به مناست هفتمین سالروز عروج آسمانی ظاهر هویدا
هنوز چشمان پنجره های خانه از خبر سفر بی بازگشت چریک بیداری چراغان است. هنوز قهرمان روی دست های ما خوابیده و دو شاهپرک راه باقیست تا بر گلبتۀ خاک آرام گیرد. هنوز زود است تا جرعه نامش از گلوی خشک ما بی هیچ دغدغه ای بلغزد و هنوز اسمش طعم تلخ خاک دارد. بوی کافور می دهد. بگذارید بخوابد آرام بگیرد که خسته است، خستۀ “بودن” است.
او، برادر بزرگ نسل آشفته ما بود، هیجان ما بود و همت ما بود. سنگ می خورد و آفتاب می نوشید تا که بلند و پست فرا راه نسل های پس از خود را هموار کند.
در تنوری که او زیست و آفرید، در وطنی که صدای مردان ساز و تنبور از گلو تا گوش خود شان هم نمی رسید، هویدا با قامتی از شهامت و شهادت، درخت ِ فریاد شده بود و شاید به همین دلیل هم بتوان او را قهرمان نامید.
کمی مثل بیتلها
هویدا از آغاز تا همیشه، میان هنر آرمانگرا و رویا پرداز در نوسان و مبارزه بود. دلش می خواست همیشه آرمانگرا باشد اما زمانه هر از گاهی او را از پشت ابر های ابریشمین آرمان ها بر زمین خالی واقعیت پایین می کشید. آن زمینی که هویدا در آن پا می نهاد سخت بود و نمی دانست چگونه با رویا های دیگران مهربان باشد.
نخستین کارایی و برآمدش بر صحنه های رسمی موسیقی افغانستان از رنگین کمان اسرار آمیز و رویایی بیتل ها و جاذبه موسیقی دهه شست میلادی متاثر بود.
هویدا و آماتوران آن وقت کابل، ترکیب سازبندی گروه و حتی طرز لباس پوشیدن را، تا حدودی از بیتل ها برداشته بودند. آنها همه اهل مکتب و قلم بودند و با نوعی دید روشنفکرانه به زندگی نگاه می کردند.
آماتوران بر خلاف بیتل ها که یک گروه “اندی راک” بودند، بیشتر به نوعی از موسیقی پاپ با تاثیرات منطقه ای و کمی هم فرامنطقه ای و با آمیزه ای از جلوه های نهایت کمرنگ موسیقی “اندی راک” می پرداختند.این شگرد بیشتر مورد پسند شهرنشینان مکتبی و دانشگاهی، که با انقلابات موسیقی دهۀ ۶۰ غرب از دور و نزدیک آشنایی داشتند، قرار گرفت.
هویدا و آماتوران تجربۀ کاملا دگرگون کننده و حتی تکان دهنده برای جامعه فرهنگی و موسیقی افغانی در برابر سلطنت گویا بی آغاز و انجام “موسیقی خرابات” بود. خراباتی که بازار ارزش های موسیقی آن زمان را زیر نگین داشت و هرگز گمان نمی رفت روزی خواهد رسید که سکان هدایت از پنجه های ماهر آن سکانداران خارج شود.
از “آماتوران” تا “باران”
از ایجاد آماتوران تا گروه باران که در دهه شصت خورشیدی ایجاد شد دو دهه فاصله بود اماعجب اینکه هویدای عاشق برای هنر، برای موسیقی و برای رفاقت هنوز و همیشه جوان بود.
او با آماتوران موجی از خورشید های معجزه گر را رنگین کمان گشت و نغمه کرد و با “باران” همگلو و حمایت گر جوانانانی شد که هنوز تا ساخته شدن راه درازی را در پیش داشتند و از هزار سوی سنگ بر برکۀ معصوم خواب های خود می خوردند.
هویدا از آغاز تا همیشه، میان هنر آرمانگرا و رویا پرداز در نوسان و مبارزه بود. دلش می خواست همیشه آرمانگرا باشد اما زمانه هر از گاهی او را از پشت ابر های ابریشمین آرمان ها بر زمین خالی واقعیت پایین می کشید. آن زمینی که هویدا در آن پا می نهاد سخت بود و نمی دانست چگونه با رویا های دیگران مهربان باشد.
آواز پرطنین هویدا در محراق مثلث رومانتیسم محزون روسی، مینیاتور شرقی و آتش فشان حماسه در جوشش بود. او آرمان خود را در خدمت آواز بکار نه گماشته بود که برخلاف، آوازش آرمان او را پهره می داد.
