آفتاب که از پشت بامهای خانهها آرامآرام بلند میشود و نور کمجانش را از دریچهی کوچک به زور وارد اتاقک متروک میکند، برای حمید یک پیام دارد: «بیدار شو و سر کار برو.» حمید با تمام توانش سعی میکند تا چشمهای بادامیاش را باز کند؛ و این یعنی از دنیای خوش خواب کودکانه به دنیای کار شاقه پرتاب میشود. او با کمال نارضایتی، شبهای تاریک و طولانی زمستان را نسبت به روزهای کوتاه و روشن آن ترجیح میدهد. روز برای او هیچگونه نشانهای از روشنی و امید و زندگی را به ارمغان نمیآورد، بلکه میتواند پایان ناخوش و حتا همراه با لتوکوب را به همراه بیاورد. حمید یک کارگر کوچک خیابانی است.
دیروز
حمید کوچک بود، خیلی کوچک. شاید زمانی که تازه زبانش با الفاظ کودکانهای مثل «مهمه» یا «مادر» آشنا میشد، مادرش را از دست داد و او بدون مهر و محبت مادری بزرگ شد. او دومین فرزند خانواده بود که آخرین فرزند این خانواده نیز شد. پیش از او مادر بیمارش دختری هم به دنیا آورده بود تا مگر حمید پس از رفتن او سالهای بلند را بدون او به تنهایی سپری نکند و شاید خواهر بزرگاش سعی در مادری او بکند. حمید با گلوی بغضکرده، گونههای ترکبرداشته و چشمهای اشکآلود از مادرش یاد میکند. اینکه چهگونه و چرا او را در کودکی رها کرد، هیچ نمیداند. خواهرش هم چیزی نمیگوید.
حمید وقتی هفتساله شد، خواهرش به پدرش گفت که میخواهد او را در مکتب ثبتنام کند، اما پدرش بهشدت با این تصمیم دخترش ممانعت کرد. پدرش با فریادهای مداوم سر خواهرش داد میزد که درس به چه درد میخورد، بگذار کار کند. کار همه چیز است؛ مرد را «تنها کار است که مرد میسازد». از خودش که چیزی جور نشد و معتاد شد، بدبخت شد، اما پسرش باید مرد زندگیاش بشود. حمید از آن زمان که خواهرش برای او سعی میکرد، تصمیم خوب بگیرد -تصمیمی که میتوانست سیمای آیندهی او را کاملا متفاوت ترسیم کند- با اشک و آه یاد میکند و این نوستالژی سخت دل کوچک و نازک او را رنج میدهد. چرا که در همهی عمرش فقط چند روز توانست به صنف سوادآموزی راه یابد. اما زندگی دوباره او را به دنیای کارهای طاقتفرسا پرتاب کرد.
امروز
حمید در یکی از پسکوچههای دور در حومهی برچی زندگی میکند. «پل خشک» محلهای است که روزهای حمید از آنجا آغاز میشود و شبها با پاهای خسته و بیاراده به آنسو کشانده میشود. حمید در همین حوالی به دنیا آمد. مادرش او را از ترس پدرش -که سالهای بلندی است معتاد است- رها کرد. پدرش پیش از آنکه حمید و خواهرش به دنیا بیایند و سالها پیش از آنکه ازدواج کند، در کشور ایران به اعتیاد کشانده شد. حمید میگوید در شرایط کنونی هم، که طالبان معتادان به مواد مخدر را برای درمان به کمپهای ترک اعتیاد انتقال میدهند، پدرش همهروزه در خانه چرس دود میکند. او هیچ نمیداند که چهگونه پول موادش را تهیه میکند، اما مدام با چرس شب و روز را زندگی میکند. حمید سخت میترسد که روزی او هم معتاد شود.
حمید پنج شش سال را با دود کردن اسپند توانست نانی برای سفرهی خودش و خواهر بزرگش تهیه کند. در حال حاضر در حدود شش ماه میشود که کاری راحتتری به نظر خودش برایش پیدا کرده است. از یک شرکت کوچک خصوصی هر روز «فرنی آماده» داخل جعبههای کوچک پلاستیکی دریافت میکند و سپس آنها را به دکانها و خانهها و مردم شهر به فروش میرساند. هر عدد فرنی را هفت افغانی از شرکت تهیه میکند و ده افغانی به مشتریهایش میفروشد. و همینطور هر روز به اندازهی شغل کوچکاش زنده است. او به هر حالش «شکرگزار» است. حمید میگوید در آینده میخواهد «خوب پیسهدار» شود.
داستان زندگی حمید سیزده چهاردهساله، روایت زندگی صدها هزار کودکان کاری است که ناخواسته به دنیای کارهای شاقه پرتاب شدهاند. در حال حاضر که سرمای سخت زمستان در شهر حاکم است، کار خیابانی را برای این کودکان کار دشوارتر از دیگر فصلهای سال کرده است. آنها باید به خیابان بیایند تا از سرپرستی خانوادههایشان بازنمانند.