شبهنگامی چون خواب از گلوی شب پایین نمیرفت و دلم عجیب اسیر غمها شدهبود در ظلمت محض با نگاه درمانده خیره بهفانوس افروختهی خدا (مهتاب) نشسته بودم.
خالق بینیازم!
تو خوب میدانی که روحم زمینگیر گشتهبود و دردمند.
دردم برای چه بود؟
اسارت وطن، اندوه بیسرنوشتی و یا هردو؟
نمیدانم چرا خواب از من فراری میشود گاهی
اما تو را در رُخ مهتاب تماشا کردم، آنگاه که چون نور جلوه نمودی و مرا وادار بهسخنگفتن کردی.
برایت حرف زدم، چنان که اشکهایم بیمحابا میباریدند و دیدگانم تار گشتهبود.
حرف این است که من عادت کردهام در ظلمت شبها بهماه پناه ببرم؛ مهتابی که برخلاف انسانها با تمسخر بهاندوههایم نمینگرد و فقط مسکوت و آرام از من میشنود.
در آندقایق حرفهایم انتها نداشت و قلبم مالامال درد بود اما چه لذتی دارد!
حرفزدن با پروردگار، ذکر اسمش با چشمان اشکبار و خیره بهمهتاب شدن.
آنشب من تا نیمههای شب و تاریکی مطلق شبنشینی کردم و با ماهِ آسمان خلوت کردم. کسی چه میداند که دردهای دختران افغانزمین را حتا افراد حوالیشان در حد حرف و تظاهر میدانند نه واقعیت، چه برسد بهجهانیان که به ما و خواستههایمان پشت کردهاند. از اینرو من ترجیح میدهم از روزگار تیره و تارم فقط با ماهِ خدا حرف بزنم و آرام شوم.
آنشب را تا سپیدهدم بیدار ماندم. چشمانم میسوخت، ممکن بهدلیل بیخوابیام بود و یا شاید هجوم اشکهای بیوقفهام سوزش چشمانم را میهمان کرده بودند. آنگاه که نوای جانبخش آذان گوشهایم را نوازش داد حس کردم دلخانهام از اندوه زمان عاری شده و بعد از ادای نماز من آرامشی از جنس خدا را یافتم. نمیدانستم چرا آنروز برایم متفاوت بود و حتا نمیدانستم چهروزی بود که ناخودآگاه دلم میخواست از ثانیههایش چشمبسته گذر کنم و در خواب مرگبار فرو بروم. بلی! منِ بیخواب و در حسرت پرواز در آسمان آرزوهایم چشم بستم تا بخوابم، چشم بستم تا فراموشی بگیرم، تا خاطرات گذشته و آیندهی نامعلومم پیش چشمانم جان نگیرند. نمیدانم چهمدتی را در عالم خواب و بیخبری گذرانده بودم که صدای گوشیام بلند شد. چشمانم را نیمهباز کردم و بیآنکه اسم شخص تماسگیرنده را از نظر بگذرانم پاسخ دادم. لرزش صدایش باعث شد تپش قلب بگیرم و سریع بر بستر خوابم بنشینم. مکالمهاش را با مصرع شعری آغاز کرد: «کسی سراغ ن…نداری تو را به من برساند؟» با خودم فکر میکردم که چرا همچون سابق بانشاط نیست؟ چرا اینبار آزارم نداد با تغییر لحن صدایش؟
دوباره شنیدن نوایش باعث شد از خیالاتم بیرون شوم و بهواقعیت پرتاب شوم.
گفت: «نازی میخواهم ببینمت
وقت داری بیایی؟»
پاسخ دادم: «بلی! اگر تو بخواهی بهدیدارت خواهم آمد. بعد افزودم: «خیلی دلتنگت شدهام!»
آرام زمزمه کرد: «منم!» و تماس قطع شد.
لحظهای بعد پیامی دریافتم که از سوی خودش بود؛ آدرس میعاد همیشگیمان را فرستاده بود. او حتا قبل از برقراری تماسش با من پیامهای زیادی فرستاده بود، که هرگز نخواندم، ولی ترجیح دادم بروم و آماده شوم تا خودش را بنگرم، نه اینکه به پیامکهایش خیره شوم و زمان را به هدر بدهم.
وقتی آماده شده بودم و بهساعت نگاه کردم ساعت هشتِ قبل از ظهر را نشان میداد. از اتاقم بیرون شدم و مادرم را دیدم؛ نمیدانم در نگاهم چه چیزی را مشاهده کردهبود که گمان کردم ثانیهای نگاهش فریادگر دردها شد اما من بیتوجه بهتعجب در نگاهش رفتم و لبخندزنان بهآغوشش پناه بردم تا غم نگاهم را نخواند. برایش از ملاقات با دوستم گفتم و مادرم گفت که قبل از من برای او تماس گرفته است. با مادرم خداحافظی کردم و از ساختمانمان بیرون شدم. عجیب بود! در آنروز تابستانی اشعههای خورشید با نور کمسویی تابیدهبود و صورتش را ابرهای کوچک و مزاحم پوشانیده بود. همانلحظه دختر همسایهیمان با برقعی بهرنگ سیاه از منزلشان پا بهبیرون از خانهیشان گذاشت و من فکر کردم او نیز همچون خورشید آنروز نهان و اسیر ابرهای ایندوران شدهبود. بلی! آندختر، در دوران جمهوریت بهحیث ثارنوال در کابل ایفای وظیفه مینمود؛ دختریکه در سن کم از مکتب فارغ شد و دنبال رؤیاهایش رفت. حالا او خانهنشین شدهاست و فقط گاهگاهی برای خرید لوازم ضروری بهبیرون میرود. حتا شنیدهام که با وضعیت نامساعد روحی مبارزه میکند و تحت مشاورههای روانشناس زندگیاش را میگذراند. زمانیکه به او در حالی که از من دور شدهبود میدیدم، با خودم میگفتم: « تو خوشبختی دختر! چون حداقل توانستی رؤیایت را زندگی کنی. وای بهحال من و دخترانی چون من که حتا نتوانستیم قدمی بر صحن دانشگاههای میهنمان بگذاریم.» صدایی از درونم بلند شد که میگفت: نازی تو هیچ میدانی او چه میکشد؟ چرا برایش خوشبخت میگویی؟ مگر نمیدانی که با افسردگی مبارزه میکند؟ تلخ خندیدم آنچنانی که پنداری درونم از رنجهای منِ درمانده بیخبر باشد. شعری را که مصداق حال کشور و دختران سرزمینم هست را بیوقفه، گاه با مکثهای طولانی و با صدای آرام زمزمه میکردم:
«مرا گفتی بهاران است اینجا
هوای شاد، باران است اینجا
ندیدم غیر بوی آه و ناله
شقاوت شعلهافشان است اینجا
فضای همدلی گردیده نایاب
سرِ هرجاده زندان است اینجا
برایم آیهی اقراء مخوانی
دگر کاین مژده بهتان است اینجا
نمانده رنگ و بویی از مروت
که تعصب جای ایمان است اینجا
بساط حق پرستیها تجارت
که در هرسو نمایان است اینجا
بهجرم زن دل من پارهپاره
خداوندا! چه دوران است اینجا
صدای زندگی گشته گلوگیر
خروش دیده پالان است اینجا
بهپیشانی دلها مُهر تحقیر
نجابت خاص مردان است اینجا
برای رفتن و آموختنها
هزاران زخم در جان است اینجا»
دوباره نگاههای رنگباخته، لبخندهای گمشده و گردش بیباکانهی طالبان در شهر مرا میآزردند اما سعی کردم بهمحیط اطرافم اکتفا نکنم و مسیر کافه را در پیش بگیرم. از آنجایی که طی کردن فاصله میان منزلمان تا کافه ده دقیقه زمان میبرد قدمزنان بهسمت مقصد روانه شدم. نزدیک کافه رسیدم و با چشمانم اینطرف و آنطرف را میکاویدم تا نشانی از او بیابم و پر بکشم به سویاش. از گذشتهها عادت داشتیم داخل کافه باهم برویم، نه تنهایی.
