شبهنگامی چون خواب از گلوی شب پایین نمیرفت و دلم عجیب اسیر غمها شدهبود در ظلمت محض با نگاه درمانده خیره بهفانوس افروختهی خدا (مهتاب) نشسته بودم. خالق بینیازم! تو خوب میدانی که روحم زمینگیر گشتهبود و دردمند. دردم برای چه بود؟ اسارت وطن، اندوه بیسرنوشتی و یا هردو؟ نمیدانم چرا خواب از من فراری میشود گاهی اما تو را ...
ادامه مطلب »داستان خانه
کوچههای نوروز کابل
کابل شبیه یکنور از میان دانههای برف سفید بیرون میشود و مقابل درخشش آفتاب قرار میگیرد. مردم دیگر از پوشیدن لباسهای بزرگ و زمستانی خسته به سمت لباسهای رنگ روشن میآیند؛ گل شفتالو، نخ، کاتن… میگویند کابل بیزر باشد اما بیبرف نی و باز هم کابل مثل همین متلک چنان در برف غبطهمیخورد که همه دست بهدعا میشوند که ...
ادامه مطلب »دختری پشت پنجره سرد
شب تار و تاریک بود و همهجا هُو میزد. آسمان، ستارهها و مهتاب را از دامنش پس زده بود و دانههای بلورین برف از آن با آواز تازیانه و ناله بر بام عظیم سمنتی و حویلی قشنگ که مملو از درختان ناجو و بید بود فرود آمده همهجا را کفن پوش میکرد و پنجرههای آهنی را میکوبید. آواز زشت جبار ...
ادامه مطلب »یشمیهای روشن
شب تاریکی بود و مهتاب که میخواست دوباره در دل تاریکیها امید را بکارد، چشمان یشمی و زیبای افرا به دنبال پسر همسایه بود. هرشب در همین ساعت با او دیدار داشت، عشق از دیوارهای سرد و کاهگِلی دو همسایه رسوخ کرده و در وجود این دو، لانه کرده بود. داوود در میان تاریکی روی بام ظاهر شد و افرا ...
ادامه مطلب »