چکیده
در باب بومی یا بیگانه بودنخاستگاه عرفان اسلامی بحثهای درازدامنهای وجود دارد. شماری معتقد اند که عرفان اسلامی دارای ریشه و بنیادهای بیرونیاست و از اینرو، پدیدهای بومی به شمار نمیرود. اینان سعی دارند بنیادهای بیرونی عرفان اسلامی را بهدرستی نشان دهند و شواهد متقاعدکنندهای در این باب به دست دهند. طرفداران این نظریه عمدتاً یا شرقشناساناند ویا هم مخالفان عرفان اسلامی. شرقشناسان برای اصالتزدایی از عرفان اسلامی و مخالفانبرای آنکه نشان دهند پدیدهی تصوف بدعت نارواییاست که از بیرون به ساحتقدسی اسلام وارد شده است، در امر بیرونیانگاریپدیدهی عرفان همداستاناند. در برابر، بسیاری از عرفای اسلامی معتقد اند که عرفان اسلامی پدیدهای اسلامی و برخاسته از دلقرآن و سنت است و از اینرو، منافاتی با اصول و آموزههای بنیادین اسلام ندارد. نظریهی اول نقش قرآن و سنت را در شکلگیری عرفان اسلامی دستکم میگیرد و غالباً با استناد به توالی نظامهای عرفانی و همانندیهای موجود میان آنها نتیجه میگیرد که این پدیده در اسلام،خاستگاه بیرونی دارد. نظریهی دوم اما، افزون بر اقامهی شواهدی از اسلام، به معناشناسی واژهی تصوف دست مییازد تا نشان دهد که این پدیده ریشه در بیشهی اسلام دارد. با این وجود، این رویکرد اختصاصی به طرفداران تصوف اسلامی ندارد و شماری از مخالفان و شرقشناسان نیز در بحث از خاستگاه عرفان اسلامی، از واکاویمعنای لغوی تصوف میآغازند. در این میان، تز اصلی مقاله این است که تصوف در اسلام دارای دو مرحلهی: ۱- ظهور و ۲- توسعه است. خاستگاه پدیدهی تصوف در اسلام اساساً بومی است و منهای قرآن و سنت نمیتوان وجود آن را حدس زد. با این وجود، تصوف (= عرفان عملی) در بسط تاریخی خویش از نظامهای عرفانی و باورهای اقوام و ملتهای دیگر نیز اثر پذیرفته است. بر این مبنا، اسلام را میتوان علت قریبو شماری از نظامهای فلسفی و عرفانی پیشین را به عنوان علل متوسط ویا بعید آن در نظر آورد.
کلیدواژهها:
عرفان: عرفان عمدتاً ناظر بر جنبههای نظری تصوف است و تصوف همان بخش عملی عرفان شناخته میشود. با این وجود، عرفان در معنای موسع به دو دستهی: ۱) عرفان نظری و ۲) عرفان عملی تقسیم میشود و از اینرو، دایرهی وسیعتری را نسبت به تصوف احتوا میکند. عرفان به همین معنای موسع کلمه در این نوشتار مطمح نظر است.
اسلام: اسلام به معنای خاص آن بر آخرین دین الهی اطلاق میشود، اما در معنایعام، تمامی ادیان الهی را در مقاطع مختلف تاریخی میتوان اسلام نامید. در این نوشتار، اسلام به معنای خاص آن مورد نظر است.