دستانم را سایبان چشمانم کردم و یکی را از دور دیدم که به سوی من در حرکت بود، مطمئن نبودم خودش باشد اما حس میکردم آنفرد آشنا بهقلبم هست تا اینکه فاصلهای میانمان را صفر کرد و پی بردم که خودش هست.
دختری با چشمان قهوهای درخشان که آنروز برای اولینبار درخشندگیاش را محوشده یافتم و نگاهش را بیفروغ؛ باورم نمیشد که لیلای من، آندوست شوخطبع و همیشهخندان کلاسمان به آناندازه نحیف و لاغر شدهبود. لبخندش را چرا نهان شده یافتم؟ او را بعد از مدت حدوداً یکسال، آن روز دیدم و از تغییر آنچنانیاش متحیر گشتم. بعد از حمله بر کورسمان (کاج) که در هنگامهای آزمون آزمایشی کانکور رخ داده بود لیلا نیز اندکی زخم برداشته بود و آنزمان چندباری بهعیادتش رفته بودم؛ بعد از آن دیگر برای دیدارمان همواره بهانه میتراشید و من به ندیدنش گویا عادت کرده بودم تا آنروز که خودش خواست مرا بنگرد.
سعی کردم خودم را عادی نشان بدهم و بهزور لبخندی زدم که خودم میدانستم زهرخندی بیش نیست. او مرا محکم بهآغوش گرفت پنداری سالهاست که مرا ندیده باشد. من غافل از حوالیمان دلم میخواست در آغوش دختری پناهنده شوم که روزی تمام امیدم از حرفهایش سرچشمه میگرفت اما رنج ایندوران او را، آنسرو همتبلند دیارم را بهبید لرزان مبدل کردهبود. دقایقی را در سکوت محض در آغوشش جا گرفتم و با بیمیلی و بیقراری او را از خودم دور کردم. تا خواستم بخندم و بگویم:
لیلا! تمامم کردی دختر، بیا برویم داخل تا خوب همدیگر را ببینیم.
ولی نگاه اشکبارش مرا لال کرد و واقعاً نمیدانستم چه دلیلی دارد که چنین شدهبود. دستش را گرفتم و به سوی کافه حرکت کردم آنلحظه فقط تقلا میکردم با آرامش قدم بردارم. بیاراده زیرلب گفتم: «آه، وطن! ببین چه کردی با دختران ساکن در وجودت.» بهلیلا نگاه کردم که غرق در افکارش بود؛ لیلایی که همه او را از شدت سرور و شادیهای کودکگونهاش “آتش پرچه” میگفتند آنروز ساکت، آرام و غرق بود در دردهای بیپایانی که کاش از قبل برایم چیزی در موردشان گفته بود. او برخلاف گذشتهها که وسط کافه و شلوغترین مکان را بر میگزید اینبار بهگوشهای رفت که برای کسی قابلدید نبود و راحتتر میشد قصه بافت. دستانم را رها کرد و چوکی سمت پنجره را اختیار کرد؛ طبق روال همیشگی کیک و قهوه برایمان آوردند. دوست داشتم حرف بزند تا بدانم چه موجب غم نگاهش شده است.
پرسیدم: « خوبی انشتین وطنم؟» دوباره بهیاد گذشتهها او را چنین خطاب کردم. لیلا دختری بود که استعدادش در حل مسائل مشکل ریاضی زبانزد استادان و شاگردان شده بود. از این بابت او را “انشتین وطن” صدا میزدیم.
منتظر ماندم تا پاسخ بدهد اما او فقط گفت:«میدانی که امروز تاریخ ۱۳ سنبله ۱۴۰۲
۴ سپتامبر ۲۰۲۳ هست، روزیکه نتیجهی امتحان کانکور در افغانستان بدون حضور ما دختران در آزمون اعلام میشود؟»
بهچشمانش که زیر چتر مژههای بلندش خیلی زیبا بهنظر میرسید ولی غصهای بهبلندای بودا را در خود نهان کردهبود دیدم و گفتم: «اصلا نمیدانستم امروز چهروزی هست، منظورم نمیدانستم تاریخ چند است.»
با خودم نجوا کردم:
«دیرگاهیست که خستهام
از شمار روزهای بیحوصلگی
شبهای طویل اندوهناک
از روزمرگیهای تکراری
از این دوران اسفبار
از حبسگاه نومیدی
و امیدی که دیگر نیست انیس قلبم!
از اینرو توجهی بهتاریخ و روزها ندارم.»
أو نفس عمیق کشید ولی چیزی نگفت.
گفتم: «لیلا حرف بزن لطفاً. برایم بگو از دردهای که بر قلبت سنگینی میکنند.
لیلای مهربانم! چیزی بگو تا تسکینی شوم برای اندوهها و مرهمی شوم برای جراحتهایت.
نگاهت دیگر فروغ سابق را ندارد؛ میدانم حالت رو بهراه نیست اما به من اعتماد کن و حرف بزن.»
!آهی کشید و غمگین گفت: «دردم از درمان گذشته رفیق جان جهانم میزان و متعادل نیست؛ میبینی؟ آشفته و پریشحال شدهام. باور میکنی که منِ پرحرف و سر بههوا دلگیر و گریزان شدهام از زندگی که در نظرم اسارتی بیش نیست؟
باور کن آنقدر زیر رگبار حرفهای بیامان اطرافیانم شکستهام که حتا نفسکشیدن هم برایم بهاندازهی جابجایی همهی کوههای دنیا دشوار گشتهاست» و من کاش از این حرفهایش ساده نمیگذشتم! کاش روی هر واژهاش ساعتها با او حرف میزدم تا حالا دلم آرام میبود. او با صدای گرفته از بغض ادامه داد: «خیلی خستهام، خستهتر از هرگاهی. حس میکنم این بدبختی، محنت و فلکزدگی در سرنوشت ما دختران افغانستانی نوشته شده و گویا از سرنوشتمان جدا ناپذیر اند.»
قطرههای اشک از چانهاش چکیدند و روی دستانش فرود آمدند. چیزی همانند سنگ راه گلویم را سد کردهبود و هوای چشمانم ابری گشتهبود. من فقط نگاهش میکردم؛ نمیدانم چرا هیچکدام از اعضای بدنم همراهیام نمیکردند، حتا زبانم از گفتن تکتک کلماتی که در ذهنم در حال فوران بودند قاصر شدهبود.
حالا پی بردهام که او آمده بود تا تمام حرفهایش را بیوقفه برایم بگوید و نگذارد ناگفتهها بر دلش باقی بمانند. لیلای دردمندم دوباره رشتهی کلام را در دست گرفت: «مگر میشود از این منجلاب رهایی یافت؟ از این منجلاب طالب ساختهای که همهیمان را بیرحمانه در خود روزی غرق خواهد کرد؟» صداهایی از اطرافمان بلند شد که میگفتند: «فرهاد، همانپسری که حريف انشتين کورسمان بود با کسب ۳۴۸ نمره بهرشتهی طب معالجوی دانشگاه طبی کابل راه یافته. خدا میداند اگر ليلا اشتراک میکرد چه غوغایی برپا میشد.» کسی ما را نمیدید ولی حرفهایشان برایمان قابلشنیدن بود.
زیر لب با خشم درونیام نجوا کردم:«لعنت بهطالبان که نگذاشتند.»
دلم برای رؤیاهایمان که بهتاراج رفته بود گرفت و بغض سنگینی اذیتم میکرد.
وقتی بهلیلا چشم دوختم، برخلاف باورم میان دردهایش لبخند میزد و اشکهای چشمانش خشکیده بود. آنلحظه حیرتزده شدهبودم از تغییر ناگهانیاش اما دروغ نگفتهام اگر بگویم طرح لبخندش زیباترین نقشی بود که تا پایان عمرم فراموش نخواهم کرد.
به او نگاه میکردم تا لبخندش را قاب بگیرم و آنطرح، امیدی شود برای قلب خستهام.
آه! لیلای نازنینم را چرا تا آنحد در بلاتکلیفی قرار داده بودند که حالاتش متغیر و بیثبات شدهبود؟ اینبار سریع گفت: «میخواهم آخرین تصمیم عمرم را برایت بگویم!»
