خانه / خانواده / زنان / مرا با پای برهنه و کوهی از درد پس به خانه‌ی پدرم فرستاد
مرا با پای برهنه و کوهی از درد پس به خانه‌ی پدرم فرستاد

مرا با پای برهنه و کوهی از درد پس به خانه‌ی پدرم فرستاد

امروز صبح با صدای باد که به شیشه‌ی پنجره اتاق می‌خورد، بیدار می‌شوم. انگار مثل همیشه خورشید برای تابیدن به اتاق تاریک و پراز غم لحظه شماری می‌کند. منم مثل همیشه، قبل از هرچیزی بلند می‌شوم و می‌ایستم کنار پنجره. از همه چیز زودتر خاطرات تلخ گذشته و پر از غم و تاریکم به ذهنم هجوم می‌آورد.

امروز صبح تصمیم می‌گیرم این گذشته تلخ را روایت کنم. روایتی را که می‌خوانید گذشته من یا بهتر است بگویم زندگی من بوده است.

وقتی پانزده ساله بودم، مکتب معرفت می‌رفتم. ما سه خواهر و سه برادر بودیم. روزهای سختی را سپری می‌کردیم. بر خلاف همه هم صنفی‌هایم که در رفاه و آسایش به مکتب می‌آمدند، ما صبح وقت خروس‌خوان از خواب بیدار می‌شدیم. تا زمان مکتب رفتن، می‌نشتیم پای چوبه‌ی قالین‌بافی. با برگشت از مکتب نیز جای ما پای چوبه‌ی قالین‌بافی بود. گاهی اوقات مجبور بودیم تا ناوقت شب کار کنیم تا کار پیشرفت بیشتر کند.

روزهای آغازین صنف هشت تحولی در زندگی من رخ که تا امروز مرا در برگرفته است. خانواده‌ام سنتی بود. تا جایی که نمی‌‌توانستیم در مورد زندگی شخصی خود هم تصمیم بگیریم. به دست ما نبود با هر کسی که دل ما می‌خواست ازدواج کنیم. برای دختران همیشه کلان‌ترهای خانه تصمیم می‌گرفتند. ما فقط مجبور بودیم با گفتن چشم به مهم‌ترین تصمیم زندگی خود  گردن نهیم. چیزی که من به شدت از آن متنفّر بودم، اما چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم.

هرچند، خانواده‌های دیگر که می‌شناختیم و با آن‌ها در رفت و آمد بودیم، دختران می‌توانستند به راحتی در دورترین نقاط کشور و یا حتی خارج از کشور برای ادامه‌ی تحصیل سفر کنند. خانواده‌ی من این اجازه را نمی‌دادند که قوانین و رسم و رسومات قدیمی و از نظر من منسوخ شده را زیر پا بگذارم.

من هم فکر می‌کردم ازدواج کردن راه نجات از فقر و تنگدستی است. تصورم این بود که با ازدواج می‌توانم با خیال راحت درس بخوانم؛ بدون اینکه قالی ببافم. همیشه آینده‌ی زیبایی را در ذهنم تجسم می‌کردم. همین اتفاق هم افتاد. با تصمیم دیگران به خانه بخت رفتم. خانه‌ی که به جای زیبایی فقط بخت من سیاه شد.

تا چشمم را باز کردم با رضا زیر یک سقف زندگی را شروع کردم. رضا پسر زیبایی بود. چهره خوش سیما داشت. اوایل همه چیز خوب بود؛ اما کم کم تغییرات عجیبی پیدا شد. رضا بسیار ناوقت به خانه می‌آمد، گاهی اوقات با حالت عجیبی از دروازه وارد می‌شد. چشمان سرخ، رنگ پریده و لباس‌هایش بوی عجیبی می‌داد. یک روز که به سمت مکتب می‌رفتم، دیدم در کوچه سیگار می‌کشد. وقتی مرا دید، خیلی وارخطا شد.  فورا سیگار را پنهان کرد. از آن روز به بعد آشوب عجیبی در دلم برپا شد. خانواده شوهرم هم اخلاق شان کاملا فرق کرده بود. سر هر چیز عجیبی خورده می‌گرفتند؛ گاهی اوقات خمیرم درست نبود، روز دیگر آشپزی مشکل داشت، یک روز حتی بهانه مکتب رفتن بود. همان طور که روزها پشت سر هم می‌گذشت، بهانه گیری آنها هم بیشتر می‌شد.