دو نگاه به ریشهی عرفان
بحث در مورد بیرونی و یا درونی بودن منشأ عرفان اسلامی درازدامنه است. با این وجود، این مسأله که عرفان اسلامی دارای ریشههای بیرونی است، عمدتاً توسط شماری از خاورپژوهان، آنهم طی سدههای پسین برازندهگی یافته است و در این امر، بسیاری از مخالفان عرفان اسلامی نیز با خاورشناسان همداستان اند. هم خاورپژوهان و هم مخالفان بدین باور اند که آنچه به عنوان عرفان اسلامی نام گرفته است، منشأ بیرونی دارد. با این وجود، در اینکه آن منشأ بیرونی چیست، توافق نظری میانشان به چشم نمیخورد. شماری چون ثالوک[۱] و دوزی[۲]، منشأ بیرونی عرفان اسلامی را آیین مجوس خواندهو عدهای از مشایخ صوفیه را نیز مجوسینژاد دانستهاند. ماکس هورتن[۳] نقش اندیشههای هندویی را در صورتبندی شاکلهی عرفان اسلامی برجسته میبیند و به شواهدی چون: سخنان حلاج (۲۴۴- ۳۰۹ هـ) و بایزید بسطامی (۱۶۱ یا ۱۸۱ هـ- ۲۳۴ ویا ۲۶۱ هـ)[۴] و… استناد میجوید.[۵]فون کرمر[۶]از تأثیر عنصر هندی و بودایی سخن به میان آورده است و کسانی چون: آسین پالاسیوس[۷]، ونسینک[۸] و تور آندرا[۹] در تعیین منشأ بیرون عرفان اسلامی، به اعتقادات مسیحی تکیه کردهاند.[۱۰]بدینسان، شماری از پژوهندهگان دیگر چون: وینفلد[۱۱]، براون[۱۲] و نیکلسُون[۱۳] معتقدند که حکمت نیوافلاطونی[۱۴] تأثیر بهسزایی در شکلگیری عرفان اسلامی داشته است.[۱۵]این نگاه به منشأ عرفان اسلامی عمدتاً سرشت تحلیلی-تاریخی دارد و ظاهراً از شباهت عرفان اسلامی با نظامهای عرفانی پیشین نتیجه میگیرد که عرفان اسلامی دارای منشأ غیرخودی یا بیرونیاست.
حالا مسأله این است که آیا واقعاً عرفان اسلامی دارای ریشههای بیرونیاست؟ اگر چنانکه بتوان به صورتنسبتاً قاطعی ثابت کرد که عرفان اسلامی منشأ درونی دارد تا بیرونی، آنگاه تلاش برای تعیین منشأ بیرونی آن کار بیهودهیی خواهد بود. از سویی نیز، از آنجایی که چنین دیدگاههایی از جانب خاورشناسان مطرح میشود، باید خاطرنشان کرد که غالباً با نوعی بدنیتی و تردیدافگنی همراه است؛ زیرا استشراق رویکردی بیطرفانه به مسایل فکری نیست، بل حرکتی فکری با جهتگیریهای خاصاست که بنای آن بر نوعی تخاصم ایدئولوژیک میان شرق و غرب نهاده شده است. از اینرو، تلاش برای جستوجوی منشأ بیرونی عرفان اسلامی میتواند اصالت عرفان در اسلام را به چالش ببرد و آن را از کلیت بدنهی معارف اصیل اسلامی جدا سازد. شگفتیآور است اینکهمخالفان عرفان اسلامی نیز علیرغم میانهی ستیزهجویانهای که با شرقشناسان دارند، در امر بیرونی دانستن منشأ عرفان با آنها همداستان اند؛ زیرا این مسأله ابزار مشترک هر دو گروه برای کوفتن بر فرق اصالت عرفان است. عمدتاً مخالفان نیز برای تخریب بنای عرفان در اسلام، آن را طرحی بیرونی میانگارند و از اینرو، بیگانه با اسلام ناب و اصیل.[۱۶] این نگرش، گاهی علیالظاهر بر نوعی پیشفرض توطئه نیز بنا یافته است، کمااینکه نامسلمانها وقتی در جبههی نظامی در برابر مسلمانها شکست خوردند، سعی کردند از مجراهای دیگری چون: عرفان، فلسفه و… فکر اسلامی را نشانه بگیرند و اسلام را با لباس اسلام لطمه وارد کنند. با این وجود، عدهای از صوفیه-در جهت مخالف- بدین باور اند که عناصر بیرونی هیچنقشی در شکلگیری عرفان اسلامی نداشته است. اینان به شواهدی از قرآن و سنت (اسلام۱) دست مییازند تا نشان دهند شکلگیری عرفان در اسلام منشأ بومی دارد و پدیدهای وارداتی شناخته نمیشود. اینان اضافه بر این، به تبارشناسی لغوی و تاریخی واژهی تصوف نیز استناد میجویند؛هرچند این رویکرد اختصاصی به صوفیه و طرفداران آنها ندارد، بلکه بسیاری از پژوهشگران حتا معاند عرفان اسلامی نیز در بحث از برخاستگاه تصوف اسلامی، به واکاوی لغوی و تاریخی آن دست زدهاند. در این نگاه، تصوف از ریشههایی چون: صوف، صفا، صفه، صف و… اشتقاق یافته[۱۷] و واکاوی لغوی آن نشان میدهد که پدیدهای بومیاست تا بیگانه.