صدایش خشم و هیجان او را در برابر بی عدالتی های جامعه بر می تافت و سخت دلش می خواست آن خشم را بسراید و بخواند ولی از بد روزگار، شاید به دو دلیل کمتر توانست آنچنان که آرزویش بود فریادی آرمان های خود شود.
یکی آنکه ترکیب سازی و ارکستراسیون موسیقی افغانی چیزی میان موسیقی بومی، تغزلی، همراه با جلوه های کمرنگ پاپ رایج درمنطقه و گاه شاید فرامنطقه ای بود و چیزی نبود تا توان برداشت صدای پر طنین هویدا و لنگر هیجان آواز او را داشته باشد.
در حقیقت، شاید آواز او پس از آنکه در بیرون از افغانستان آموزشی موسیقی کلاسیک و اوپرا دید، در نتیجه از حوزه موسیقی وقت افغانی، تاجیکی و ایرانی فراتر رفت.
با یک هارمونیه و طبله و سارنگ نمی شد هویدای آرمانگرا را با آن صدای پرطنین اساطیری فریاد کرد. این ساز ها بنابر ویژه گی های موسیقایی و خصلت های فرهنگی شان، گلوی مینیاتوری می خواهند و هویدا چریک حماسه و فریاد بود.
دوم آنکه آواز پرطنین هویدا به صحت و سلامت و توانمندی جسمی و روحی یک پهلوان نیاز داشت که او کمتر به آن رسیده بود.
هویدا گذشته از سالهای نسبتا آسوده اخیر که دیگر از همه چیز خسته شده بود، اغلب کمتر از پریشانی یک قرص نان بی دغدغه و شرافتمند فارغ می شد و نمی دانست که به قول معروف: جان جور سیر چند است.
آستین کوتاه و رویا های بلند
هویدا یکباره دنیایت را فرا می گرفت. آوازش گشایشی داشت که در نگاه و ترنگ اول دریافتنی نبود و اندکی عبوس به نظر می رسید درست مثل لبخند مونالیزا که باید خوب به آن خیره شوی تا پیدایش کنی.
شاید کمتر کسی از همقطاران او به خوبی و بزرگی هویدا از چندین سواد و دانش بهره داشت. اگر سواد مکتب و مدرسه بود یا سواد موسیقی، اگر سواد شعر و ادب و فرهنگ بود و یا سواد سیاست، اگرسواد زندگی بود و یا سواد عشق و پرخاش و شهامت و یا در نهایت سواد هویدا شدن. او همه را چونان چون بسته کلانی در خود داشت ولی با وجود آنهمه دارندگی، دو مشکل بزرگ داشت که گاهی حتی کمر آرزوهایش را هم می شکست.
یکی آنکه نمی توانست جوشش ایجادگری را که در عرصه های مختلف هنر و زندگی در او فواره می زد، در خود سامان دهد و مدیریت کند که از توان هنرمندی که با معجزه ایجادگری و زایش سروکار دارد، به تنهایی بر نمی آید. هویدا خیلی بزرگتر از آنچه بود که خواند و خیلی برتر آنچه بود که کرد.
دوم با وجود آنکه هرگز فقر خود را نفروخت، ولی جیفه دنیا و آستین کوتاه مثل سرطان هر روز از دریای هنرش می کاست و به بحر خیالاتش می افزود. تا بدانجا که قادر نبود حتی کوتاه ترین خواب های خود را هم تحقق ببخشد.
پنهان پشت خودش
ما دو گونه آواز خوان داریم یکی آنکه صدایش را باور نمی کنی و یقین داری که راست نمی گوید و دومی که نمی توانی صدایش را باور نکنی و هویدا از حلقه دوم بود. نمی توانستی از هجوم درد انباشته در صدایش فرار کنی.
هویدا یکباره دنیایت را فرا می گرفت. آوازش گشایشی داشت که در نگاه و ترنگ اول دریافتنی نبود و اندکی عبوس به نظر می رسید درست مثل لبخند مونالیزا که باید خوب به آن خیره شوی تا پیدایش کنی.
مثل آنکه هویدا همیشه پشت خودش پنهان می شد. صدای او تنها فقط یک آواز نبود که توام با یک فرهنگ بود و شنونده اجازه نداشت آن آهنگ و آن فرهنگ را به اصطلاح “آب جدا دانه جدا” گفته بشنود. در حالیکه همه صدا ها چنین نیستند و این ارزش، نه نیک است و نه بد. فقط چنین است. تنها آدم باید در شنیدن و قضاوت کردن گمراه نشود و اثری را شهید نکند.
