نگاهی به مجموعهی شعر ی «از پایتخت خواب»
میدانیم که گذشته از تعریفی که برای یک موضوع ادبی و یا یک نوع ادبی در نظر گرفته میشود، هموار نگاه یا تعریف دیگری هم وجود دارد. آن نگاه و آن تعریف نوع برداشت هر مخاطب از آن است. در کل یک نگاهی که به این مقوله وجود دارد این است که شعر را نمیشود به معنای واقعی کلمهی «تعریف»، تعریف کرد. چون نوع ذات و ماهیت شعر همواره در جهان با تغییر همراه بوده و این هم یکی از آن دلایلی است که این نوع ادبی، در یک بحث یا یک تعریف مشخص نمانده است. اما نخستین برخورد مخاطب با شعر از ایجاد رابطه با آن است و ذهنیت گرفتن در خصوص آن و برداشتِ نوع معنای خاص از آن. از سویی هم این رابطه میتواند با فراز و نشیب همراه باشد، که همین مساله در خصوص تعریف شعر از نوع برداشت مخاطب گره میخورد. گاهی مخاطب از مجموعهای پس از یکی دو شعری که میخواند، دستانش از کتاب خالی میشوند و گاهی تا پای آخرین سروده پیش میرود. شاید این گونه برخورد هم یکی از آن مواردی باشد تعریفناپذیر هممانند خود شعر. چون مساله چگونهگی ارتباط برقرار کردن است و همان گونه که گفتم میدانیم شعر به نحوی تعریفناپذیر است و چیزی نیست که در کتابهای واژهنامه، فرهنگنامه و یا معانی جستوجو کرد. ـ هر چند چیزهایی گفته شده ـ با این همه، همه تعریفی که از شعر شده، هنوز تعریفی از شعر نشده. چون در این میان، همواره نکاتی بوده که خالی مانده و تنها مخاطب در زمان خواندن یا برقراری رابطه با آن توانسته آن را بفهمد یا حس کند.
برای همین هم گفتم خیلی از نکات در خصوص شعر که همخوانی با معنای آن مییابد. برخاسته از رابطه مخاطب با شعر است و این رابطه گاهی تا پای آخرین سرودهی کتاب پیش نمیرود، بلکه چند گام آنسوترک نیز راه مییابد، بیتها در ذهن میمانند، دستهبندی میشوند، بررسی میشوند و گاهی آنقدر ذهن را با خود نگه میدارند یا سادهتر بگویم در گرو خود میگیرند تا متنی از آن میان، در پیوند به آن به وجود بیاید که بدون شک یکی از ویژهگیهای شعر خوب هم همین است.
مجموعهی شعری «از پای تخت خواب» راشد رامز ـ برای من ـ یکی از همین دسته کتابها بود. وقتی تا آخرین سروده کتاب رفتم، وادارم کرد چند گام آنسوترک بروم. چون مجموعهای از غزلهای خوب، گپهای تازه، تصویرهای تازه، استعاره و نکات دیگری بود.
هرچند به گفته داریوش آشوری در کتاب شعر و اندیشه «شاعران کم و بیش چیزی تازه با ما نمیگویند و بر معلومات ما نمیافزایند، بلکه چیزهایی را با ما در میان میگذارند که ما هم اکنون، در ژرفنایِ روان مان، از آن آگاهیم اما شاعران آن را با نابترین و هنرمندانهترین زبان به ما میرسانند…» که این خصوصیت بدون شک وقتی در یک شعر جا میافتد که مخاطب میفهمد تا پای آخرین سروده رفته و مجموعهای از ناگفتهها در ذهنش برای گفتن جمع شده.
برای من مجموعه غزلهای «از پای تخت خواب» حداقل چند موضوع را برجسته کرد، نخستین برخورد من با چند غزلی بود که پیش از آن کمتر در مجموعههای شعری یا در کل در شعر شاعران امروز سر خورده بودم و آن موضوع اروتیسم یا شعر اروتیک بود.
بحث اروتیسم و شعر اروتیک در ادبیات ما و ادبیات جهان چیز تازهای نیست اما میدانیم که پرداختن به آن با این همه ظرافت هم، کار هرکسی نیست. یک حد کوچک فاصله میان اروتیک و هرزهنگاری است. از سوی دیگر، پرداختن با استفاده از این مقوله، مانند گامگذاشتن روی لبههای باریک یک تیغ است که در اندک لغزش میتواند ماهیت اصلی خود را از دست بدهد.
