۱۳۹۳،۱) صلح، جنگ و قهرمان پروری را از گذشته در ناخود آگاه جمعی نگهداری می کند. برای این است که هدف از شناخت و آغاز زندگی این است که در روشنایی آن انسان به سوی فردانیت میگردد. فردانیت فرایند است که آدمی در بستر تاریخ به خود آگاهی میرسد.یونگ دراین زمینه میگوید:« هدف این فرایند آن است که ما در طول زندگی، هرچه بیشتر بتوانیم خودمان شویم که هستیم؛ در حقیفت اصیلتر و ناب تر شویم و هرچه بیشتر بتوانیم خودمان باشیم با خودما هماهنگ شویم.(همان) شناخت ازخویش و بر رسی آن در بیستر تاریخ در نتیجه انسان به خود آگاهی میرسد و نیز قادر می گردد که خود را همچون خود بپندارد، از وارفتگی، خود شیفتگی و همچنین از ذوب شدن در آیین و فرهنگ خاص رهایی یابد. یونگ در ادامه میگوید: اغلب تصویر یک دانه و درختی که از آن می روید، به عنوان نمادی برای فرایند استفاده می شود؛ یعنی یک بلوط، باید بلوط شود و نمی تواند تصمیم بگیرد که درخت راش شود، ولی بسته به جایی که دانهای بلوط در آن افتاده است، به گونه ای دیگر رشد خواهد کرد.(یونگ،) از گفته ای یونگ استفاده میگردد که کمال انسان وابسته بیستر زمینه فرهنگی است که در آن هست می گردد و هم چنین رشد می کند به بالندگی می رسد. بدینسان مهم است انسان بداند که از چه نوع گذشته ای برخوردار بوده است و برای پسینیان چه چیزی را به جای می گذارد. بایستی دقت لازم به خرج داد تا نمونه ای یا الگوی از زندگی را تثبیت کرد که به قوانین عام وهمگانی تبدیل گردد.(کانت،۳۴،۱۳۸۸)
برای چه هستم و چه باید بکنم(شناخت وظیفه)
از مهم ترین سوالهای که انسان را وا می داردتا در باره زندگی بیندیشند، این است که هدف از خلقت اوچه بوده است منشأ زندگی او از کجا آغاز شده است. اگر چنانچه آدمی برای خلقت خویش یک اصل متافزیکی را نپذیرد، اما نمی تواند هست فزیکی و همچنین روح و روان خویش را نادیده بینگارد. بنابراین انسان که جرأت پرسش و فکر کردن را داراست همواره از خویش می پرسد که چیست و چه وظیفه دارد. آیا واقعا وظیفه او خوردن و کار کردن است، دراین صورت تفاوت او با جانداران دیگر چیست که برای بقای خود تلاش می ورزند، یا نه انسان در زندگی از بقیه جانداران متفاوت است. این تفاوت سوال دیگری را خلق میکند که پس وظیفه انسان چیست؟ وچه مسؤلیتها در برابر خود و دیگران دارد؟ پاسخ به این پرسشها ساده و آسان نیست، به دلیل اینکه برای دست یابی به این پرسشها انسان نیازمند است که به لایه زیرین هستی خویش پی ببرد. اما واکاوی ازخویش امری چندان ساده نیست، اندک از آدمها به این کار موفق اند. برای همین است که نوابغ و متفکران نسبت به جمعیت کل جهان اندک اند. ازین رو لازم نیست انسان برای شناخت وظایف و مسئولیتهای خویش ازتاریخ چیزی بیاموزد، نگاه به زندگی دیگران نیز شناخت مسئولیت ها راهگشا نیست. برای دریافت این موضوع که انسان برای چه هست چه بایستی انجام دهد. اولین گام و نزدیک شدن به این سوال تجربه آزادی است.آزادی نقش کلیدی و اساسی در شناخت و وظیفهی آدمی دارد. آزادی پادزهر خودشیفتگی، کبر وغرور است انسان این اوصاف را در خود بپروراند به نوعی به ظلمت و تاریکی فکر گرفتار می گردد. توانایی سنجش رفتار درست از نادرست را ندارد. بنابراین انسان آزاد رفتارهای خویش را بر پایه های منطق، انتخاب و دلیل استوار میسازد. دراین صورت است که فرد تا حدی از نیروهای درون که اراده او را زندانی میکند رها میسازد. این امر باعث می شود که انسان از وابستگی های بیرونی نیز نجات یابد. انسان نجات یافته به صورت حقیقی توانای انجام رسالت خویش دارد. اما انسانی در بند و زنجیر خود شیفتگی نه تنها وظیفه اش را انجام نمی دهد که به هرچیزی و هرکسی حتی به خودش خیانت هم می کند. خیانت امری تحمیلی و بیرونی نیست، بلکه در باطن انسان جوانه می زند و با تمایلات آدمی شاخه می کشد. در نتیجه انسان در انجام وظایف و مسولیتهایش کوتاهی میکند، خویش را در برابر زندگی ناتوان و نحیف مییابد. روح و روانش را میکُشد آنچنان که دیگر توانایی و دانایی از وی سلب می گردد.
