افغانستان، کشوری است که در دل خود قربانیهای زیادی دارد؛ اکثریت این قربانیها، زنان هستند. زنانیکه قربانی افکار و فرهنگهای اشتباه شده اند. زنانیکه بخاطر فرهنگهای پوچ و بیارزش نتوانستند به آزادیکه حقشان است برسند.
“بد” گرفتن و به “بد” دادنِ دختر در افغانستان یکی از رواج های دیرینه مردم است که فامیلها بدون درنظرداشت خواستههای فرزندان شان دست به کار میشوند، خواستهها و آرزوهای متفاوت در اکثر مواقع باعث از بینرفتن اعتماد به نفس در خانمها و پیدا کردن حس بیارزشی و ناکافی بودن در آنهاشدهاست. نفیسه یکی از قربانیهای این فرهنگ است. او میگوید: “من کودکیام را در روستایی دور افتاده پشت سر گذشتاندهام. روستا آنقدر دور افتاده بود که به ندرت اخبار کابل و سایر ولایتها به آنجا میرسید. آنزمان سال آخر دور اول حکومت طالبان بود و در همانسال آنها سرنگون شدند. آن زمان من نُه ساله بودم.“
به گفته نفیسه برای مردم روستا فرقی نداشت که جمهوریت باشد یا امارت، چون در روستایی ما کسی از همان اول آزادی نداشت.
او از خودش چنین میگوید: مردم عادی فقط میتوانستند در مسجد قرآنکریم بخوانند؛ آن هم فقط مردان. زمانیکه اولین دندانم افتاد، مادرم برایم روسری بزرگ که پوشیدنش کار سختی بود، داد و گفت باید آن را طوری بپوشم که یکتار مویم معلوم نشود. مادرم گفته بود، دیگر نباید به مسجد بروم و بسیار دقت داشته باشم که با نامحرم حرف نزنم و نگاه نکنم. مادرم همیشه تایید میکرد که نباید برای بازی کردن با همسنوسالهایم به کوچه بروم. آنروز برای مادرم چیزی نگفتم اما واقعا حس بد داشتم. از دختر بودنم بدم آمد. آن روز آرزو کردم که ایکاش پسر میبودم. حس پرندهی را داشتم که بال و پرش را بریده بودند. او با حسرت به پرندههای که پرواز میکنند نگاه میکند.
سالها گذشت، تمام دندانهایم افتادند و دوباره سبز شدند، من هم به دیوارهایخانه که شبیه میلههای زندان بود، عادت کرده بودم.
ما یکخانواده کوچک بودیم؛ من پدر و مادرم با خواهر بزرگترم خالده، در آنخانه کاهگلی کوچک زندگی میکردیم. زندگی آرامی داشتیم و شکم سیری تا اینکه ابراهیمخان به خواستگاری خالده به خانهیمان آمد.
ابراهیم از زمیندارترین مردان روستا بود. از اینجهت نزد مردم روستایی ما و روستاهای مجاور از احترام خاص برخوردار بود. پدرم در زمینهای ابراهیمخان کار میکرد و برای شبوروز مان غذا آماده میساخت.
در یکی از روزهای تابستانی او با همسرش به خواستگاری خالده آمد. پدرم تنها چیزیکه برای من و خالده میخواست خوشبختیما بود. از این جهت فکر میکرد خالده با زمینها و ثروت ابراهیمخان خوشبخت میشود، اما پول هیچکس را خوشبخت نمیکند.
خالده هم از اینکه عروس خانواده پولدار میشود خوشحال بود. اما من تَه دلم، دلم برای خالده میسوخت، چون میدانستم عروس خانوادهی بزرگ شدن کار ساده نیست.
خالده با پسر ابراهیم خان، رحیم نامزد شد و دو ماه بعد عروسی کرد. پدرم هیچپولی به نام طویانه نگرفت؛ هر چند طویانه در روستایی ما رسم معروف است و گرفتنش حتمی است. در طول این دوماه برای خالده لباسهای گران قیمت و جواهر ارزشمند آوردند.
چند روز از عروسی خالده میگذشت که من و مادرم تصمیم گرفتیم به دیدنش برویم. این اولینباری بود که بعد از ازدواج او را میبینیم. فکر میکردیم که او مثل تازه عروسها به دیدن ما میآید، اما چیزی که ما انتظارش را داشتیم اتفاق نهافتاد. من و مادرم بعد از دیدن خالده در آنحالت خشکمان زده بود، باورمان نمیشد. دورا دور چشمانش سبز شده بود، گویا مشت محکم به آن کوبیده شده باشد، گونههای سفیدش سرخ شده بود و لبپاین اش پاره شده بود.