بهصورتش نگریستم، عمیق و طولانی ولی او را مثل سابق نیافتم. لحن بیسابقهاش رعشه بر اندامم انداختهبود.
چشم گرداندم، روی نگاهش میخکوب ماندم و
متحیر گشتم چون سردتر از هرگاهی بود.
آه! واپسین امیدم در لبخندش خلاصه میشد اما حتا تقلا نکرد که لبخندی را بر لبانش محسوس گرداند، هر چند تظاهری.
دلم گرفت؛ با او چه کرده بودند که اینگونه بیدفاع و بیتفاوت شدهبود؟ نگاهش با تردید اینسو و آنسو در چرخش بود که بالاخره گفت: «تعجب نکن. من شوخی کردم! راستش برای گرفتن آخرین تصامیم زندگیمان وقت زیادی داریم، مگر نه؟» گفتم: «بلی! اما میتوانی با من راحت باشی دقیقاً مثل سابق. درست است که اوضاع متحول شده ولی در رفاقتمان چیزی تغییر نکرده باور کن! میخواهم امروز از تو بشنوم…»
دوباره تردیدی شکلگرفته و دو دلیها را در نگاهش یافتم گویا در بلاتکلیفی بود میان گفتن و نگفتن. دستانش را سمت چادرش برد تا سعی کند با منظم کردن چادرش آرامشِ از دسترفتهاش را بازیابد اما من لرزش دستانش را حس کردم.
هیچگاه خودم را آنگونه درمانده نیافته بودم، نمیدانستم از چه سلاحی باید استفاده کنم تا آرام شود و حس تنهایی نکند. حتا منِ که دنیایی از حرفها را در ذهنم آمادهشده یافته بودم نمیدانستم چه واژه و جملاتی را باید بیان کنم تا راحت شود.
من غرق در افکار مشوش و حال ناخوش لیلای بیقرارم بودم که دوباره صدایش را شنیدم. این بار لحنش عاری از هرگونه احساسی بود:
« میبینی حالم منقلب شده و از همه گله مندم، باور میکنی؟ بگو ببینم! آیا گمان کردی تو را خواستهام که به من رجوع کنی، امید ببخشی و بهنظارهی چشمان ستارهبارانم بنشینی؟
نخير رفیق خوبم و اگر چنین چیزی هم باشد پس حرف بزن و اینبار لطفاً برایم چیزی بگو که باور بتوانم!»
عجیب بیقرار شده بودم!
دوباره بهچشمانش نگاه کردم و زبانم لال گشت چون برای اولینبار در نگاهش امید موج نمیزد و این میتوانست مرگ من باشد. بسیار سعی کردم، حتا واژههایم را در ذهن زیر و رو کردم تا امیدی بسازم از میانشان ولی نتوانستم. نگاهم را دزدیدم و نجوا کردم: «سخنی ندارم، زبانم درد میکند!» آه! من چه میدانستم چنین خواهد شد. کاش آنروز حرف میزدم! کاش در روزگار بهتری میزیستیم تا امید دادن تا آنحد برایم دشوار نمیبود!
با بیرحمی گفت: «فلک هیچگاه بهمیل دلم سیر نکرد. واقعاً میخواهم بر بکشم و بروم!»
من با تمام عجز رو به او نالیدم: «میدانم چه میکشی!
باور میکنی که من دیشب را تماماً شب زندهداری کردهام و بهیاد رؤیاهای برباد رفتهام اشک ریختهام؟
من حتا نمیدانستم امروز روز اعلام نتایج کانکور است ولی دیشب دلتنگ روزهای سابق، آنایامی که بهمکتب میرفتیم و رؤیا میبافتیم شدهبودم.
یادت هست که برای ورود بهدنیای طبابت میخواستیم دوسال بیوقفه آمادگی کانکور بخوانیم؟
واقعاً چه فکر میکردیم و چه شد اما تو لیلای قهرمان دیارم هستی
همان لیلایی که حتا از میان دود و باروت و حمله بر کاج، جان سالم بهدر برد و واژهای استقامت را معنا بخشید. نمی گویم در همین روزهای نزدیک بهآرزوهایت خواهی رسید ولی وعده میدهم که انشتین وطنمان روزی پرچم موفقیتاش را بر بلندای کوهستان بابا بلند خواهد کرد، نه فوراً ولی حتما.
چرا نمیخواهی آسوده بمانی؟ چرا با خودت چنین کردهای؟
آنلیلای شوخ و آتشپرچهیمان کو؟ هماندختر پرحرف و بلندپروازمان را کجا جا گذاشتهای؟
لیلای نازنین، زندگی هنوز هم ارزش زیستن را دارد باور کن!»
قطرهی اشکی از حصار چشمانش فرو ریخت که باعث شد دلم بلرزد. دستانم بیحس شده بودند و نتوانستم در محو کردن اشکش سهیم شوم. ایندوران دردهای فزونی را بر روح و جسمم مسلط کردهاست؛ افسردگی، بیحسی گاهوبیگاه دستانم، خوابهای طولانی و سرسامآور و گاهی حتا بیخوابیهای نگرانکننده و … . با صدای لرزان و عجینشده با بغض برایش گفتم: «معذورم دار!حس میکنم نباید چنین بیرحمانه و تند حرف میزدم اما نمیخواهم نومیدی را در صورتت ببینم و ساکت بمانم. می فهمی عزیز من؟
بابت همهی غصههایی که حرفی از آنها نمیزنی
برای تمام نگفتههای انبارشده در قلبت
برای سردی این روزهای تابستانیمان و بابت رؤیاهای بهیغما رفتهیمان لطفا دلنگران نباش! میدانم ناممکن است بیخیال شوی ولی حداقل سعی کن بهکوری چشم دشمنان دانایی دوام بیاوری.»
او مسکوت ماند!
در مقابلم کسی نبود جز دختری که چیزی از روحش باقی نمانده بود. بلی! او شکستهتر از هر کسی بود. شادیهای لیلای شجاع وطنم را رنجهای ایندوران بهتاراج برده بود. شاید هم دلیلی مرگبارتر از اینها پشت نگاه غمیناش نهفته بود.
بعد از یکمکث طولانی نگاه موجزده از هجوم اشکهایش را بر من دوخت و این بیت شعر را با لرزش و بغضِ نمایان در نوایش بریدهبریده زمزمه کرد:
«از بس فرار کردهام از خویشِ خویشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود!»
و امروز حتا اگر من بنویسم و فریاد سر دهم که “لعنت بهطالبان که باعث ایجاد چنین شرایط دشوار برای پیشبرد زندگیمان شدهاند” صلاح خواهد بود.
کاش تا ابد در دقایق آنروز باقی میماندم تا شاهد تحولات بزرگ اتفاقافتادهی بعد از آن نمی بودم. لیلایی که شانههای نحیفش از هجوم رنجهای دوران خمیده گشته بود ادامه داد:
« تا کجای ماجرا باید از دلتنگی، محرومیتها، باورهای غلط و رؤیاهای پرکشیده بگوییم؟
خستهام!
از اینکه نزد سرنوشتم بازیچهای بیش نیستم
از اینکه مجبورم گریه کنم تا آرام شوم
نازی!
بهر دیدار آزادی اینانتظارِ نافرجام
عاقبت مرا خواهد شکست.
عجیب خستهام باور کن، از زندگی و غصههای بیشمار
از بودن و زیستن در آن
خسته شدهام، فقط همین!»