چند نمونه از غزلهایی که این جا به گونه مثال میآورم نمونه بارز آن چیزی است که در بالا گفتم.
غزل ۲
کمی احساس دلگرمی، کمی هم خواب کم دارم
کجایی امشبای بانو که یک همخواب کم دارم
من امشب غرق شهوت؛ غرق این مرداب جذابم
تو آن نیلوفری هستی که در مرداب کم دارم.
تا آخر…
غزل دهم:
نازنین! تن دادن یک تن به هستی مردن است
نازنین! تن دادن یک تن به یک تن زندهگیست
نیمهشب با دست سرشار از نوازش، روی تخت
دکمههایت را یکایک بازکردن زندهگیست
تا آخر…
غزل سوم مجموعه:
کی شود لذت گرمای تنت را بچشم
بوسهگکهای «دهن در دهن»ات را بچشم
آن اناری که به یادش دهنم پر آب است
ـ آن که پنهان شده در پیرهنت ـ را بچشم
تا آخر…
غزل ۱۴
…..
ققنوس تن بر هیزمی ناسوز پر پر میزند
در هُرم آغوشت بگیر آتش بزن ققنوس را
اُف شهوت لبهای تو خیلی عذابم میدهد
در رگ رگم حس میکنم جولان اختاپوس را
اکتاویو پاز در بحثی در خصوص اروتیکسرایی میگوید: «ارتباطِ میان اروتیسم و شاعری چنان است که میتوان بیتکلف گفت اولی یک برخورد شاعرانهی جسمانی و دومی یک برخورد اروتیکی کلامی ست. هر دو از تقابلی مکمل ساخته شدهاند.»
این تقابل و این تعریف در خصوص کارهای راشد رامز به خوبی صدق میکنند، چون که در این سرودهها هر دو مقوله به گونه مشخص در نظر گرفته شده و در قالب خود گنجانیده شدهاند. آن چه که از آن برداشت میشود فهم درست شاعر از این مقوله و شناخت باریکههای آن است که توانسته خوب آن را مراعات کند.
از سوی دیگر به گفته اکتاویو پاز آن چه هم عمل اروتیک و هم عمل شاعرانه را جان میبخشد، تخیل است چیزی که به وفور در غزلهای اروتیک شاعر مجموعهای «از پای تخت خواب» میتوان یافت به خصوص در غزلی که گفتار دو جنس مخالف است در نظر گرفته شده.
غزل ۶، این غزل با علامتهایی که مشخصکننده جنسیت زن و مرد است، در گفتوگو مجزا شده.
بانو لبت برای من آلوی نورس است
ابلیسوار وسوسهات نامقدس است
هر شب برهنه در بغلم میسرایمت
شاعر: برهنهای که به شهوت ملبس است
تا آخر غزل….
و چندین غزل دیگر این مجموعه که با همین حال و هوا سروده شدهاند.
بحث اروتیسم و نامبردن از بخشهایی از بدن و حتا تصور کردن بدن در شعر ما، شبیه یک تابو شده است. کمتر کسی جرأت میکند از این گونه تصاویر در غزلهایش استفاده کند و یا هم به این مقوله بپردازد. حالا اگر از بحث توانایی هم بگذریم، میدانیم که خیلیها با این واژهها و این گونه استفاده از آن که هر چند سالها در ادبیات ما بوده، نه رابطه خوبی دارد و نه هم آن را بخشی از ادبیات میداند. در حالی که میتواند یک غزل یا هر شعر و قالب دیگر با در نظر گفتن معیارهای بحث اروتیسم و حفظ آن باریکیها بدون تابو پنداشتن و یا نگاه نادرستداشتن، سروده شود.
جایی از شوپنهاور خوانده بودم که میگوید: «عشق بیان نیازگونه به تولید مثل است» اما سالها در ادبیات ما عشق را به هر آن چه که خواستند نسبت دادند و رجوع کردند، مگر چیزی که بخش عمده و واقعی آن را در بر میگیرد، تصاویر برهنه این گونه روایتهای اروتیک و این گونه پرداختن راشد رامز در شعرهایش، واقعیتی است که هممانند مساله عشق ناگفته، باید آن را پذیرفت و این چیزی است که با دو انگشت نمیتوان پنهانش کرد، یا آن را، آن بخشی از ادبیات ما که سالها به نام عشق پوشیده شده، ندانست.
