دختری هستم از سرزمین بودا. بودای که شهرتش زبانزد مردم دنیا است. طالبان بیست سال قبل پیکر بودا و صلصال این سرزمین را شکست، امروز رویا و آرزوهای دخترانش را به خاک یکسان کردند.
این روزها دیگر در کشورم حرف زدن از حق و درس زنان در افغانستان جرمی است نابخشودنی. گاهی خندهام میگیرد از فکر کردن به این که چگونه در چنین عصر و زمانی گروهی بدتر از عصر حجر حاکم شده است. اما برایم ناامید کننده است. به جرم دختر بودنم در کشورم مورد قبول نیستم.
صنف ۱۲ را در یکی از مکاتب دوردست بامیان تمام کردم. پایان سال۹۸ و آغاز ۹۹ برایم شروع جدیدی برای ساختن رویاهایم بود. آشنایی با فصل جدید زندگی برایم هیجان انگیز و خوشایند بود. با هزاران تصور خوب و خیالبافی برای آیندهام.
روایتی را که میخوانید چند خط قصه دلتنگی و تلاش برای سرپا ماندن است. همانطور که بودا حتا با جای خالیاش چون ستاره درخشان در زیر حاکمیت سیاه طالبان تابنده مانده است.
بعد سپری کردن امتحان کانکور به رشته دلخواه خود در دانشگاه بلخ راه یافته بودم. به زودی قرار بود بروم و درسهایم را شروع کنم. تا آن وقت دورترین سفرم تا کابل بود. اما این بار فرق داشت باید میرفتم به یک سفر تازه. جای که تنها نامش را شنیده بودم. برای اولین بار سفری را به تنهایی تجربه میکردم. مسیر طولانی داشت از بامیان تا مزارشریف.
تمام شب در مسیر راه بودم که جز تاریکی چیزی به چشم نمیخورد. صبح زود به سرزمین بلخ رسیدم. برایم جالب بود. همه جا دشت بود و کمتر کوهی به چشم میخورد. با تمام خستهگیهای سفر به زیبایی بلخ باستان خیره شده بودم.
برای دختری مثل من که از دل کوهستان بامیان به شهری نسبتا مدرن میرفتم روبهرو شدن با مردماش سخت بود. حتی نمیتوانستم به لهجه آنها حرف بزنم. فقط همان لهجه هزارهگی خودم را یاد داشتم. فصل خزان بود. برگهای درختان به رنگ نارنجی و زرد در حال تکیدن بود، اما آرزوهای من در حال شگوفا و سبز شدن.
تا سال دوم که سمستر چهارم میشد با رخصتیهای طولانی و سمسترهای تشدیدی پیش رفتتیم. با گرمای ۴۵ درجهی مزارشریف و سختی زندگی در یک شهر بیگانه کنار آمدم. برای آخرین باری که بخاطر دانشگاه به بلخ رفتم با خود عهد کردم که تا دانشگاه تمام نشده دیگر به بامیان برنگردم.
اما این عهد من هرگز سرجایش نماند. نه به خواست خودم، بلکه به خاطر تصمیمی که طالبان گرفتند. دانشگاهها زود به روی دختران بسته شد. این اتفاق شوکی بزرگی برایم بود. بهتر است بگویم، تمام قصر رویاهایم فروریخت.
دوباره برگشتم به بامیان. بدون این که دستآوردی از این زحماتم داشته باشم. به هر سو میدیدم حس میکردم از همه جا باران غم و ناامیدی میبارد. دیگر هیجان آمدن به سرزمین بودا با تمام عظمتش را نداشتم.
نتوانستم به آرزوهایم برسم. حالا کابوسهای ترسناک شبانه و آینده نامعلوم همراهم شده. هر شب فکر اینکه تلاشهایم بیهوده شده و وقتم ضایع شده، دیوانهام میکند. خودم را در یک نقطه کور پیدا میکنم که برایم باور نکردنی است. نمیدانم در کجای از زمان قرار دارم. چگونه از این وضعیت نجات پیدا خواهد کردم، نمیدانم. به هر سو سیاهی است و طالب.
علیرغم خواستهام مجبور شدم دریکی از انستیتوتهای علوم صحی درس بخوانم. فکر میکنم دیگر چارهی ندارم. بیکاری همچون موریانه در وجودم رخنه کرده و آهسته آهسته مرا از بین میبرد. دلتنگ همه آن روزهای که بدون هیچ محدودیتی به دانشگاه میرفتم، هستم. دلتنگ شهر بلخ. چه ناباورانه در کشورم، خودم را غریبتر از همیشه حس میکنم.
بصیرا ناهید