من برای اولینبار ناتوان شدهبودم و واژههایم را گمشده یافتم. دلم میخواست نظارهگر نگاه منتظرش بر خود نباشم. بهیکبارگی از جایم برخاستم که نگاهش رنگباختهتر از قبل شد؛ گویی گمان کرده بود من از شنیدن حرفهایش خسته شدهام و رهایش خواهم کرد. من اما بلند شده بودم تا بهچوکی کناریاش بنشینم. وقتی کنارش نشستم بدون تأملی سرش را بر شانهام گذاشت و چشم بست. شاید آنروز بهترین کار ممکنی که باید میکردم همان رفتن بهکنارش بود؛ عجیب آرام شد و سکوت کرد، طولانی و عمیق. آنلحظه من پی بردم که ما دختران افغانستانی آنقدر بیچاره شدهایم که این روزها گاهی فقط شانه میخواهیم برای تکیهکردن و دلگرمشدن؛ شانهای که امن باشد و تکیهگاه. درست مثل لیلا، لیلایی که با نهادن سرش بر شانهام تمام بیقراریهایش را از یاد برد، هرچند برای مدت کوتاهی؛ همانیکه ساکت شد و آرام. دستانم را در حصار انگشتان سردش قرار داد و اندکاندک احساس کردم بیحسی دستانم محو میشوند. او دوباره زنجیرهای حرفها را در اختیار گرفت و گفت: «مثل آنکه همهی کائنات دست بهدست هم دادهاند تا روحمان را زمینگیر کنند. میدانم حال تو نیز مساعد نیست چون نگاهت خبر از اشکهای بیامان را میدهد ولی من واقعاً درد عظیمی دارم.
کاش هرگز ندانی و درک نکنی چه میکشم! من عجيب خسته ام و ترجیح میدهم همین لحظه بهگذشتهها فکر نکنم و نگران آینده نباشم.» دوباره سکوت کرد و من نیز ساکت ماندم چون آنروز مختص به او و حرفهایش بود؛ باید حرف میزد چون روز اعلام نتایج کانکور بود و قلبش دردمندتر از من. همانیکه سال گذشته وقتی بعد از بیهوشی بابت حمله بر مرکز آموزشی کاج چشم گشود اولین سؤالش را اینگونه پرسید: «یکی بگوید لطفاً که کارت اشتراک در آزمون کانکور من میان کتابهایم هست؟» پس درد لیلای در حسرت ورود بهدنیای طبابت بیشتر از من بود. آنروز باید سکوت اختیار میکردم تا او قصهها میبافت بابت غصههای اندر دلش که چیزی از آنها برایم نگفت.
او ادامه داد: «ما که در پیلهای تنهایی خودمان محبوس بودیم، چرا سرنوشت تقدیر مرا بد نوشت؟»
حالا که مینویسم خوب میدانم که چرا ما را از خودش مجزا دانست و گفت “چرا سرنوشت تقدیر مرا بد نوشت؟” لحنش ملایمتر شد و چشمانش دوخته بر نقطهی نامعلوم ادامه داد:« کاش میشد میان کوهساران در حصاری با مهر و عشق میآسودیم؛ غافل از هیاهوی این جهان دغدغهمند. کاش به جرم دختر بودن در میهنمان چنین درمانده نمیشدیم و ایکاش زندگی بر ما دختران (محروم شدههای ایندوران) اینگونه سخت نمیگرفت تا ما با نگاههای درخشنده در قلب تپندهی سرزمینمان (کابل) میآرمیدیم. نازی جان! میدانم تعجب کردهای که چرا این حرفها را برایت میگویم اما دلیلش برایت روشن خواهد شد. فقط بفهم که تو تنهاترین بازماندهی زندگیام بعد از خدا هستی. امیدوارم مرا ببخشی!» می خواستم لب بهسخن بگشایم ولی او مسکوت نماند و گلایهوار گفت: «من دختر بیپروا و بلندپروازی بودم و این را تو خوب میدانی اما بازیهای روزگار با نیرنگهای فراوانش میخواهد طاقت و صبرم را بیآزماید. اگر کم بیاورم چه؟ اگر زندگی تاب و توانم را برباید چه؟ حس میکنم صدای نعرههای سرنوشت آرامشِ نداشتهام را بهآغوش طوفانِ ویرانگری میسپارد. بگو لطفاً اگر دیدارمان زین پس ممکن نگردد چه؟» و بعد با عجز تمام نالید میخواهم آرام شوم، فقط همین!» گاهی ما چه ساده از حرفهای پراکنده و درماندگیهای دیگران میگذریم در صورتیکه این روزها میبایست پناه شویم برای آنهایی که پناهندهی دلداریها و همدردیهایمان میشوند، نه نمک بر زخمهای روحشان. برای نخستینبار در مقابل دیدگان یکی، از میان پلکهای بستهای منِ بیاحساس اشکهایم قطرهقطره جاری شدند و از لرزش اندامش حس کردم هوای چشمان او نیز ابری و نگاهش بارانی هست. دستم که حالا تحرک داشت و بیحسیاش بهانتها رسیده بود را از حصار انگشتانش رهانیدم و دور بازویش حلقه کردم تا حس نکند تنهاست و بیپناه اما صدای بلند و بیتکرارش لرزه بر اندامم انداخت: «آخ، نکن نازی. دست نزن لطفا!» با ترس و لرز دستانم را از او دور کردم. متعجب و پرسشی نگاهش کردم، ابروانش در هم گره خورده بودند و چهرهاش خبر از درد را میداد اما او خندید، شاید تلخ، زهراگین و حزنانگیز و طوری پاسخ نگاهم را داد که حرفی بهگفتن نگذاشت: «ببخش نازی جان فقط میخواستم بهفضای سنگینِ حاکمشده تغییراتی بیاورم! بگو ببینم تو واقعا ترسیدی؟» و دوباره خندید. گمان میبرم اگر درد را در خنده جاگذاری بتوانیم شاهکار هست و خود مرگ؛ بهطور حتم فکر کرده بود من حرف و خندهاش را باور کرده بودم ولی منِ که قصه مینویسم و طعم تلخ درد را چشیدهام فریب رفتارش را نخوردم. بلی! پی برده بودم که قلبش رنجور است و خودش گلهمند اما دلیلش را نمیدانستم.
دلم گرفته بود ممکن به اینعلت که رنجهای دوران لیلای پرحرفمان را متحول کرده بود؛ همدمیکه مرا تنهاترین رازدار خودش میدانست غصههای نهفته در نگاهش را از من نهان میکرد و این برای یکدوست قابلتحمل جلوه نمیکند. حالا که از آنروز مینویسم اشکهای چشمانم بیاراده مسیر گونههایم را طی میکنند و من در مهار کردنشان عاجزم. با صدایی که سعی میکردم نلرزد و دلگیریهایم را بهرخ نکشد زمزمهکنان نجوا کردم:
«بهقول پوریا_اشتری که میگوید:
چه پاییزانه زیبایی
چه ابرانه چه بارانگونه غمگینی!»