انصافاً عرفان اسلامی نیز چونان بسیاری از پدیدههای نوآمد دیگر دینی از نزاعهای سیاسی-کلامی پیشآمده در سدههای اولیه برکنار نمانده است. محافظهکاران دینی که طرفدار حفظ وضع دینی حاکم بر صدر اسلام بودند، تسامحی در برابر عرفان نشان نمیدادند، مگر آنکه با دستورات اولیهی اسلام تماماً منطبق میبود. گروههای تجدد طلب خود به دستههای مختلفی تقسیم میشدند که عارفان مسلمان را میتوان شاخهای از آنها به شمار آورد. رویهمرفته، با بسط تاریخی عرفان و تیوریزهشدن آن توسط محیالدین ابن عربی (۱۱۶۵- ۱۲۴۰م) و شهابالدین سهروردی (۵۴۹هـ-۵۸۷) که افزون بر استناد به منابع اسلامی، با بهرهگیری از اندیشههای فلسفی و عرفانی غیرخودی (اقوام و ملل غیرمسلمان) صورت میگرفت، رویاروییها شدت بیشتری کسب کرد و بازار تکفیر و تفسیق و تعزیرها نیز پررونقتر شد. القصه، این وضع بر رویکردهای مختلف به عرفان نیز بیتأثیر نبود و لذا، کمتر میتوان به قضاوت تاریخی منصفانه و بیطرفانه در رابطه به عرفان اسلامی دست یافت.[۱۸]
از دید نویسنده –چنانکه اشارههایی صورت گرفت- هر دو نگاه به عرفان جهتهایی را نادیده میگیرد و از اینرو، گرفتار نوعی تقلیلگراییاست. نگرش اخیر توجهی به سیر تاریخی عرفان، اصل دیالکتیک میانفرهنگی و در یک کلام، توسعهی تاریخی آن ندارد؛ کمااینکه نگرش نخست، نقش تعیینکنندهای به اسلام در نطفهبندی عرفان اسلامی قایل نیست؛ این در حالیاست که نمیتوان نقش تعیینکنندهی اسلام را در پدید آمدن عرفان نادیده انگاشت و به نصوص پرشمار دینی در این باب بیاعتنایی پیشه کرد.با این وجود، عرفان به مثابهی پدیدهی تاریخی–چونان بسیاری از پدیدههای اجتماعی و تاریخی دیگر- همواره در رابطهای دیالکتیک با کیش و آیینهای دیگر، از آنجمله: هندوییسم، زرتشتیت، مسیحیت، یهودیت، مانویت و… قرار داشته و از آنها نیز اثر پذیرفته است. از اینرو، نبایستی یکسره بر بومی بودن عرفان اسلامی به طور ناموجهی اصرار ورزید.
موضوع
موضوع کانونی این مقاله، بیرونی یا درونی بودن عرفان اسلامی است. درون و بیرون به این منظور، با معیار اسلام تعیین میشود و مدعای بنده این است که عرفان–البته به معنای وسیع کلمه[۱۹]– اصولاً پدیدهای بومی[۲۰]است و اسلام را بایستی علت قریب آن در نظر آورد. با این حال، عناصر بیرونی نیز در مقام علل متوسطه یا بعید آن عمل کرده است.[۲۱] این تبیین، عرفان را صرفاً پدیدهی تکعاملی نمیشمارد و از اینرو،نقش هیچیک از دو عامل درونی و بیرونی را در شکلگیری و توسعهی تاریخی عرفان اسلامی نادیده نمیگیرد. با این همه، به عوامل بومی اصالت قایل است و آن را علت قریب یا اولیهی عرفان به شمار میآورد. این مدعا علیالاصول بر رشتهدلایلی استوار است که نشان میدهد ادعای مجرد نیست، بل با دلایل مختلف و متعددی پشتوانی میشود. از این رهگذر، پیشفرض خاورپژوهان و مخالفان عرفان اسلامی ناظر بر تعیینکننده بودن نقش عناصر غیربومی در شکلگیری عرفان اسلامی علیالادعا چندان قابل دفاع به نظر نمیرسد. کمااینکه شواهد متقاعدکنندهای میتوان به سود بومی بودن عرفان در اسلام اقامه کرد.
