خانه / خبرها / دریچه ویژه / هشت مارچ؛ زنان همچو قناری‌ در قفس

هشت مارچ؛ زنان همچو قناری‌ در قفس

چگونه باید پر زد میان قفس، چگونه باید رشد کرد میان گودال و چگونه باید قد کشید از میان سیه‌چال، سوال‌های که همیشه ذهنم را مشغول به دریافت پاسخ آن کرده است، در سرزمین احاطه با کوه‌های عظیم و میان دشت‌ودمن و یک شُکوهِ خفته در سکوت‌‌وخواری، زنان محکوم به قفس و زندگی کردن استند.
زهرا دانشجوی رشته طب معالجوی دانشگاه کابل می‌گوید: از دوران مکتب حس و علاقه‌ام به رسامی و نقاشی بود، اول نمره صنف بودم و نمراتم همیشه عالی بود‌‌. صنف دوازدهم بودم و مشغول آمادگی برای امتحان کانکور سخت می‌کوشیدم و فقط مشغول درس خواندن بودم. پدرم دوست داشت طب بخوانم، من با وجود که علاقه نداشتم ولی برای این‌که پدرم می‌گفت بهترین مسلک برای یک دختر طبابت است و علاقه داشت طب بخوانم. پدرم وفات کرد، من هم برای عشق که برای پدرم داشتم و آرزوی او که دوست داشت روزی من روپوش سفید داکتری به تن داشته باشم را قبول کردم و در امتحان کانکور طب را اولین انتخابم برگزیدم.
تا اعلان شدن نتایج کانکور، دلهره داشتم. تا این‌که در یک صبح آفتابی روز چهارشنبه نتایج اعلان شد و من به دانشکده طب راه پیدا کرده بودم، آن روز را هنوز هم به یاد دارم! همانند کودکان جست‌وخیز داشتم و به ِگِرد خو می‌چرخیدم، دستان مادرم را بوسیدم و با او بر سر قبر پدر رفتم و برایش قول دادم که داکتر خوبِ خواهم شد.
با علاقه و هیجان درس‌هایم را می خواندم و باز هم شب و روز مصروف درس‌های سخت طب بودم‌. تمام توانم را جمع کرده بودم که بتوانم داکتر لایق شوم.
همه چیز به روال عادی می‌گذشت تا این‌که خبر وخیم شدن اوضاع امنیتی کشور ترس به جان همه انداخت. ولایت‌ها پی‌هم سقوط کردند و سرحد ناامنی و سقوط به کابل رسید.
و باز در یک صبح آفتابی روز تابستان، کابل سقوط کرد، افغانستان سقوط کرد و این سقوط‌ها دنباله دار بود تا این که زنان و دختران نیز سقوط کردند، عادی‌ترین حق‌های‌شان از ‌آنها ربوده شد و زنان و دختران همچو من، با بال‌وپر شکسته در تماشای کبوتران به خون آلوده‌ی اهداف خود به سوگ نشستیم.
از آن‌روز به بعد هیچ‌چیز عادی نشد، در اول اجازه ورود به دانشگاه را نداشتیم، بعدا اجازه دریافت کردیم و به دانشگاه با در نظر داشت شروط همانند: حجاب اسلامی، جدا بودن صنوف دختران و پسران و … راهی شدیم ولی باز هیچ چیز همانند سابق نبود، انگیزه نداشتیم، رویاهای‌ما همانند فیلمِ بود که در تخیل ما پرسه می‌زد.
بسیاری از هم‌صنفی‌های‌ و اساتید ما ترک وطن کرده بودند ولی ما میان همان دود و غبارِ فشار روحی ادامه دادیم و درس خواندیم، راضی بودیم حتی با چادری به دانشکده برویم و فقط هدف ما گرفتن ثمر سال‌ها تلاش و زحمات ما بود. یک‌سال گذشت و اندکی امیدواری بر دل‌ها راه پیدا کرد که طی یک اطلاعیه دوباره درب دانشگاه‌ها بروی دختران تا امر ثانی که اغاز به آتش کشانیدن روح دختران به دنبال دانش بود، بسته شد. سمستر هشت به تازگی ختم شده بود و قرار بود قدم به سمستر نهم بانیم ولی همه چیز همانند ساعت خرابه ایستاد. حالا دو سال می‌شود در خانه نشسته‌ام. در کنار نود‌وهشت( فیصد) فیصدی، دیپلوم زبان انگلیسی و ده‌ها تقدیر نامه و ده‌ها جلد کتاب نشسته‌ام و گلدوزی و خیاطی می‌کنم. برادرانم فکر می‌کردند، حالا که درس و دانشگاه نیست برای من بهترین گزینه ازدواج است و نباید در چنین شرایط دختر جوان در خانه بماند که مبادا باعث لکه‌ی در بستر ننگ آنها شود! برای همین من با پسر خاله‌ام نامزد شده‌ام که هیچ شوق و علاقه‌ی نه به این رابطه و نه دلخوشی‌یی برای آینده‌ام دارم، از فرط افسردگی و‌ فشار روحی که بالایم بود از ادویه‌های اعصاب استفاده می‌کنم تا حداقل از هم‌همه‌ی هزاران چرت و فکر سر‌درگمی نجات بیابم. ما را همچون قناری در قفس و پرستو در سفر خاموش و بی‌خانمان کردند.
زندگی من بعد از یک تغییر دست‌خوش تحولات شد که حالا حتی آن زهرای قدیم را فراموش کرده‌ام، درس خواندن و امتحان و طبابت برایم همانند رویا است که و حالا جز باقی ماندن در آن خواب، تصویر خیره‌اش و حسرت گذشتن آن خواب چاره‌ای نیست. حالا شب‌ها به جای تشویش امتحان، درس و دانشگاه، حسرت آن را به دل داریم.

فرحناز “رسولی”

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*