حتا نمیدانم لبخندی بر لبانش کاشته بود یا خیر ولی با دلواپسی گفت: «این روز را هرگز فراموش نمیکنم. نخیر! باید بگویم این روز را هیچگاه از یاد نبری درست است؟» آرام گفتم: «هرچه تو بگویی»
صدای گوشیاش بلند شد گویا کسی برایش تماس گرفتهبود. بهصفحهی موبایلش چشم دوخت، آهی کشید و از من دور شد تا حرفهایش را بزند؛ اینبار با صورت رنگپریده برگشت و خطاب به من گفت: «خداحافظ! من باید بروم!» چرا مثل همیشه نگفت که میبینمت و یا بهامید دیدار؟ چرا حالات بیثباتش مرا در کورهای بیصبری و دردها میسوزاند؟ چرا نگذاشت دردهایش را نهتنها در نگاهش بلکه در گفتارش نیز بیابم؟ آه از این چراهای بیجوابِ من که هردَم خاطرم را آزرده میکنند. بیروح خندید و مرا در آغوش گرفت، طولانیتر از همیشه و هرگاهی ولی من بیتحرک ایستاده بودم و نمیتوانستم دستانم را دورش حلقه کنم تا مبادا دوباره صدای آخ گفتنش بلند شود و من چارهساز همیشگیام را بیچارهای عالم بیایم. نمیدانم چهمدتی را در آغوش هم آرام گرفتیم، بعد در مقابلم ایستاد و نگاهش را به من دوخت؛ نگاهی که سردیاش دست هرچه یخبستگیهای زمستان را از پشت بستهبود؛ نگاهی که خبر از سکوت قبل از طوفان را میداد و من از همانلحظه بیقرار شدهبودم، نگاهی که هرگونه احساسات را از خود رانده بود. عجیب بود! همانی که بیزار بود از اینکه کسی بدون خداحافظی برود، خودش خداحافظی نکرد و رفت. بجا گفتهاند که رفتنهای واقعی خداحافظی ندارند. حرف نگاهش را چرا خوانده نتوانستم؟ چرا نگاهش معمای لاینحلی برایم باقی ماند؟ چرا دیگر بهعقب نگاه نکرد تا دلم گرم شود؟
حتا نمیدانستم چند ساعتی را آنجا ماندهایم فقط هنگامیکه از کافه بیرون شدم ابرها از آسمانِ کابل کوچ کردهبودند و آفتاب گرم و بیرحمانه میتابید. دوباره قدمزنان مسیر خانه را در پیش گرفتم و بعد از دقایقی رسیدم بهکلبهی آرامشم، آنجا که در اتاقم پناه میبرم و در تقلای اندکی فراموشی رنجهای بیشمار دوران میشوم، آنجا که نگاه مادرم گاهی رنگباخته از دردهای من میشود و من فقط بابت رنگبخشیدن به نگاه او لبخند میزنم. عجیب احساس خستگی میکردم؛ روحاً خستهتر از هرگاهی بودم و فکر و خیالم هرزگاهی بهملاقاتم با لیلا در کافه میرفت و بهکنجکاویهایم افزوده میشد. خودم را بر بستر خوابم رها کردم و در خودم مچاله شدم؛ نمیدانم چه زمانی بهخواب رفته بودم اما درحالی بیدار شدم که بلند لیلا را صدا میزدم، عرق سردی از جبینم غلتان بود و من میان کابوسی که در عالم خواب دیده بودم محو شدم. چیزی آنچنانی بهیادم نمانده بود فقط آخرین لحظات خوابم را بهخاطر داشتم که لیلا از من دور میشد و من با ناچاری تمام صدایش میزدم که برگردند ولی او برنگشت! رفت و در هالهای گم شد. وقتی بهگوشیام خیره شدم ساعت سه بجهی نصف شب بود. آنلحظه نمیدانستم کاری را که میکنم درست هست یا خیر ولی دل را بهدریا زدم و بهشمارهی لیلا تماس گرفتم. یکبار تماسم بیپاسخ ماند، برای بار دوم گوشی را بر نداشت و قلبم بیوقفه خودش را بهحصارهایش میکوبید چون هراس داشتم، ترس از اینکه واقعاً جایی رفته و مرا بیخبر گذاشته باشد. با ناامیدی برای سومینبار تماس گرفتم که اینبار نوای لرزان، شکننده و بغضآلود خواهرش باعث شد قلبم برای لحظهای از تپش بیفتد، کابوسم بهواقعیت مبدل شود و حس کنم از فراز قلهای بهزمین پرتاب شدهام:
«نازی بی بیچاره شدیم. او… او خودکشی کرد، لیلا دیگر نیست…» تماس را قطع کردم و زیر لب نالیدم: «نه…! ممکن نیست، لیلای من قویتر از این حرفها بود گویا دوباره خواسته مرا بترساند که خواهرش مجبور شده چنین نقشی را بازی کند اما بریدگیهای صدای خواهرش از شدت گریه فریاد میزدند که اینمکالمه فریب بوده نمیتواند. او این بار بهواقعیت رفته است و همه را تنها گذاشته است.» دلخور بودم و حزین اما اشک نریختم چون سنگ شده بودم، سرد و بیاحساس. مدام زیر لب تکرار میکردم: «حماقت کردی دختر!»
دوباره من بیچارهی عالم شدم و از پنجرهی اتاقم بهآسمان خیره شدم:
« خالق بیهمتای من!
میدانم که نظارهگر هستی
مینگری؟
به هرسو که چشم میدوزم
حصارهاست و من گویا احاطه شده باشم!
نگاهم را با عجز بهآسمانت معطوف میکنم
ولی!
طوفان ویرانگری وزیده است
تا حدی که شادمانی ام را به یغما برده است.
آرام و قرار ندارم
دلم میلرزد
قلبم از تپش افتادهاست
آه! دیگر زمان از گلوی زندگانیام پایین نمیرود
حتا احساس بامن وداع گفته است. …
چرا تمام خاطرات زندگانیام در مقابلم میچرخند؟
چرا شبِ مسکوت اینهمه طنینهای جانگزا را بههمراه دارد؟ صدایی از درونم بلند شد: «روزگاریست که اندوه و ملال رفته بهتسخیر روح بلند پروازت!
تو که چارهساز اطرافیانت بودی
حالا چه خواهی کرد؟
آیا چارهای خواهی یافت؟»
نخیر! من چاره نیافتم و نمییابم. باید بهعنوان یکدختر افغانزمین درد میکشیدم و محکوم بهسکوت میشدم.
دلم میخواست چشم ببندم تا سحرگاه وقتی چشم گشودم تمام اتفاقات رخداده کابوسی بیش نباشند.
افسوس! ما در روزگاری زیست میکنیم که خوابهایمان چون رؤیا و بیداریهایمان همچون کابوس وهمانگیز گشتهاند. صبح از راه رسید ولی شام تیرهی زندگانیام سحرگاهش را نیافته بود. میخواستم بروم و لیلا را از نزدیک ببینم. فکر میکردم باید بروم، ممکن حالش خوب باشد. اینبار وقتی از اتاقم بیرون شدم مادرم را دیدم که نگران میگفت: «سهروز است دخترم چیزی نخورده، نگرانش استم ولی او این روزها لجبازتر از این شده که حرف کسی را بشنود.» قلبم درد میکرد و ایندرد از همان نیمهشب آغاز شده بود و تا آندَم مرا میآزرد. دلم گرفته بود چون هرگز نمیخواستم مادرم را ناراحت کنم اما چند روزی میشد که تقلاهایم بیفایده بودند و او بهناخوشی حالم پیبرده بود. کانکوری که امتحان نداده گذشت و نتیجهاش اعلام شد بیآنکه ما دختران در آن اشتراک کرده باشیم و جالب اینجاست که هیچغوغایی برپا نشد و آب از آب روزمرگیهای هیچکسی تکان نخورد جز لیلای من و ممکن دهها لیلای دیگر که در نقاط مختلف کشور با سکوتِ تمام و درماندگیهایشان بر سطر عمرشان نقطهی تمام گذاشتند گویا هیچکس ندانست که ما چه میکشیم و نفهمیدند که رؤیاهای پرکشیدهیمان چه تحولاتی را در روح و جسممان بهمیان آورد. همه تبریکیهایشان را نثار راهیافتگان کانکور بهدانشگاهها کردند ولی هیچاحدی اظهار تأسف نکرد بابت عدم اشتراک من و همنوعانم در اینآزمون تا دلمان اندکی گرم میشد بهحمایتها و همدلیهایشان.