وقتی صنف هشت را خلاص کردم دیگر به من اجازه تحصیل ندادند. به نظر آن‌ها وقت آن بود که بچه‌داری کنم. برای آن‌ها طفلی به دنیا بیاورم. مادر شوهرم بسیار مشتاق دیدن نواسه‌اش بود. به همین خاطر مرا برای رضا انتخاب کرده بود. چون من درشت هیکل بودم و تازه نوجوان شده بودم. خسور مادرم همیشه می‌گفت:« فیل، فیل می‌‌زاید و گوسفند، گوسفند.»

پس من می‌توانستم برای آنها یک بچه فیل به دنیا بیاورم. در خانه کوچک وگاه گلی آن‌ها من نگران و مضطرب به فرداها و رویاهای فنا شده‌ام فکر می‌کردم.

چند روزی شده بود که اصلا احساس خوبی نداشتم. معده‌ام مشکل پیدا کرده بود. حالت تهوع داشتم، نفسم تنگ می‌شد، خوابم بسیار زیاد شده بود، خلق و خویم تند شده بود، بسیار زود رنج و حساس شده بودم.  یک روز خانه مادرم رفتم و مشکل‌ام را در میان گذاشتم. مادرم مرا راهنمایی کرد: «باید زودتر پیش داکتر بروی، شاید تکلیف دار شده‌ای.»

نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. حس عجیب و غیر قابل وصفی داشتم. از نظر خودم برای مادر شدن زود بود. چهار روز گذشت، در این مدت من فقط در لاک خودم بودم و با هیچ کس کاری نداشتم. سرانجام مادرم زنگ زد و اجازه مرا از مادرشوهرم گرفت که داکتر بروم. حدس مادرم درست از آب درآمد.

شب که رضا به خانه آمد، نتیجه آزمایش را به او نشان دادم، اما رضا اصلا از شنیدن این خبر خوشحال نشد. بدون یک کلمه حرفی، گرفت و خوابید. هوای اتاق بیشتر خفقان‌آور شده بود. با وجود تمام گرمی داخل اتاق، به خود می‌لرزیدم. من با یک دنیا کوله‌بار غم تنها بودم. تمام شب به حالت غمگین و گرفته‌ی رضا در زمان شنیدن خبر فکر می‌کردم. فرداها برایم گنگ و نا محسوس‌تر شده بود. آن شب بدون هیچ رویایی در تاریکی مطلق به خواب رفتم.

یک شب وقتی رضا خواب بود به صورت اتفاقی سراغ لباس‌هایش رفتم  تا آن‌را بشویم. از جیب‌اش چند دانه قرص بیرون آمد که من نمی‌شناختم. قرص‌ها را پیش برادرش بردم و گفتم: «ای چی است؟» برادرش با وارخطایی آن‌ را از دستم قاپید و گفت :«چیز مهمی نیست. این قرص‌ها مسکن هستند.»

صبح زود فردا، برادر رضا به اتاق ما آمد و هر دو باهم بیرون رفتند. از این حادثه دلشوره عجیبی در دلم افتاد. به هر بهانه‌ی که شد خانه پدرم رفتم. قضیه را به برادرم گفتم. برادرم گفت:«صبوری کن تا من بفهمم اصل گپ در کجا است.»

چند روز سپری شد، برادرم به خانه ما آمد و خبر ناگواری را به من داد. باورم نمی‌شد که رضا معتاد باشد. از درونم موج دردی برخواست. می‌خواستم از ته دل نعره بکشم، کوشیدم تا بغض را در گلویم بشکنم، لبهایم می‌لرزید تمام بدنم سست شده بود.

از برادرم پرسیدم چطور متوجه این موضوع شده است. پاسخ‌اش دردم را بیشتر کرد. پای رضا تا زیر پل سوخته کابل هم باز شده بود، اما من خبر نبودم. پذیرفتنش برایم سخت بود. آرزو می‌کردم ایکاش، این حرف‌ها دروغ باشد و برادرم اشتباه دیده باشد. اشک در چشمانم باعث شد تصویر برادرم را تیره و تار ببینم. تمام بدنم یخ کرده بود.  می‌خواستم بلند شوم، اما دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به خود آمدم در شفاخانه بودم.

با گذشت هر روز لحظه‌ها برایم دردآورتر می‌شد. دنیای من سیاه بود. پراز ترس و ناامیدی وناامنی. تصمیم گرفتم هر قسم که شده کودکم را سقط کنم. وقتی با مادرم مشورت کردم با قهر و غضب گفت: «حق نداری خون یک طفل بی‌گناه را به گردن بگیری.»

چاره‌ای جز به دنیا آوردنش نداشتم. همیشه احساس می‌کردم غم‌ها مانند سنگی مرا در سراشیبی یک دره دنبال می‌کنند. یک شب وقتی رضا به خانه آمد حالش چندان خوب نبود و زود خوابید. مادر شوهرم به اتاق آمد و شروع کرد به بهانه گرفتن. هر چه دلش خواست پرخاش کرد.