مثل هیچکس نبود
سبک و سیاق نخستین آهنگ ها و آواز های هویدا در ابتدا بیشتر شبیه به گذشتگان موسیقی سنتی افغانی بود اما روز به روز به خویشتن خویش ماننده تر شد تا بجایی رسید که دیگر نه کسی چون او بود و نه او، چون دیگران.
ترانه های چون “رعشه در دست باغبان افتاد”، “نازم آن مشتی که فرق زورمندان بشکند”، “ناله به دل شد گره”، “من شریک غم جانکاه توام گریه مکن”، “همه جا دکان رنگ است”، “در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم” و ده ها سرود دیگری از این دست، نمایانگر روح پرخاشگر هویدا بودند.
در آن روزگار که جو سیاسی، اجتماعی برای اکثر هنرمندان به تعطیلات تابستانی شبیه بود و اکثر هنر آفرینان در پی روزمرهگی ها و مجلس نوشانوش و خیالپردازی خویش بودند، تنها فرزندان رنج که هویدا یکی از آنها بود، به این دل مشغولی ها گلو می دریدند و مشت بر دهن ستمباره ها و زور گویان می کوفتند.
هویدا نه تنها یک حماسه سرای پرخاشگر بود که عاشقانه ترین سرود های جوانی و عشق های بی خیال و معصوم را نیز ابریشم تنید و به بی مرگی رسانید. “شنیدم از اینجا سفر می کنی”، “صبح دمید و روز شد”، “ای پری چهره مژگان سیاه”،”شب به خلوت چشم گریان”، ای کاش، ای عشق!”، “آسمان رنگ تو آبی آبی”، دوستت دارم برده ای دل من”، بلبل ز تو آموخته شیرین سخنی را” و آهنگ های بیشمار دیگر از این دست.
مثل یک کودک، راست می گفت. بزرگ بود اما ادعایی نداشت. عظیم ترین دغدغه او نابرابری و رنجی بود که مردمش در آن می سوخت.
وجدان آگاه یک نفس او را آرام و قرار نمی گذاشت؛ او فرزند رنج بود. موسیقی متعهد در حد متعالی آن شاید در افغانستان پیشینه خیلی دور و درازی نداشته باشد و یا حتی ادعای تعالی در آن نیز اندکی زود باشد.
جرقه های تعهد در برابر موسیقی، جامعه، اخلاق، انسان و بشریت در صدا و پرخاش و آثار هویدا جسته و گریخته به مشاهده می رسید و به جرات می توان ادعاکرد که اگر افغانستان موسیقی متعهد دارد، آغازش با نام هویدا گره خورده است.
ولی جرقه های تعهد در برابر موسیقی، جامعه، اخلاق، انسان و بشریت در صدا و پرخاش و آثار هویدا جسته و گریخته به مشاهده می رسید و به جرات می توان ادعاکرد که اگر افغانستان موسیقی متعهد دارد، آغازش با نام هویدا گره خورده است.
دو شاهپرک تا گلبته خاک
چقدر باید زیست و چریک وار از فصلی به فصل دیگر سفر کرد تا هویدای دیگری پدید آید. خاصه که امروز تناب رابطه ها میان نسل های هنر گسسته و هر کسی در سایه ایوان خالی خودش سرود فتح آفتاب می خواند بی آنکه هیچ ورود و دلگرمی به گنج قرن های رفته و آمده دانش و فرهنگ داشته باشد.
ترانه های ظاهر هویدا در بستر ناهموار چندین دهه، آیینه دار هم و غم سی میلیون انسان دردمند بوده و ناممکن است کسی باور کنند که آن صدای پرطنین و پر درد، که روزی می نالید: شنیدم از اینجا سفر می کنی. امروز خود به سفر بی بازگشتی رفته باشد.
چه بسا نغمه های سرگردانی که تار و پود شان پوسید. قصه ناشده، آهنگ ناشده و تا تنبور سینه گنجشک های عاشق نارسیده، آوار پایان تلخ بر قامت های خمیده شان ریخت و زیر همان گل بته خاک در سایه بال آن دو شاهپرک دفن شدند. کی می داند؟ شاید در یک صبح درخشان بهاری، آن دو شاهپرک، فریاد های شهید این مرد نغمه گرد را بر پودینه زاران شمالی و علفچرهای دایزنگی بپرند؟ کی می داند.
نویسنده : فرهاد در یا
منبع : بی بی سی