صدای مادرم رشتهی افکارم را از هم گسیخت: «نازی جان…! خوبی؟» من گیج و مبهوت به او می نگریستم که چرا این سؤال را میپرسد اما او نفسی از سر آسودگی کشید و محکم مرا در آغوش گرفت. شاید در آغوش گرفته شدنم توسط مادرم بهترین کار ممکنی بود که در آنلحظهی درماندگیام انجام داد؛ احساس آرامش کردن در آغوش پناهگاه امنم چه دلپذیر بود. لحظهای بهیاد آغوش لیلا افتادم، لیلایی که در بیرون از کافه مرا در آغوشش کشیده بود و نمیخواست از من دور شود. اندکی از مادرم دور شدم و نگاهش کردم بیتردید سردتر از هرگاهی و بیروحتر از هر زمانی ولی او دلگرمکننده نگاهم کرد که من دلم لرزید برای مهرش. واقعاً نمیدانم، اگر مادرم نمیبود چگونه رنج دوران را تحمل میکردم و دوام میآوردم؟ مطمئنم که تنها دلیل دوام آوردنم مادرم هست وگرنه ایندوران چه دارد که من هنوز تمام نشدهام؟ نگاهم بیقرار بود و هردَم اینسو و آنسو میچرخید. مادرم با آرامش ذاتیاش گفت:«میخواهم با تو حرف بزنم.» ولی من بیتحرک ایستاده بودم و فقط زمزمه کردم که باید بروم بهدیدن لیلا. حس کردم رنگش پرید و گمان کرد من چیزی نمیدانم چون با صدای لرزانی گفت: «ن..نمیشود روز دیگری بهدیدارش بروی؟» و من با لحن عاری از هرگونه احساسی پاسخ دادم: «نخیر! امروز اگر نبينمش دیگر هرگز او را نخواهم دید. او پرپر شده مادر جان!» این بار فقط زیرلب نجوا کرد: «کاش کاری میتوانستم دخترم! کاش!» من بدون هیچحرفی از خانه و ساختمانمان بیرون شدم و خودم را میان کوچهای یافتم که در گذشتهها برای بهوقت رسیدن بهمکتب و کورسهایم آن را با قدمهای بلندی طی میکردم و تنها دغدغهام بیشتر یادگیری بود. نمیدانم چهمدتی را پیادهروی کرده بودم ولی وقتی بهمحیط اطرافم توجه کردم خودم را در کوچهی مقابل منزل لیلا یافتم. حس میکردم کوچه بوی مرگ میدهد و جَو سنگینی در آنجا حاکم است. هرکی بهخانهی لیلا میرفت را سراپا مشکیپوش یافتم و این مُهر تأیید بر واقعیتِ پرکشیدنِ لیلا نهاد. پاهایم یاریام نمیکردند تا بهحیاتی وارد شوم که همواره لیلا را خندان و شاد دیدهبودم، که از دروازه بهکوچه چشم میدوخت تا مرا ببیند و باهم بهخانهیشان برویم و روی سؤالات مشکل در منزلشان بحث کنیم، قصه ها ببافیم و بخندیم.
ناتوان شده بودم و بیدفاع. تکیه بر دیوار کردم و روی خاک نشستم. خیره بهدر مانده بودم که تابوت لیلا را از منزلشان بیرون آوردند تا بهآرامگاهش (قبرستان) انتقال دهند. بسیار سعی کردم ولی نتوانستم قدمی بردارم چون دلم نمیخواست لیلا را ساکت و با چشمانی که دیگر هرگز باز نخواهند شد بنگرم. نمیخواستم او را پیچیده با تکههای سفیدی که فریاد میزدند لیلا دیگر نیست ببینم. لیلا رفت و موترهای افراد حاضر در آنجا بهتعقیب موتر حامل جسد بیجان لیلا رفتند. سکوت عجیبی در کوچه بیداد میکرد پنداری رفتن لیلای همیشه خندان در باور هیچکسی نمیگنجید. سرم را روی زانوهایم نهاده بودم تا سردردیهایم را از یاد ببرم که صدای آغشته با درد کسی را شنیدم که زمزمه می کرد:
«لیلای مرا میبرند، ای کوچهها کاری کنید
آن دلبر مغرور من، جانان مرا میبرند
ای کوچه ها کاری کنید!
دلدار مرا میبرند، یارب بیا راهش بگیر
لیلای من، قامت بلند، گیسو کمند
اميدِ مرا میبرند، ای کوچهها کاری کنید!»
سکوت کرد، طولانی و دردناک و بعد با صدای لرزانی نالید: «لیلای مرا می میبرند، ای کوچهها کاری کنید!» آهی کشیدم ولی سرم را بلند نکردم؛ حس میکنم اسم لیلا را فقط و فقط باید از زبان او میشنیدم تا میدانستم بهشت یعنی چه. صدایش برایم آشنا بود ولی مطمئن نبودم صاحب آننوا کیست. دوباره با صدای آرامی که من با سختی توانستم بشنوم ادامه داد: «ما آنقدر بهدرد عادت کردهایم که اغلب عشق را نمیشناسیم.
خدايا!
عشقِ من کو؟ چرا دیگر عطرش هوا نمیشود برای نفس کشیدنم؟ چرا بیرحم شد آن مهربانِ من؟ چرا گذاشتی دست بهخودکشی بزند؟
من.. من بیتابشِ نگاههای متعجب و گاه عاشقانهی او بر خودم چگونه دوام بیاورم؟
خدای مهرآفرین!
چرا هرگز روزگار بهخواستِ قلبیاش پیش نرفت؟ او حتا با زخمهای جامانده از حمله بر کاج کنار آمده بود پس چرا قصهاش را تمام کردی؟ بگو لطفاً چرا؟» با لرزشی که در صدایش نمایان بود و فریاد میزد که آنمرد دلداده اشک میریزد اینبیت جناب کاظم بهمنی” را با مکث و غم بزرگی زمزمه کرد:
« روحِ برخواسته از من، ته اینکوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم میمیرم!»
دلم از عمق عشقشان لرزید و نگاهم رنگ باختهبود. در عجبم که چرا همواره در عشقهای واقعی وصلتی درکار نیست.
میگرنم دوباره عود کرده بود و تهوع دامنگیر لحظاتم شده بود، از اینبابت من نتوانستم بیش از آن آنجا دوام بیاورم؛ با بیحالی بلند شدم و رفتن را بر نشستن ترجیح دادم. آنپسر را نیز ندیدم چون او در کنار حصاری افتاده بود که برایم محسوس نبود. بلند شدم و بهسمت مقصد نامعلوم قدمزنان میرفتم ولی حتا قطرهای اشک از چشمانم سرازیر نشد. میرفتم تا انتهای جادهای بیقراریام آزادی
باشد و پرواز، نه بنبست و سدِّ بزرگتر. بیوقفه پاهای سست و ناتوانم را دنبال خودم میکشانیدم که بر سر جادهای یکطالب را دیدم که میخندید. هرگاهی که حالم ناخوش بودهاست آنها را در حال خندیدن دیدهام؛ دلم میخواست فریاد بزنم تا نهتنها دردهای من، بلکه رنجهای اندر دلِ هزاران دختر میهنم در حومههای شهر و بلندای بابا رُخنمایی کند و جهان بهلرزه آید از قامت بلند صبرمان. من درحالیکه بهجادهای پر جمعیت مقابلم خیره شده بودم و آهستهآهسته گام بر میداشتم زیرلب نجواکنان زمزمه کردم:
«دنیا بهفکر ماه و مریخ است و مشتری
ما از قضا با ریش و با دستار برخوردیم!»
من متوجه گذر زمان نشدم اما همین که حواسم را بهزمان حال فراخواندم خودم را در اتاقم یافتم. آیا شده آنقدر درگیر و آواره شوید که ندانید چگونه مسیر را طی کرده و بهمقصد رسیدهاید؟ آیا هرگز احساس کردهاید که قلبتان از هجوم حرفهایی نگفته دریده شود؟ دختر افغانزمین باشید و حس مرگ را تجربه نکرده باشید؟ بعید است و محال… .
دو روز از پرپر شدن لیلا میگذشت که خواهرش هنگامهای عصر با بستهای در دست داشتهاش بهخانهیمان آمد. او عجله داشت و باید زود بر میگشت ولی بهچشمانم نگاه کرد، مکث کرد و با تردید بستهای را بهسمت من گرفت تا از دستش بگیرم، بیاراده دستم به سوی آنچه بهسان کتاب جلوه میکرد رفت و من بدون کدام حرفی آن را گرفتم؛ خودش بهحرف آمد و گفت: «کاغذی را بههمراه این کتاب از اتاق لیلا یافتم که نوشته بود فقط باید بهنازی برسد. من این امانت را به تو رساندم تا روحش آرام شود…» مادرم تعارفهای لازم را کرد تا بماند ولی او گفت که باید زود برود و رفت. قبل از آنکه او برود من با گامهای بلند خودم را بهاتاقم رساندم و بسته را با تپشهای پیهم قلبم باز کردم؛ بستهای که با ظرافت پوشانیده نشده بود و دیگر سلیقهی ناب لیلا را بهُرخ نمیکشاند. همینکه کاغذ دَورش را دُور کردم ورقی با اینمحتوا بهزمین افتاد:
«نازی عزیزم!