دلایل بومی بودن عرفان اسلامی
تز بومی بودن عرفان اسلامی را میتوان با دلایل گونهگونی تقویت کرد. برخی از این دلایل دروندینیاند و پارهای نیز سرشت عقلانی، تاریخی و روانشناختی دارند. اینک به اختصار دلایل مزبور را برمیشماریم:
اولاً،اسلام به عنوان دین کامل و جامع نمیتواند و نمیتوانست به جنبههای معنوی اعمال و رفتارهای آدمیان لاغرض بماند. اگر چنانکه عرفان را باطن دین بینگاریم، آنگاه این باطن، بریده از ظاهر دین قابل درک نیست. مگر میتوان عرفان را رویهی باطنی دین دانست و آنگاه در پی جستوجوی منشأ بیروندینی عرفان آستین بر زد و تقلا راه انداخت؟از اینرو، به صورت موجهی میتوان مدعی شد که اسلام نقش اولیه و تعیینکنندهای در شکلگیری عرفان اسلامی داشته است، هرچند این رویکرد –چنانکه گفته آمدیم-نقش عوامل بیرونی را در این زمینه مطلقاً نادیده نمیانگارد.
ثانیاً، بر بنیاد قضیهی شرطیهی خلاف واقع، اگر مقدم اسلام نبود، تالی تصوف اسلامی شکل نمیگرفتو از اینرو، فیالمثل نمیتوان بنمایههای دینی زیر را در مایهبخشی به اندیشهی وحدتالوجود در اسلام نادیده انگاشت:
«هُوَ الْأَولُ وَالْآخرُ وَالظاهرُ وَالْبَاطنُ[۲۲]…» ترجمه: اول و آخر و پیدا و پنهان اوست.
«وَلله الْمَشْرقُ وَالْمَغْربُ فَأَیْنَمَا تُوَلوا فَثَم وَجْهُالله[۲۳]…» ترجمه: مشرق و مغرب، از آن خدا است! و به هر سو رو کنید، خدا آنجا است.
«قَالَ لَا تَخَافَا إننی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى[۲۴]» ترجمه: فرمود: «نترسید! من با شما هستم(همه چیز را) میشنوم و میبینم.
«وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوسُ به نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إلَیْه منْ حَبْل الْوَرید[۲۵]» ترجمه: ما انسان را آفریدیم و وسوسههای نفس او را میدانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم.
برای توضیح بیشتر به عبارت زیر بنگرید:
با اینهمه، تصوف اسلامی در عین شباهت بارزی که با اینگونه مذاهب غیراسلامی دارد، نه پدیدآوردهی هیچیک از آنها است و نه مجموع همهی آنها. چیزی است مستقل که منشأ واقعی آن اسلام و قرآن است و شک نیست که بدون اسلام و قرآن از جمع مجموع این عناصر غیراسلامی ممکن نبود چنین نتیجهای حاصل آید و این نظریاست که امروز مورد قبول بیشتر اهل تحقیق واقع شده است.[۲۶]
افزون بر این، تداول اصطلاحات عرفانیای چون: توبه، ورع، صبر، فقر و… که به یک معنا مراحل مختلف سلوک عارفانه را بازمیتابد، مستقیماً ریشهدر بیشهی اسلام دارد و فرض درونی بودن بنیادهای عرفان اسلامی را قوت بیشتری میبخشد.
ثالثاً، از آنجاییکه عرفان اسلامی در دامان اسلام پرورش یافته است، تلقی اسلام به عنوان علت قریب وجودی آن از معقولیت بیشتری برخوردار است. فیالمثل اگر شما کسی را در کنار بحر با کوزهای پر از آب دریابید، معقولتر آن است که بپندارید آن آب را از بحر آورده است تا از مکان دیگری.[۲۷]اضافه بر این، پیش از آنکه مبانی نظری عرفان اسلامی شکل گیرد، از سدهی دوم بدینسو–بنا بر یک روایت-کمابیش عرفان عملی در میان مسلمانها رواج یافته بود و اولین مکتبعرفانی در اسلام، مکتب زُهد نام گرفته است که سررشتهی آن به خلفای راشده و پیامبر اکرم اسلام میرسد. این مکتب، افزون بر آنکه واکنشی به حساب میرود در برابر وضع پیشآمدهی آنروزگار اعم از: تجملگرایی و ترک سادهزیستیهای عصر اولیهی اسلام، به نحو نسبتاً مستقیمی از نصوص اسلامی آب میخورد و بدینسان، به دشواری میتوان علیرغم صدها نص دینی مؤید عرفان، فرض را بر بیرونی بودن ریشههای آن گذاشت و سپس به جستوجوی آن ریشهی بیرونی آستین بر زد.
