به بهانه هفتادوپنج سالهگی استاد رهنورد زریاب
هرازگاهی و یا هرازسالی، توفیق دیدار این مرد میسر میشود. در گوشهترین بخش مکروریان چهارم و به گفتهی پارسیگرایان، در اشکوبهای فرازین یک ساختمان کهنه، نشانی استاد است. انگار تقدیر خلوت نویسنده و میل به گریز او از جمع را مورد توجه قرار داده است، او را به این کنار از کابل، از زندهگی، از همه، جای داده است.
دور از همهمهها و جریان واقعی زندهگی در کابل، دور از واقعیات موجود زندهگی، واقعیاتی که در مجموعههای خبری رسانهها در شبانهروز جریان دارد، واقعیاتی که در کف جادهها و کوچهها و خانهها و زندهگیهای این شهر پر از آشوب، پر از ترس، پر از انفجار، پر از ماجرا جریان دارد، واقعیاتی که بیآزارترینشان هم برای نویسنده خوشآیند نیست.
زندهگی و کابل و هرآنچه زیر این عنوان درمیگنجد، برای او اصل نیست، تغییریافته است، بدل است. کابلی که اکنون کابل خود نویسنده، خود مرد، خود عیارمرد کابلی نیست. بسیار دگرشدنها بر این شهر زاد و زیست او تحمیل شده است. از این تغییرها و دگرشویها، سادهترینها و معمولترینها هم برای او آزاردهنده و ناخوش است. از کابل، از عیاری، از اهل قلم، از اهل قدرت و هرآنچه از گذشته در ذهنش ماندگار شده است، به نرمی و لطافت ویژه خود، سخن میگوید. از شرح کابل حال، کابل امروز اما میپرهیزد. اشتیاقی چنانکه به گذشته، در بیان حال ندارد.
«جوان بچه ره میبینی لقلق طرف آدم سیل میکنه… یک سلام نمیکنه. د چنداول که بودیم، وقتی خانه کسی عروسی و یا عزا میشد، جوانای کوچه، کلشان، اول خو کوچه ره جارو میکدن و اَوپاشی میکدن، باد از او دست به سینه د خدمت همو خانه میبودن. چی جور کدن از ای کابل…» از اتاق دیگر کتابی را میآورد و با خود زمزمه میکند: «عشقری آن شور بازارت چی شد؟» شعر صوفی عشقری و شعر یوسف آیینه را در پاسخ به صوفی، از اول تا آخر میخواند. شعر یادآور نامهای کسان و کویهای کابل بیکسوکوی بود. همه نامها را میشناخت. جایها و کسان را و ویژهگیهایشان را که بیشتر عیاران و کاکههای کابل دور، کابل قدیم، بودند.
دفعه پیش هم که به این نشانی آمدیم، همین خاموشی بود. دفعه پیش هم «استاد» خودش آمد با چراغدستی کوچکی ما را به اندرون خانه تنهاییاش راهنمایی کرد. برق نبود. راهزینه آپارتمان هم با نرده و آهن و زنجیر بسته شده بود. «بوتهایتانه داخل بیارین…» تکمیلکننده وضعیت پیرامون نویسنده بود. نویسنده در جای خود، در متن اصلی زندهگی قرار داشت، با همه احوالات و وضعیتها و آنچه در پیرامون او جریان دارد. جریانی بسیار دشوار و سنگین گذر و ناهموار؛ جریانی که او در آن، با پهلوانی خود و کلمههای خود، به سرافرازی درایستاده است.
درون اتاق، مجموعهای از کتابها انباشته شده بود. کاغذ سفید و قلم هم فراهم بود. انگار هنوز استاد از وسایل برقی برای نوشتن استفاده نمیکند و با قلم ـ این پدیدهی به سوگند درآمدهی ازلی ـ پیوندی استوار دارد. عکسی از دو نویسنده بزرگ در دهلیز نصب شده است: رهنورد زریاب و محمود دولتآبادی به هنگامی که در تهران از او تقدیر میشود. دو نام بلند، دو نام ماندگار در ادبیات ما، ادبیات جهان، ادبیات انسان. نامی که میبایست بر فرازگاه هرجای و جاده و سرای دانش و دانایی به درخشش ایستاده باشد.
در بیش از نیم سده اخیر، هریاد و خاطره و نوشتاری در ادبیات، با هر قلم و زبانی، بییادی از او نیست. اثرگذاری او بر نسل خودش و دیگر آیندهگان و آمدهگان، بسیار چشمگیر است. هرچند به پارسیگرایی افراطی انگار «متهم» است، اما در نثر او زلالی از کلمهها و واژهها بیتب تعصب برجای خود قرار دارند و راه خود را میروند. نثری همانند بیرون و درون آراسته و اصل خود نویسنده، عمیق، دقیق، ریشهدار، مؤثر و خاص خود اوست. دستیافتن به چنین نثری، ماحصل دههها تأمل او بر زبان و ادبیات است. این اصالت ویژه او است. اصالت این جانمایه بیمانند در رفتار، گفتار، پندار و به ویژه نوشتار این آیینه جاودانی تقدیر نویسنده به روشنی پدیدار است.
استاد رهنورد زریاب بدون دهها اثر مؤثر خود در دنیای ادبیات هم، یکی از بارزترین نمایندههای نسل و فصلی از دست رفته است. یادگار کابل، گویش کابلی، کاکگی و مردمداری و نیکی و نیکرفتاری و نیکانگاری است. هفتادوپنج سال زیست نویسنده، در جهان و جغرافیای پر از رویدادهای تکاندهنده، از او گنجینهای بیمانند ساخته است؛ گنجینهای که فراهمآیی آن برای نویسنده ارزان صورت نگرفته است، همانگونه که برای یک ملت، یک تاریخ، گران تمام شده است.
دستکم نیم قرن او قلم زده است. از همان ابتدا هم نویسندهای مطرح، نامآور و مؤثر بوده است. بیهیچ شکی در ادبیات داستانی نخستین نام، نام او است. اینهمه دیدن و دویدن و زیستن و لرزش دست و دل و همراه بودن با زندهگی و احوال مشخصه آن، در آثار او، با آثار او، به تاریخ، به نسلهای بعدی، به ناکجا و آیندههای معلوم و موهوم سپرده شده است. اینها را نویسنده به دیگران بخشیده است. دیگران اما به نویسنده چی بخشیدهاند؟ جمع و جامعه برای نویسنده چی کردهایم؟ همسایه میگوید زنگ زدید؟ دروازه را به روی هرکسی باز نمیکند. گفتیم بلی، زنگ زدیم، و این حق ما است که نویسنده در نگشاید که در بیرون به قول اخوان ثالث هوا بس ناجوانمردانه سرد است و از این هوای سرد و تگرگی و زمستانی بیرون، نویسنده بزرگ ما بسیار دیده است.
نویسنده : نقیب آروین
منبع : هشت صبح
سه شنبه، ۵ سنبله ۱۳۹۸