رفیق خوبم!
امیدوارم وقتی دفترچهی خاطراتم بهدستت رسید حالت خوب باشد و دلتنگم نباشی. راستش را بگویم دلم میخواست این نوشتههایم را آتش بزنم و خاکسترشان کنم اما بعد از آنکه تو را در کافه دیدم و نگاهت را برای خودم نگران یافتم دلم نیامد یادگاری برایت نگذارم
پس این دفترچهام بماند یادگار برای تو و بدان که دوست ندارم هیچفردی جز تو آن را بنگرد.
من میروم بهملاقات خدا، تو اما مواظب خودت باش!
از لیلای دردمند برای نازی مهربان!»
با خودم گفتم: « تو که نماندی پس چرا میخواهی مواظب خودم باشم؟ چرا حماقت کردی لیلایم؟» با دلواپسی کتابچهای در دست داشتهام را باز کردم ولی در کمال ناباوری با صفحهی نامنظم و واژههای خطخطی شده برخوردم.
وسط صفحه بزرگ و قشنگ نوشته بود: “عشق ماورایی من” ولی روی آن خطهای نامنظم کشیده بود و دقیقاً آنجا بود که بیقرار شدم، یعنی لیلای من دل بهکسی باخته بود و دلدادهای بیش نبود؟ در سطر پایینیاش نگاشته بود “عشق را بهدار آویختند” و پایینتر از آن جملهی “من میخواستم داکتر شوم، نه عروس” خودنمایی میکرد و دلآزاری. قطرهای اشکش چکیده بود گویا در انتهای صفحه مُهرِ غمهای بیانتهایش را نهاده بود. دلم گرفت و چیزی راه گلویم را بسته بود؛ بغض بود یا حسِ مرگ و تمام شدن؟ تکیه بر دیوار لغزیدم، نشستم و صفحهی اول کتابچه را باز کردم که بهلرزش قلمش در هنگام نوشتن از واژههای کشیدهی ریختهشده روی سطرهای صفحه بهوضوح فهمیدم.
غرق شدم میان اقیانوس متلاطم غصههای نهفتهی لیلا در دلِ آندفترچه.
نوشته بود:
«در این ناتمامیِ زندگی
روزی قصهی من بهپایان خواهد رسید
ممکن قهرمان داستان زندگانیام نشده باشم
بعید نیست؛ احتمالاً قربانیِ بیش نخواهم بود
حتا تقلاهایم برای امیدوار بودن و امید بخشیدن دیگر جالب نخواهد بود… .
کسی چه میداند
شاید برخلاف انتظارات
خیلیها قبلتر از آنچه در باورها میگنجد تمام شوم
یکروزی مرا نخواهید یافت ولی فقط با سنگ سردی همراه با چنین شعری مقابل خواهید شد:
«سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم از آتشِ دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم!»
انتهای قصهی بهبهار نرسیدهام نزدیک است.»
ورق زدم و با سطرهای المناکی برخوردم:
«خدا جان…!
قرار نبود در دهههای اول زندگانیمان اینگونه بیپناه، دلتنگِ گذشتهها، دغدغهمند برای آیندهی از راه نرسیده و نفسزنان در مسیر روزگار باشیم.
پس چه شد؟
چرا سرنوشت غضبآلود به ما می نگرد؟
چرا از هجوم ابرهای تیره دلگرمیهایمان را یخ بسته است؟
مگر با ما قهر هستی؟
بگو ندانسته چه کردهایم که اینهمه تاوان میپردازیم؟
چیزی بگویم یکتاترین من؟
مرا معذور دار که چنین میگویم؛ یادم هست که تعهد کردهبودم کم نیاورم اما! دلم از همهجا رفتن میخواهد، باور میکنی؟
میخواهند منِ دلداده را بهشوهر بدهند؛ من که میخواستم داکتر شوم، میخواستم سهم محبوبم بمانم. چرا دیگر حرف هایم تأثیری بر فامیلم ندارد؟ چرا خود را تنهاترین فرد در این پهنهی خاکی احساس می کنم؟
آه، فرهادِ من!
کاش! هرگز به من عمیق و عاشقانه نگاه نمیکردی و مرا محو تماشای چشمانت نمیکردی تا من امروز دلم بیشتر نمیگرفت. کاش میدانستی اینجا افغانستان است و نباید بهکسی دل بست! یادم هست نازی چندبار که نگاه عمیقمان را بههمدیگر دیده بود مرا آزار میداد و میگفت:
«تو عاشق آن پسر شدهای؟ او که فرهاد است، تو باید دنبال مجنون باشی چون اسمت لیلاست. البته او هم باید برود و شیرین را برای خودش بیابد.» حالا که میبینم او راست گفته بود؛ قصهی من و تو ناتمامترین عاشقانهی جهان خواهد ماند.
مرا ببخش محبوب دلآرامم!
قول داده بودیم که هر دو طبیب خواهیم شد، سهم همدیگر خواهیم ماند و برای آبادی میهنمان تقلا خواهیم کرد ولی روزگار به ما و عشقمان خیانت کرد. یادت هست؟ شرط بسته بودیم که هرکی در کانکور نمرهٔ بلندتر کسب کرد پیشنهاد ازدواج را همانفرد خواهد داد؟ حالا که روزگار جفا کرد و شاهرگهای حیات زندگیام را برید دیگر نمیخواهم نفس بکشم و ادامه دهم.
من حتا در خیالاتم نمیتوانم به تو خیانت کنم چه برسد که تن بهازدواج بدهم.
پنجماه میشود که پسری از فامیلهای دورمان خانوادهاش را هر آخر هفته بهخواستگاری میفرستد ولی من تا ایندَم دوام آوردهام. هرگز گمان نبری که کم آوردم و سعی نکردم برای تو بمانم. جمعهی گذشته مادرم خانه نبود و برادرم ساعتها با من حرف زد تا مرا برای وصلت با پسری که در آنسوی مرزهاست قانع کند؛ دلایلی بهظاهر منطقی و از نظر من مضحکی آورد. گفت که پسر از آشناهاست و دوستت دارد پس اگر بپذیری خوشبخت میشوی اما مگر میشود دلم در هوای تو پر بکشد و من همچون جسم بیجانی بودن در کنار دیگری را بپذیرم؟
هرگز غمین و محزون نباشی فرهادِ من!
من هزار و یکدلیل آوردم ولی برادرم سیلی محکمی بر صورتم زد. من انتظار چنین کاری را نداشتم، تعادلم را از دست دادم و بر زمین افتادم. آه! باور کن با بیرحمی تمام لگدی را نثار پهلوی راستم کرد که دقایقی را فکر کردم تمام سلولهای بدنم از کار افتاد و من تمام شدم. دیگر تحملِ لتوکوبهایش دشوار نبود چون من بیحس شده بودم و در همان لگد سنگیناش جا ماندهبودم. در آنلحظات به هیچکس نمیاندیشیدم جز پدرم. کاش طالبان پدرم را بهجرم هزاره بودن اسیرِ اسارتگاههای وهمانگیزشان نمیکردند! کاش پدرم زنده بود تا من درک میشدم، نه قربانی. کاش من دل بهنگاه کسی نسپرده بودم تا مثل بسیاری دختران دیارم بدون دلواپسی ازدواج میکردم و دلهره از رنج فراق نمی داشتم.
خدايا!
میشود شُکوهمندانه نقطهای تمام بگذاری بر خطِ عمرم تا تمام شوم؟ آنجا که آمدم آنقدر رشتههای گلایه، درد، محنت و رنج را برایت خواهم بافت که دلت نیاید دیگر از هیچ دختر افغانستانی حتا لحظهیی چشم برداری؛ تا همواره مراقب روح و دلشان باشی. آن زمان بی تردید دلخوشی حضور رنگین کمانیات در لحظاتشان از غربتزدگی، آوارگی، بیپناهی و غصههای دلشان خواهد کاست!
مرا بهنزدت فراخوان لطفاً!
