عقربههای ساعت دستیام دقایقی مانده به ده بجه را نشان میدهد. در صحن لابراتوارهای مرکزی منتظر نشستهام که گوشیام زنگ میخورد. از آنسوی خط، صدای مادرم را میشنوم؛ صدایی که آشکارا میلرزد و میپرسد کجایم. وقتی موقعیتم را برایش مشخص میکنم، میگوید انتحاری شده است و گوشی خواهرم در دسترس نیست.
تماس مادرم را قطع میکنم، اما پیش از آن میگویم که با خواهرم تماس گرفته و احوال میدهم. خواهرم در محل وظیفهاش است و از این بابت به مادرم اطمینان میدهم. هنوز تماسم با مادر را قطع نکردهام که آژیر پیهم آمبولانس نزدیکتر و بلندتر میشود.
آژیرهای آمبولانس خبر از گستردهگی فاجعه میدهد و همین لحظه پیامی از محل کارم دریافت میکنم و مامور میشوم که به محل حادثه بروم. در مسیر راه تا زمان رسیدن به محلی که حملهی انتحاری رخ داده است، فقط آرزو میکنم که آمار تلفات پایین باشد.
آنجا که میرسم، با جمعیتی روبهرو میشوم که همه از وسعت فاجعه شکوه دارند. پسر نو جوانی که تازه دستانش را شسته است، میگوید: «دستانم را با مایع ظرفشویی شستم، اما هنوز هم یک رقم بوی گوشت سوخته و خون میدهد.»
این پسر نوجوان، باشندهی کوچهای است که ساعاتی قبل انفجار مهیبی را تجربه کرده است. او میگوید در خانه نشسته بود و درس میخواند که صدای وحشتناکی پنجرههای خانهیشان را لرزاند و همین که دروازه را به سمت کوچه گشود، با اجساد سوخته و جوی خون که هر طرف روان بود، مواجه شد. او فقط سیزده سال دارد و شاگرد صنف هفت است، اما زمانی که میبیند زخمیها روی زمین افتادهاند، در برداشتنشان با بزرگسالان کمک میکند.
جلوتر که میروم با مانعی که توسط تار سرخ رنگی کشیده شده است و تعدادی از خبرنگاران پشت آن ایستادهاند، روبهرو میشوم. نیروهای پلیس آنجا را بستهاند و موتر آتشنشانی خون و گوشتهای سوخته را از روی کوچه میشوید.
مرد جوانی که خشمگین و عصبانی به نظر میرسد، حکایت میکند که وسعت فاجعه بسیار بزرگ است. او میگوید به تنهایی ۲۰ کشته را به سردخانه انتقال داده است و جوان همراهش میگوید که پانزده جسد به شمول کودکان خردسال را در یک موتر تونس گذاشته است که به شفاخانهها منتقل شوند.
حاضران در آنجا که حین وقوع انفجار در آن حوالی حضور داشتهاند، چشمدیدهایشان را بازگو میکنند که دو نفر زیر بازوی پیرمردی را گرفته و از محل وقوع انفجار به سمت جادهی عمومی میآورند. این مرد که سر و رویش خونآلود است، چوپانی است که وظیفهاش را ترک کرده تا امروز تذکره بگیرد، اما هنوز نوبتش نرسیده که با صدای مهیبی به سویی افتاده است. همراهانی که زیر بازویش را گرفتهاند، میگویند او در گوشهای افتاده و این مدت بیهوش بوده است.
مرد که دستانش میلرزد و به سختی روی پاهایش ایستاده است، خطاب به رهبران حکومت میگوید: «وقتی کاری را شروع میکنی، چرا امنیت مردم را نمیگیری؟ وقتی اینقدر خلق را جمع میکنی، چرا کسی برای تأمین امنیت آنان هم در نظر نمیگیری؟»
یکی از کارمندان مرکز توزیع تذکره با بغضی در گلو میگوید که این مرکز را یک هفته قبل اخطار داده بود اما هیچکس توجه نکرد و بر سه پلیس نگهبانی که در این حمله کشته شده، حتا یک نفر اضافه نکردند.