انسان متفکر و اندیشمند پرسش دارد که آیا از درون آزاد است یا خیر؟ این سوال برای کسانی که مدام از خویش پرسش ندارد خنده دار است، اما با اندک بررسی از وضعیت وموقعیت که دارند خواهند فهمید که در چنگال کرکسهای ذهنی و باطنی اسیرند، این اسارت نا خود آگاه و خود خواسته است. یعنی انسان حس می کند در جهان که زندگی می کند که متعلق به اوست و به جز او کسانی دیگر شایستهای ماندن و زیستن را ندارد. براین اساس در پی خیانت به هم نوعش خویش است. آما فراتر از آزادی که پایه و اساس انسانیت به حساب میآید وجدان آدمی است بدون آن نتوان نام آدمی بر این موجود اندیشنده نهاد. آن چنان که سموئیل اسمایلر میگوید:«کلمه ای قویتر از کلمهی آزادی هست و آن کلمه وجدان است. وجدان آن خاصیت ویژه روان است که میتوان آنرا غریزه مذهبی خواند. وجدان برای نخستین بار وقتی خود را آشکارا نشان میدهد که ما بکشمکش بین طبع عالی و یک طبع پست، کشکمش روح و جسم و کشمکش نیک برای غلبه بر بدی واقف میگردیم.(سموئیل، اسمایلر،۶، ۱۳۶۰) نتیجه این می شود که انسان زمانی می تواند فکر کند، بیندیشد که از وظایف خویش دراین جهان آگاه باشد. دانایی نیز با پرسش آغاز می گردد انسان بدون پرسش زنده نیست و زندگی را در نمی یابد.
چرا این هدف و این راه را انتخاب کنم
آخرین سوال ارزیابی از کار و عمل خویش است. به عبارت دیگر پس از مراحل اندیشیدن و هم چنین انجام پاره ای از امور، انسان دوباره به یافته های ذهنی بر میگردد،این بار پرسش این است که آیا فهم او درست است، از کجا باید اطمنان بدست آورد که فهم او یگانه فهم درست است. چه ویژگی در فهم او وجود دارد که این ویژگی را دیگران فهم نکرده است. آیا عمل که انجام داده است مطابق آن بوده است یاخیر؟ در مجموع آدمی بانقد بررسی سیر فکری خویش در ساحت ذهن و عمل کردن در جهان فزیکی برآیند و کار کرد آن را سنجش می کند، به عبارت آن چیزهای را که تا به حال انجام داده است دوباره خوانی میکند، در روشنایی بازخوانی به هدف نزدیک میگردد. آخرین پرسش برای این است که آدمی هر کاری که انجام میدهد بایستی نتیجه و پیامد انتخاب خویش را بسنجد. نفع و زیان کاری باید انجام دهد به با خرد خویش سنجش کند. زیرا که عمل چیزی است که از آدمی جدا نمی شود. رفتار شخصیت و هویت آدمی را می سازد. هرنوع رفتاری را که انسان در زندگی خویش انجام دهد، عمر به درازنای انسان ، حتی فراتر از آن آدمی در سینهی تاریخ ثبت می گردد، ازین است که مورد قضاوت قرار می گیرد. هنر فکر کردن و تدبیر دراین است که انسان هر کاری را پیش از انجام آن دقت کند، دایره و قلمروآن را معین کند. داشتن تصویر درست از آینده و کاری که انجام میدهد، فعالیت های انسان نتیجه بخش می گردد. بنابر این فعالیت بدون هدف وتفکر بی نتیجه است.(گردون هولفتیس،،۱۳۸۹۵۰) این عمل باعث می شود که انسان در انتقاد خویش خوبی و بدی عمل های انجام داده شده خویش در ترازوی وجدان و عقل ارزیابی کند.
در پایان می توان گفت که این شش پرسش آغاز تفکر و اندیشیدن است، انسان با سوال کردن زنده است از ویژگی های جامعه زنده نیز پرورش نسل پرسش گر است. بدون پرسش گری انسان و جامعه میمیردو نابود می گردد. بخصوص خوراک اندیشه و تفکر پرسش گری است. بنابراین انسان که می خواهد فکر دغدغه فهم دارد و در پی اصلاح رفتار خویش است مدام باید بپرسد.
نویسنده : ناصر سعادت نیا
فرهنگستان
۲۷ اگست ۲۰۱۷