«بهر دیدار تو لبریز نگاه آمدهایم!»
حداقل همین یکبار تا امیدم نکن یارب…»
صدای لیلا مثل سوهان روحم شدهبود و روانم را خراش میداد:
«مگر میشود از این منجلاب رهایی یافت؟
من واقعا درد عظیمی دارم. کاش هرگز ندانی و درک نکنی چه میکشم!
من زیر رگبار حرفهای بیامان اطرافیانم شکستهام!»
در پایان دلنوشتهاش قطرات درشت اشک از حصار چشمانش فرود آمده بود و کلمات را اندکی بزرگ و رنگرفته نمایان کرده بود. نوشته بود:
«نبینم غمِ نگاهت را قشنگم!»
ولی من لبانم از شدت گریه میلرزید. سعی کردم اندکی از التهاب درونم را کم کنم اما بیفایده بود. تمام زندگیام در آتش بیرحمی اینمردم و جالبانِ قرن (طالبان) میسوخت. مدام زیرلب با صدای گرفته از بغض میگفتم:«یکبرادر چطور میتواند تا اینحد پست شود و بیرحم؟ لیلای من جز برادر و مادرش کسی را بهخود نزدیک نمیپنداشت. حتا عشقشان آنقدر مرموز بود که من متوجه نشده بودم، فقط گاهگاهی نگاههای خیرهیشان را دوخته بههمدیگر میدیدم و ممکن این زیباترین عشقی بود که اگر میگذاشتند روزی ماجرای نابش قصهساز جهان میشد. او را رنج دوری از درس، اشتراک نکردن در آزمون کانکور و فشارهای روحی بهحد کافی زجر داده بود چرا برادرش نیز چنین کرد؟»
درد دارد واقعاً! ليلا حتا نتوانست روز اعلام نتایج کانکور را بهانتها برساند و در دقایقِ پایانی همانروز (یازدهی شب) خودش را با دستمالگردنی که فرهاد برایش هدیه داده بود بهدار آویخت تا در هوای عشق، طبابت و رؤیاهایش بمیرد.
وقتی با دلِ دردمند و چشمان بهاشکنشسته صفحهی کتابچهاش را ورق زدم، با کلمات “وداع المناک” مقابل شدم که با قلم سرخرنگ و بزرگ در سطرهای آغازینِ صفحه نگاشته شدهبود و ادامهاش را چنین محتوایی در بر میگرفت:
«امشب ابَرماه زیبا میدرخشد و
تلالوی ستارهها جشن برپا کردهاند
گویا خالقم میخواهد بهنزدش بروم و در آغوش خودش برای تمام محرومیتهای وضعشده اشک بریزم و آرام شوم
امشب تراکم بغضهایم در گلو
مرا در هم نمیشکنند چون غصهی فرداهای از راه نرسیده را ندارم!
از اینکه در واپسین لحظات عمرم عطر محبوبم را (دستمال گردنش) را پیچیده دور گلویم مییابم شادمانم!
من با رؤیای بهثمر نرسیدهی ورود بهدنیای طبابت با اینجهانِ جهنمی و نفرینشده وداع خواهم گفت.
جایی خوانده بودم که نوشته بود: «دوستت دارم و اگر تو را از دست بدهم چیزهای زیادی در من ویران خواهد شد، و میدانم که غبار روزها بر زخم خواهد نشست امّا بههمان اندازه هم میدانم که مانند سایر زخمهای تنم خواهد بود: هربار که باد بر آنها بوزد، ملتهب میشوند…»
بلی! زندگی بدون محبوبم معنی ندارد و اگر خودم را بهآغوش خدا روانه نکنم فردا نکاحم با پسری جز فرهاد بسته خواهد شد. زندگی قشنگ است اگر با او باشد و مرگ قشنگ است اگر برای او باشد!»
آه! رؤیاهای برباد رفتهام!
من از زندگیام چیزهای فزونی نخواستم اما همان اندکخواستههایم نیز دستنیافتنی ماندند.
متأسفم لیلای طبیب!
متأسفم که نتوانستم به تو برسم و افتخارآفرینیها کنم!
من یکهزاره بودم و ساکن در افغانستان (دیار حسرتها) وگرنه در صورتیکه سالِ گذشته در حمله بر کاج زخم بر نمیداشتم میتوانستم در آزمون کانکور اشتراک کنم و حداقل در آرزوی آغاز دانشگاهها بمانم. بیتردید آنزمان دردش کمتر میبود.
حالا شکستهام، باور کن بسیار درهم شکستهام!
مرا معذور دارید
مادرم، لیلای طبیب، فرهادِ من و خوانندهی این نگاشتههایم (نازی “همدمم”)!
در صفحهی بعدی کتابچهاش اینگونه نوشته شدهبود:
«هوا سرد است و من دنبال رؤیایام
بهسان گِردباد، آواره میگردم!
نه اینسو یکنفر بینم نه هم آنسوی اینوادی،
کجا ماندم؟
که یکبار دیدگانی در مقابل هیچ نمایان نیست؟
گمانم! در میانِ کابوس شبها
اسير گشتم…
دریغا!
من دلم میخواست
در جایی پر از سبزی و گلهای معطر
چشم میبستم!
نه اندر وادیِ بیرحم و مسکوتِ چهار اطراف!»
ما آنقدر بهتحملِ درد عادت کردهایم که اغلب عشق، آسایش و رؤیاهای دستیافته را نمیشناسیم!
و در پایان میخواهم خودم را طبیب خطاب کنم، نه عروس، حتا اگر دروغی بیش نباشد.
با احترام!
طبیب پرپرشدهی افغانزمین!
انشتينِ وطن!
دلدادهای که مرگ را بر اسارت
عشق را بر “درماندگی و وصلت با دیگری جز محبوبش” ترجیح داد!»
از نصف بهبعدِ کتابچه، خاطرات گذشتهاش را نگاشته بود ولی من با نگاه اشکبار و درماندگی خشکم زدهبود و دستانم میلرزید. گویا نمیتوانستم غرق در شادمانیهای سابق لیلا شوم در حالیکه خودش را بهدار آویخته بود.
او خودکشی نکرد، بلکه او را کشتند!
بلی! قاتلین لیلای معصوممان طالبانِ بهظاهر مسلمان، باورهای غلط و جفای فامیلش هستند.
چه ساده عشق را بهدار آویختند.
آه! جسم نحیفش چگونه لتوکوبهای برادرش را تحمل کردهبود؟ لیلایمان با تمام معصومیتاش مجبور بهترک ایندنیای نیرنگها شد و رفت.
سخن پایانی نویسنده:
این داستان زادهی تخیلِ من است اما من با هر سطرش درد کشیدهام. با اطمینان کامل میگویم که تخيلات من هرگز بهدروغ نزدیک نبودهاند و آنلیلای داستانم بیتردید در گوشهای از افغانستان با اسم دیگر و بهطریق دیگری خودش را بهدار آویخته است؛ لیلای اینداستان ماجراهای فراموش شدهی دهها دخترانی میباشد که اگرچه قربانی تصامیم فامیلشان نشدند اما چارهای نیافتند جز پناه بردن بهمرگ.
ليلاهای خفته در زیر خروارها خاک سرد!
آرام بخوابید قهرمانانِ معصوم چون من قلم گرفتهام تا نگذارم، تاریخ شما را بهصفحات فراموشیاش بسپارد و از یادها بروید. آرام بخوابید سفر کردههای پناهنده در آغوش خالقمان!
«تو ایطالب!
اگر امروز من غرقِ الم هستم
مپنداری که ضعیف گشتهام، هرگز!
و گر از عمقِ دل گویم منِ افغان:
به اللهام قسم کز ظلمِ دورانت
سرم هرگز خم و تسلیم نخواهد شد!
تو ایسفاکِ بیپروا!
بدان من با قلم شرمندهی افلاک خواهم کرد
تو و آن رهبرانت را…
نمیخواهم بگیرم اسلحه
اینرا بهخاطر دار
که با رقصِ قلم
آنقدرتت برباد خواهم داد!»
نویسنده: نازی میثم