ادبیات، خانهی دیگر جهان است و جهان خالی از این حرفها نیست، حرفهایی که با برداشتن برچسب تابو از رویشان شاهد یک اتفاق در این مقوله، در این پدیده میتوانیم باشیم. کاری که شاعر این مجموعه کرده است و ستودنی است.
در خصوص شعر و چگونه شکلگیری آن در زبان و مکان، حرفهای زیادی گفته شده، برخی شاعران را در جهان زبان دیدهاند و برخی رسالت شاعر و نویسنده را یادآورد شده و بحث تعهد را مطرح کردهاند که بیشتر متمرکز بر مکان، وضعیت و در کل برای پرداختن اتفاقهایی در حال باشد. اما با این همه، شاعر گاهی میتواند در هر دوی اینها باشد. هم پاسدار زبان خود و هم روایتگر دردهایی که پیرامون خود میبیند. طبیعی است، شاعری که در این محدوده جغرافیایی زندهگی کند، نمیتواند از رویدادها و روزمرهگیها گریزان باشد. شاعری که واقعیت را به زبان خود آن گونه که از آشوری یاد کردم هنرمندانه روایت نکند، کجا میتواند نفس به واژهها بدهد و شعر به جهان بیاورد. مانند این غزل که تصوری از سرخی رنگهای خون ما است که هر چند روز اتفاق میافتد و کیست که از دور مانده باشد.
غزل ۴
ببین رنگ جهانم را سراسر سرخ
زمین سرخ، آسمان سرخ و کبوتر سرخ
تو گفتی: زندگی؛ الله اکبر؛ سبز
چرا گردنزدن، الله اکبر؛ سرخ
….
ببین ای ناخدا این باخدایت را
که در دریای خون افگنده لنگر سرخ
تا آخر…
غزل ۳۷
ای صحن روزگار مرگبوی پایتخت
ای شهر مردهگان خندهروی پایتخت
مرداب ماهیان قصهگوی پایتخت
ای گیر و دار دردناک فقر و زندهگی
تا آخر…
و ترسی که وضعیت میتواند روی همهی ما بگذارد:
غزل ۲۹
ترس دارد پرندهای در من، ترسِ از آسمان جدا ماندن
ترس دارد گرسنهای در من، ترسِ یک روز، بیغذا ماندن
و در سرودهای دیگر، شاعری را میبینیم که درگیر یک ذهن در برگرفته شده از این رویدادها است و بخشی از خواستهایش، آن چه که در کشمکشی میان ذهن و واقعیت میگذرد، آن چه که در تداخل همدیگر قرار میگیرد و بر زندهگی سایه میاندازند:
غزل ۳۹
جهان در خون آدم غرق و من در فکر لبهایت
غروب زندهگی در شرق و من در فکر لبهایت
وطن سیمای گورستان و من در فکر لبهایت
و ملت پیکر بی جان و من در فکر لبهایت.
این غزل یکی از آن دست غزلهای این مجموعه بود که در میان اروتیسم و واقعیتنگاری امروزی در نوسان بود و طبیعی است که مخاطب در این گیرودار هردو، خودش را هم سرگردان میبیند. یکی دنبال غریزههای طبیعی و دیگری در گرو واقعیتهای روزانه.
بحث ابسورد در خصوص ادبیات و نگاه پوچ به زندهگی مسالهای است که سالها میشود در میان متنها و سرودههای ما جا خوش کرده است. طبیعی است زمانی که در این گیر و دار و های و هوی از جهان بیسر و ته، زندهگی سر به سر مان میگذارد، فرار از وضعیت و این حالت ناممکن است. یا به قولی به چه چیزی در این جهان دلخوش باید کرد؟ و تا چند میتوان از این حالت فرار کرد؟ هر انسانی ذهنی دارد که چندان دل خوشی از جهان ندارد و این اما شاعر است که میتواند آن را کاه و کوه بسازد، اما هر آن چه هست ناگفتههای بیشترین ما است.
غزل ۱۶
این سوی میز من، آن سوی میزم مرگ
آهسته میگویم: چای بریزم مرگ؟
تا آخر..