رابعاً، تردیدی نیست که عرفان اسلامی شباهت انکارناپذیری با عنصر عرفان در کیش و آیینهای دیگر دارد، اما این مقدار شباهت -جز آنکه شواهد تاریخی متقاعدهکنندهای وجود داشته باشد- نمیتواند اصالت عرفان اسلامی رازیر سوال ببرد. به عبارت زیر بنگرید:
شک نیست که اندیشههای فلسفی و دینی گوناگون در جریان تصوف اسلامی وارد و حل شده است، لیکن فرض آنکه تصوف ناچار باید یک منشأ غیراسلامی داشته باشد، امروز دیگر موجه و معقول نیست.[۲۸]
صرف وجود شباهت و تقدم یک نظام عرفانی بر دیگری نمیتواند دلیل کافی برای علتپنداری نظام عرفانی متقدم باشد. نگرش دایر بر علتپنداری امر متقدم، اضافه بر آنکه گرفتار خطای منطقی است، به تسلسل (بینتیجهگی) بیپایان نیز میانجامد. کمااینکه، منطقاً نمیتوان هر امر متقدمی را علت وجودی آنچه که بعداً روی میدهد، دانست. برای اثبات رابطهی علی میان دو چیز، افزون بر تقدم علت یا لااقل همزمانی آن با معلول، وجود رابطهی عینی و سنخیت میان آنها ضروریاست. فیالمثل، ممکن است شما دچار حادثهی تصادم موتر شوید، در حالیکه لحظاتی پیشتر از آن با کسی به نام عبدالله صحبت کردهاید. در این مثال، همصحبتی شما با عبدالله را نمیتوان صرفاً با این منطق که از نظر زمانی بر حادثهی مزبور تقدم داشته است، علت حادثه شمرد. بدینگونه است مسألهی عرفان. از تقدم یک نظام عرفانی نمیتوان ضرورتاً استنتاج کرد که منشأ ظهور نظام عرفانی متأخر بوده است. این رویکرد افزون بر خطای منطقی، بینتیجه نیز است، زیرا اگر عرفان اسلامی را محصول فیالمثل نظام عرفانی مسیحیت بینگاریم، آنگاه میتوان مدعی شد که نظام عرفانی مسیحیت خود معلول نظام عرفانی مثلاً: هندوییسم–البته به دلیل تقدم عرفان هندی بر عرفان مسیحی- بوده است و عرفان هندی نیز معلول نظام عرفانی ماتقدم دیگری و… بدینگونه تسلسل خاتمه نمییابد و نهایتاً به نتیجهای نخواهیم رسید.
نکتهی دیگر اینکهوجود چنین شباهتها اختصاصی به عرفان اسلامی ندارد و در ساحتهای دیگری چون: علم، هنر و… نیز میتوان از وجود یکرشته همانندیها سخن گفت و پژوهشگری –البته در حد معلومات نویسنده- تا کنون مدعی نشده است که مثلاً علم یا هنر در غرب منشأ شرقی داشته یا دارد؛ زیرا علم یا هنر -از نظر تاریخی- پیش از غرب، در شرق وجود داشته و از اینرو، آنچه در غرب به این دو نامعرض اندام کرده است، علت غیرغربی (شرقی) دارد. اگر نتوان از شباهت موجود میان دو پدیدهی اجتماعی در دو لحظهی مختلف تاریخ، نسبت علی میان آنها را استنتاج کرد؛ آیا میتوان وجود چنین شباهتهایی را تصادفی خواند؟ حقیقتاً مدعای تصادفی بودن بیش از استنتاج علیت بر بنیاد همانندیها، ناموجه است و لذا، نمیتوان شباهت حجیم و ظریف علم و هنر و عرفان را در میان جوامعو کیش و آیینهای مختلف تصادفی تلقی کرد. به باور نویسنده، اینگونه همانندیها را میتوان با استمداد از اصلهمشکلی بنیادین روان بشر ادوارد تایلور[۲۹] (۱۸۳۲- ۱۹۱۷م) پایهگذار انسانشناسی فرهنگی (Cultural Anthropology)تبیین کرد.