خانه / فرهنگ و هنر / فرهنگ / چهار سال از خاموشی قصه‌گوی روشنایی‌ها گذشت

چهار سال از خاموشی قصه‌گوی روشنایی‌ها گذشت

چهار سال از نبود رهنورد زریاب می‌گذرد، اما هر بار که کتابی از او را ورق می‌زنم، صدایی آرام از دل داستان‌ها بلند می‌شود؛ صدایی که همچنان زنده است و با واژه‌هایش حکایت سرزمین و مردمی را روایت می‌کند که میان خاکستر جنگ و رؤیای زندگی دست‌وپا می‌زنند. زریاب فقط یک نویسنده نبود؛ او قصه‌پردازی بود که کلماتش مرزها را درنوردید و به روح انسان‌هایی رسید که در جستجوی نور در تاریکی‌های بی‌پایان بودند.

نخستین باری که سر به داستان‌هایش زدم، انگار پنجره‌ای به جهان دیگری برایم گشوده شد. جهانی که در آن کابل، با همه تناقض‌هایش، زنده و پررنگ در برابرم ایستاده بود. زریاب از کوچه‌های شهر می‌نوشت، اما نه فقط از ظاهرشان. او از مردمانی می‌گفت که در همین کوچه‌ها عشق می‌ورزیدند، زخم برمی‌داشتند و در عین حال به معجزه‌ای کوچک امید داشتند. در هر خط از نوشته‌هایش، زندگی جریان داشت؛ با همه زیبایی‌ها و دردهایش.

گلنار و آیینه برایم یک آینه بود، آینه‌ای که انعکاس جستجوی انسانی را نشان می‌داد؛ انسانی که میان خاطرات و آرزوهایش، در جستجوی حقیقت و معنای زندگی سرگردان بود. چار گرد قلا گشتم، اما چیز دیگری بود؛ هزارتویی از نمادها و واقعیت‌ها، قصه‌ای که هم مرا در خود گم کرد و هم به من مسیر تازه‌ای برای دیدن نشان داد.

رهنورد زریاب نه تنها داستان می‌نوشت، بلکه جهان می‌ساخت. جهان‌هایی که در آن‌ها زندگی ساده‌ترین آدم‌ها به شکلی شکوهمند به تصویر کشیده می‌شد. او قصه‌گوی مردمانی بود که اغلب صدایشان در هیاهوی تاریخ گم می‌شد. در نوشته‌هایش، کودکان بی‌پناه، زنان خسته، مردانی با شانه‌های خمیده، همه و همه حضور داشتند. زریاب از رنج گفت، اما هیچ‌گاه امید را قربانی این رنج نکرد.

حالا که چهار سال از نبودنش می‌گذرد، جای خالی‌اش را هر روز بیشتر احساس می‌کنیم. اما در همان حال، کلماتش مثل چراغ‌هایی هستند که در دل تاریکی می‌درخشند. او رفت، اما قصه‌هایش زنده‌اند؛ قصه‌هایی که همچنان می‌توانند دست ما را بگیرند و به عمق زندگی ببرند، جایی که حقیقت و خیال، درد و شادی، جنگ و صلح، همه در هم تنیده‌اند.

رهنورد زریاب برای من فقط یک نویسنده نبود؛ او دریچه‌ای بود که از آن می‌شد به قلب زندگی نگاه کرد، به انسانی که حتی در سخت‌ترین شرایط هم رؤیا می‌بیند و از ویرانه‌ها پلی به سوی آینده می‌سازد. قصه‌هایش به من یاد دادند که چگونه از دل تلخی، زیبایی بسازم و در میان تاریکی، چراغی روشن کنم.

امروز، هر داستان او مثل تکه‌ای از جانش است که در میان ما باقی مانده. و من هر بار که دوباره به سراغ آن‌ها می‌روم، حس می‌کنم زریاب هنوز هست؛ نشسته، قلم در دست، و مشغول نوشتن قصه‌ای دیگر از کابل، از ما، و از زندگی.

سمیع صدیقی

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*