غزل ۳۰
بیهوده میسرایم از این جهان منفور
از واژهگان ملولم، از واژهگان منفور
تا آخر…
غزل ۵۲
لذت ببر از دردت، وقتی که پُر از دردی
خوش باش که در دنیا پردردترین مردی
غزل ۵۵
مچم چرا سرطانی شدند افکارم
و دست از سر وسواس بر نمیدارم
منی که نعشخوران خوردهاند نعشم را
چه احمقانه تمنای زندهگی دارم
تا آخر… و چند غزل از این دست.
اما در این مجموعه در کُل با رنگ واژههایی از عشق، بیتکلفی و شعرهایی از این دست هم میتوان رو به رو شد. چیزی که رفته رفته به آخرین برگها، یکی یکی نمایان میشود و باز هم میتوان پا به پایش تا برگ آخر رفت. هر چند کم نیست غزلهایی که درد و اندوه شاعر را خیامیوار در قالب خود میگیرد و گاهی هم با شاعری سرخورده، شاعری که از این پنجره به سوی خون، انفجار، روزمرهگی و بیهودهگی جهان نگاه میکند رو بهرو میشویم، اما در کنار آن گاهی از زندهگی هم میگوید و آسمان و گیاه را به هم میبافد. آبشاری از شعر و شرشر آب جاری میکند.
میدانیم شعر در کنار ساختار، معنا و عناصر کاملش، موضوع دیگری هم دارد که گاهی مخاطب و نیازش به آن را در نظر میگیرد و مخاطب دوست دارد آن را حس کند، لمس کند و برایش شبیه خود، معنای غزل با ظرافت روایت شود و آن نوعی واژههای بیتکلف و خودمانی است. مانند غزل شاعری که در حسرت یک پیاله چای سبز است:
مانند غزل ۴۴
خانم به یاد باغ بیاور که خستهام
یک چای سبز داغ بیاور که خستهام
و این خستهگی از آن نوع جهان پوچ نیست چون در پایان غزل، شاعر با خندههای خانم در کلبهاش چراغ میآورد و خستهگیاش بیرون میریزد.
یا هم غزل ۴۳
آبشار و شعر شر شر ما دوتا
نوبهار و خندهی تر ما دو تا
ما به هم بیش از نفس خو کردهایم
کودک و پستان مادر ما دوتا
و تا آخر…
واژههایی چون: شاپرک، گنجشکک، کشتی کاغذی و… در این مجموعه و در دیگر سرودهها و به خصوص دوبیتیهای شاعر این مجموعه هم به وفور دیده میشود که در لابهلایشان و در میان بیتهای قشنگی نفس میکشند که نمیتوان به سادهگی از کنار آن گذشت و غزلهایی که گاهی هم نوستالوژی ما را زنده میکند و هم ما را به جهان کودکی پرت میکند.
غزل ۲۴
در کودکیها از خودم گاه و پگاهی داشتم
تیر و کمانی داشتم، اسب و سپاهی داشتم
با اسپ چوبی روزها در کوچهها میتاختم
شهزاده واری از هوس بر سر کلاهی داشتم
تا آخر…
غزل ۴۸
غچی غچی تو خیالی ستی نمیفهمی
دچار بیپر و بالی ستی نمیفهمی
غچی غچی به چه کس عاشقانه میخوانی؟
میان خانهی خالی ستی، نمیفهمی
تا آخر…
این غزل شبیه پاسخی است به غزلی که سالها پیش در کتابهای دوران ابتدایی مکتب میخواندیم و در هر بیت انگار پاسخی به هر آنچه که آن غچی میگفت داده شده است. چیزی که امروزه شبیه یک نوستالوژی تلخ مینماید.
با این همه وقتی به برگهای پایانی کتاب میرسیدم، به غزلی سر خوردم که به نحوی ـ برای من ـ مانفیست شاعر یا این مجموعه شعری بود و شاعر در این غزل انگار همه حرفهایی را که میخواسته بگوید گفته و در آن گنجانیده بود. غزلی که با آن این نوشته را هم به پایان میبرم.
غزل ۵۱
شاعر شدم تا رنگها را بشنوم
فریاد گنگ سنگها را بشنوم
شاعر شدم تا از سکوت زندهگی
زخمیترین آهنگها را بشنوم
از غربت گنجشکهای در به در
آوارگیها، جنگها را بشنوم
ای ماه من! از لابهلای خندهات
آرامش دلتنگها را بشنوم
با دیدنت ای خواب نقاشی شده
شاعر شدم تا رنگها را بشنوم.
شنبه ۳۰ ثور ۱۳۹۶ –
نویسنده : آرین آرون
منبع : هشت صبح