مادرم میخواست بپرسد که چه شده است که در همینهنگام مادر رحیم وارد اتاق شد و از یخن مادرم گرفته و با سیلی به صورتش میزد، من فقط گریه میکردم. از موهای مادرم گرفت و او را به زمین انداخت و گفت: “دختر نانجیبات را به ریش پسرم بستی، حالا آمدی که چیشود؟” از موهای مادرم گرفته و ما را از حویلی بیرون کردند. با وجودی که نمیخواستم خالده را در آنحالت تنها رها کرده و برویم، ولی مجبور بودیم باید میرفتم هر دو در شوک بودیم اصلا نفهمیدیم چگونه خودمان را به خانه رساندیم.
شب وقتی پدرم از قضیه با خبر شد، مانند ما شوکه شد، آن شب من فهمیدم که ممکن است آدمها در چند لحظه پیر شوند. آن شب متوجه شدم موهای شقیقههایش و ته ریشش سفید شد و کمرش خمیده شد.
پدرم، مردی بود که هیچوقت گریه نمیکرد، ولی آن شب زار زار گریست؛ طوریکه هِقهِقاش همهخانه را پُر ساخته بود. پدرم قوییترین مردی بود که میشناختم، اما آن شب من فهمیدم که قوییترین آدمها در اصل چقدر ضعیف هستند. من گوشهیخانه کنار دیوار نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. گریه نمیکردم، اما بغض بد در گلویم قرار داشت.
چند دقیقه بعد دَر با شدت تکتک شد، پدرم رفت که در را باز کند، چند لحظه از رفتن پدرم نگذشته بود که صدای فریادی که تاحالا در گوشهایم طنین میاندازد به خانه رسید. منومادرم، خودمان را نزد پدرم رساندیم. او را کنار دَر کهنه چوبیمان یافتیم که با دو زانو روی زمین افتاده بود و جسد بیجان و خونآلود خالده را در آغوش گرفته بود.
مادرم و پدرم فریاد میکشیدند، اما من سکوت کرده و خیره به جسدبیجان خالده بودم، نگاه میکردم به لباس سبز رنگش که غرق در خون بود و چوتی موهایش که روی شانهی بیجانش افتاده بود غرق در خون بود. چشمش بسته بود و آن عسلیهای مهربانش دیده نمیشد. دستان بیجانش با تن بیروحش رویخاک افتاده بود. به گردنش نگاه کردم که پاره شده بود، پارهگی به اثر چاقو. او را حلال کرده بودند. باورم نمیشود که خالده در اینحالت باشد. چشمانم سیاهی میرفت. در همین هنگام رحیم را دیدم که نزد پدرم آمد و گفت: “ناموست را پاک کردم، بیغیرت!” و بعد از بازویم گرفته و مرا کشانکشان به دنبال خودش برد. قدرت تقلا کردن را نداشتم. آخرین تصویری که از آن خانهی کهنه به یاد داشتم چهره غمگین پدرم بود که به دنبالم میدوید و بعد همهچیز سیاه و تاریک شد.
صبح چشمانم را در بسترهخانهی کوچک باز کردم. تا حالا آن اتاق را ندیده بودم. اتاقی با دیوارهای سیاه و دستکهای بزرگ که در چتاش قرار داشت و بسترههای بزرگ در گوشه و کنار اتاق…
چند دقیقه گذشت مادر رحیم وارد اتاق شد و ظرف غذا را گذاشت و رفت.
روزها گذشت و من در آنخانه مثل خدمتکار، کار میکردم. بعد از سه سال مادر رحیم من را به رحیم نکاح کرد با وجودی که نمیخواستم، اما مگر من حق انتخاب داشتم؟!
در اینسه سال به اندازه همه عمرم حرفهای بد و طعنههای بیجا شنیدم، میگفتند خواهرت بدنام است و ترا به بد آوردند، اما من میدانستم که خالده بدنام نیست. او از همه ما پاکتر بود.
سالها گذشت کسی خبر از خانوادهام نیاورد، من تنها وسیلهی بودم که نسل رحیم را ادامه میدادم. سه فرزند به دنیا آوردم. ولی رحیم دوباره عروسی کرد. حالا او با خانوادهاش زندگی میکند و من با فرزندانم تنها. تازه همین چند روز قبل فهمیدم که این دشمنی میان پدربزرگ من و پدر ابراهیمخان بود.
زینب “حمیدی”