تایلور معتقد است که آداب و رسومی که توسط مردمان مختلف کشف میگردد، غالباً باهم مشابه و همانند است. این همانندی محصول اتفاق و تصادف نیست، بلکه ریشه در همشکلی بنیادین ذهن انسانها دارد. بدینگونه میتوان شباهت نظامهای عرفانی با یکدیگر را تبیین کرد، بیآنکه یکی را محصول دیگری در نظر آورد. با این وجود، این پرسش هنوز پابرجا است که اگر ذهن آدمیان بنیاداً همانند است، پس بایستی فرآوردههای ذهنی بشر نیز در ساحتهای مختلفی چون: عرفان، علم،دین و… همسان و همشکل میبود؛ این در حالی است که به وضوح میتوان از تفاوت میان شقوق پیشگفته سخن گفت. تایلور در پاسخ به این پرسش، پای اصل دومش را به میدان میکشد و آن تطورگرایی است. بر بنیاد این اصل، تفاوتها برمیگردد به میزان رشدیافتهگی و توسعهی یک پدیده در جوامع و لحظههای مختلف تاریخ. فیالمثل، تفاوتی که میان یک کودک با یک مرد بالغ وجود دارد، ذاتی (در انسانیت) نیست، بل به میزان رشدیافتهگی هریک از دو طرف رابطه میگیرد.[۳۰]بدینگونه، تفاوت نظامهای عرفانی را نیز میتوان در عین شباهتشان با یکدیگر تبیین کرد، بدون آنکه براساس توالی زمانی، نظام عرفانی متقدم را منشأ و علت نظام عرفانی متأخر دانست.
نتیجهگیری
فیالجمله، در باب منشأ عرفان اسلامی دیدگاههای مختلفی مطرح است. شماری، از آنجمله خاورپژوهان و مخالفان عرفان اسلامی، عرفان را پدیدهای مستورد و بیرونی میانگارند. بیرونی بودن پدیدهی عرفان در این نگاه، مزیت نیست، بلکه نشان از بیاصالتی (در نگاه شماری خاورپژوهان) و ناسازگاری آن با اسلام ناب محمدی (در نگاه مخالفان عرفان) دارد.لذا، عرفان بخشی از دستآورد یا معرفت اصیل اسلامی شناخته نمیشود و از آنجاییکه با اسلام یک (نصوص اسلامی) در تعارض است، بدعت دورانداختنی و ناپذیرفتنیاست. این در حالیاست که عرفان به منزلهی پدیدهی اجتماعی، بیش از همه از قرآن و سنت مایه میگیرد و اگر چنانکه مقدم اسلام نبود، تالی عرفان به وجود نمیآمد. با این وجود، نقش عوامل بیرونی را میتوان صرفاً در بسط و توسعهی تاریخی عرفان اسلامی قابل ملاحظه دانست.
فهرست منابع
قرآنکریم
فیروز فراحتیه: التصوف عند المسلمین، (الجزائر: جامعۀ محمد بوضیاف- المسیلۀ).
عبدالحسین زرینکوب: ۱۳۶۲ هـش، ارزش میراث صوفیه، چاپ پنجم (ایران: تهران- مؤسسه انتشارات امیر کبیر).
احسان الهی ظهیر(۱۴۰۶ هـ-۱۹۸۶م): التصوف، الطبعۀالاولی (پاکستان: لاهور- داره ترجمان السنۀ).
ر. ا. نکلسُن (۱۳۴۱هـ ش): اسلام و تصوف، ترجمهی محمدحسین مدرس نهاوندی، (ایران: تهران- مصور).
سعید رحیمیان:۱۳۹۷ هـش،مبانی عرفان نظری، چاپ هشتم (ایران: تهران- سمت).
محمدبن الطیب: بت، اسلام المتصوفه، (لبنان: بیروت- دارالطلیعۀ).
علیرضا خواجهگیر: بررسی دیدگاه «ادوارد تایلور» و «جیمز فریزر» در بارهی خاستگاه و تکامل دین، الهیات تطبیقی، سال ششم، شمارهی چهاردهم، ۱۳۹۴ هـش.
عبدالبشیر فکرتبخشی، استاد دانشگاه کابل و نامزد دکترای فلسفهی اسلامی در دانشگاه انقره-ترکیه
شنبه, ۲۷ میزان ۱۳۹۸
منبع : هشت صبح