من که دل پرخونی از روزهای گذشته داشتم، تاب نیاوردم. همه چیز را به او گفتم. مشاجره سختی بین ما شد. پاسخ‌اش مرا بیشتر آتش زد. او گفت: «پسرم معتاد نیست، تو و خانواده‌ات به پای او تهمت می‌زنید.» من هم سراغ لباس‌هایش رفتم، دست در جیبش کردم باز هم چند قرص را پیدا کردم. روی زمین انداختم. با صدای بلند گفتم: «اینا چی است از کجا شده؟ شما که گفتین رضا معتاد نیست.» با گفتن این جمله سیلی محکمی را در صورتم احساس کردم.

مادر شوهرم گفت: «کی خبر داره حتما تو او ره معتاد کردی» از صدای جدال ما رضا از خواب بیدار شد. جریان را از مادرش پرسید. او هم با تمام زیرکی حرف‌های گفته شده را قصه کرد. رضا هم کمر بندش را برداشت و به جانم افتاد. تا دلش خواست مرا لت‌وکوب کرد. وقتی از زدن خسته شد؛ دستم را محکم کشید و همراه خود کشان کشان تا دم دروازه حویلی برد.

حتی اجازه نداد تا من کفشی بپوشم. دروازه حویلی را باز کرد و من را به کوچه انداخت و گفت: «برو گمشو به همان جایی که از آن آمده بودی.» دروازه را هم محکم بست. هوا کاملا تاریک بود. فقط نور مهتاب کمی روشنایی به کوچه بخشیده بود. ترسیده بودم. هیچ چاره‌ای نداشتم، جز این که به خانه پدرم پناه ببرم.

با پای برهنه و با کوهی از درد و اندوه  به سمت خانه پدرم حرکت کردم. کسی از ته وجودم آرزو می‌کرد ایکاش، هیچ وقت ازدواج نمی‌کردم. جسمم به سنگ جلوی پایم لگد می‌زد و روحم به گذشته پر کشیده بود. با پاهایی که روی زمین کشیده می‌شد آرام آرام راه می‌رفتم. می‌‌خواستم سریع تر قدم بردارم، اما کف پاهایم تیر می‌کشید.  بسیار خسته بودم. تمام وجودم درد می‌کرد؛ آرزو می‌کردم در این وضعیت بی‌سر و سامان با کسی روبه‌رو نشوم. خوشبختانه در کوچه بجز من وچند سگ ولگرد کسی نبود.

وقتی به دروازه‌ی خانه پدرم رسیدم اشک‌هایم را پاک کردم. رمقی برای در زدن نداشتم. با هزار زحمت دروازه را تک تک کردم.  برادرم کوچک‌تر از من دروازه را باز کرد. در میان حویلی خانه‌ی پدرم زدم زیر گریه. دست‌هایم می‌لرزید. حتا در میان آغوش گرم مادرم حسی نداشتم.

صبح زود فردا با اصرار مادرم چند لقمه صبحانه خوردم. با هر لقمه‌ای که قورت می‌دادم،  انگار ذره‌ی از بغضم را فرو می‌دادم. نمی‌‌فهمیدم چه چیزی می‌خورم وچه مزه‌ای دارد. پدر و مادرم به خاطر تبدیل هوا همراه با مامایم به مزارشریف فرستادند. بی فایده بود. آن‌جا هم احساس خوشی نداشتم، مجبور دوباره کابل آمدم. وقتی خانواده حالت پریشان مرا دیدند تصمیم گرفت طلاق مرا بگیرد. پدرم با چند نفر از بزرگان محل به خانه آن‌ها رفتند. مادر شوهرم  گلایه و شکایت‌های زیادی از من کرده بود. در پایان هم به پدرم گفته بود: «دخترت لیاقت پسرم را نداشت، خوب است که زودتر طلاق بگیرد.»

وقتی پدرم به خانه آمد و جواب خانواده رضا را گفت، بسیار خوشحال شد،اما این خوشی موقتی بود. وقتی به یاد کودکی که درون بطنم بود، افتادم غم تمام وجودم را فرا گرفت. حالا هر روز این سوال به ذهم هجوم می‌آورد که فردای پسرم چه خواهد شد؟ گاهی درمانده می‌شوم. اما یک صدایی از اعماق وجودم می‌شنوم که مرا سرپا نگهداشته است: « ز وجب به وجب جسم، اندیشه، عاطفه و تجربیاتت استفاده کن جرات داشته باش.»

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*