زن جوانی که نگرانی از صورتش و اشک از چشمانش میبارد، بعد از دیدن دو- سه شفاخانه در برچی، آمده است که محل حادثه را در پی یافتن شوهرش زیر و رو کند. او میگوید شوهرش اول صبح خانه را به هدف گرفتن شناسنامه ترک کرده و با گذشت نزدیک به پنج ساعت، هنوز به خانه برنگشته است. این زن هر باری که با حسرت به گوشیاش میبیند، دشنامی نثار اشرف غنی و عبدالله میکند.
محل حادثه را به مقصد شفاخانهی استقلال که گفته میشود بیشترین تعداد کشته و زخمی به آنجا منتقل شده است، ترک میکنم. در نخستین لحظههای رسیدنم به شفاخانهی استقلال، مردی را میبینم که در سردخانه کنار جسد دختر خردسالش ایستاده و با پاککردن اشکهایش از مردان همراهش میپرسد که برای یافتن خانمش کجا برود.
این مرد که خودش رفته تا به دستفروشیاش برسد، خانم و تنها دخترش را فرستاده است که برای خود شناسنامه بگیرند و اکنون بعد از بالا و پایین دویدن در چند شفاخانه، جسد دخترش را از سردخانهی استقلال یافته است. او هنوز از همسرش هیچ خبری ندارد.
مدیر تحریرات شفاخانهی استقلال میگوید که تا هنوز ۴۱ کشته را ثبت کردهاند. شماری از کشتهشدهها تثبیت هویت شده و به اعضای خانوادهیشان تحویل داده شدهاند و تعدادی که تثبیت هویت نشدهاند، را به طب عدلی فرستادهاند.
در بخشی که مجروحان خانم بستری اند، پسر جوانی با لباس خونآلود، سرش را به تخت دختر کوچکی تکیه داده که زیر چند تا سیروم خوابش برده است، خانمی هم کنار تخت آرام اشک میریزد. خواهر بزرگتر این دختر کوچک خوابیده بر بستر، مفقود است.
با دانشآموزی که هر دو پایش زخم برداشته اما شدت جراحتش زیاد نیست، حرف میزنم که ناگهان صدای نالهی خانمی همه را بهتزده میکند. این خانم که خودش به شدت مجروح شده، برای دختر هشت سالهای که در کنارش جان داده است، مینالد و در بین نالیدنهایش از هوش میرود و بعد از چند دقیقه دوباره نفسهایش با ناله همراه میشود.
در بخش زخمیهای مردانه، مرد جوانی ناله میکند اما جز کاکایش که با نگرانی بالای سرش ایستاده است، کس دیگری دیده نمیشود. شکم و پاهای این مرد ساعتی پیش جراحی شدهاند و او که نیمه بیهوش است، نالههای خفیفش حکایت از شدت درد دارد. کاکایش میگوید چند بار سراغ داکتر رفته اما هنوز کسی نیامده است.
محمدعلی، پیر مردی است که جراحتش جدی نیست اما بیخبری از نواسهاش او را نگران کرده است و میخواهد مرخص شود. محمد علی میگوید: «از سویی نواسهام را در مکتب نمیگیرند که شناسنامه ندارد و از سویی یک هفته مرا دواندهاند و هنوز تذکره ندادهاند. امروز هم انتحاری فرستادهاند تا دل ما را از زندهگی جمع کنند. من دیگر اینجا نمیمانم، میروم که نواسهام را پیدا کنم.»
مردی با ریش سفید و چانهی لرزان که نشان از بغض نزدیک به ترکیدنش دارد، وارد میشود و سراغ کودکان زخمی را میگیرد. وقتی میبیند که آنجا ویژهی بزرگسالان است، با آه و دعایی اتاق را ترک میکند. سردخانهی غرق در خون شفاخانهی استقلال بیانگر این است که قلبهای زیادی از تپش باز ماندهاند.
نویسنده : فاطمه فرامرز
دوشنبه، ۳ ثور ۱۳۹۷
منبع : هشت صبح