«ماهی و جفتش»، داستان کوتاهی است از ابراهیم گلستان. در این داستان، بیشتر با دوگانهگی مواجهایم، یا این دوگانهگی است که خود را مثل پتک در ذهن خواننده فرود میآورد؛ دوگانهگی خیال و واقعیت، عقلگرایی و تجربهگرایی، ماهی و جفتش و…
من مایلم، در این سیاهه بسیار مختصر نیز بیشتر از همین روش «دوگانهگی» سود بجویم. به همین دلیل، میخواهم دوگانگیهای «خیال و واقعیت» و «عقلگرایی و تجربهگرایی» در این داستان را مورد بررسی قرار دهم.
۱- خیال و واقعیت: دوگانهگی خیال و واقعیت، بیشتر و اولتر از همه، در این داستان مشهود است. این را در همان شروع داستان به وضاحت میبینیم. زمانی که ماهیهای داخل آبگیر شیشهای توجه مرد را به طرفش جلب میکنند: «مرد به ماهیها نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند… مرد در ته دور روبهرو، دو ماهی را دید که باهم بودند.» در بند دوم میخوانیم: «دو ماهی بزرگ نبودند، باهم بودند. اکنون سرهایشان کنار هم بود و دمهایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز کنار هم ماندند. انگار میخواستند یکدیگر را ببوسند؛ اما باز باهم ازهم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.» در بند هفتم: «دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندهگی در آبگیر تنگ را با رقص موزونی مزین کرده بودند؛ اما چگونه همچنان خواهند رقصید؟ از اینجا تا کجا خواهند رقصید؟». اینجا، در حقیقت، خواننده پی میبرد که مرد در تخیلش غرق شده است و دارد از تماشای دو ماهی باهم و هماهنگ لذت میبرد. در این میان، از سر تصادف به کودکی برمیخورد که مرد را متوجه دنیای واقعی میکند؛ اما او همچنان بیاعتنا به واقعیت، به سادهگی از کنارش رد میشود. تا اینجای کار، یعنی تا زمانی که سروکله پیرزن با کودک پیدا نمیشود، مرد همچنان غرق در تخیلش به ماهیها نگاه میکند. در قسمتهای پایانی، مرد میخواهد کودک را شریک تخیلش کند: «مرد به کودک گفت: ببین اون دوتا چه قشنگ باهمن.» اما کودک بیاعتنا به ذهن آرمانی مرد، دنبال واقعیت را میگیرد و یکباره تخیل او را ضرب صفر میکند. در پایان داستان میخوانیم: «مرد گفت: اون، آآ، اون، اون دوتا. کودک گفت: همونا، دوتا نیستن، یکش عکسه که توی شیشه اونوری افتاده. مرد اندکی بعد کودک را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.»
۲- گلستان در این داستان، از طرف دیگر توانسته است به خوبی مفهوم عقلگرایی و اینکه به حواس نباید اعتماد کرد را تبیین کند. این را نیز در اولین مواجهه، در بند اول درمییابیم: «نور دیده نمیشد؛ اما اثرش روشنایی آبگیر بود… اگر گاهی حبابی بالا نمیرفت، آب بودن فضایشان حس نمیشد.» برای اینکه نور و گاهی آب مستقیم به حس بینایی درنمیآید. نویسنده خواسته است این را بگوید که به منظور شناخت، لزوماً نباید همهچیز را به صورت تجربی احساس کرد؛ بلکه به لحاظ معرفتشناسی، ما برای شناخت امور، یکسری چیزهای بدیهی داریم که با عقل بایستی به سراغ شناختن، آزمودن و سنجیدن آنها رفت. اما در بند سوم، برخلاف این پیشفرض، مرد کسی است که براساس تجربه بیناییاش، دچار فانتزی شده است و بنابراین، چیزی را که میبیند، میپندارد که واقعیت محض است: «مرد نشست، اندیشید، هرگز این همه یکدمی ندیده بوده است.»
به لحاظ معرفتشناسی و براساس واقعگرایی مبتنی بر عرف عام، جهانی از اعیان مادی، چیزهایی است که از طریق حواس پنجگانه خود میتوانیم حس کنیم. پس در نتیجه، اینجا در حقیقت مرد به تجربه و حس بیناییاش اعتماد کرده و مطمئن است که دو ماهی وجود دارند و هماهنگ باهم حرکت میکنند: «دو ماهی شاید از بس باهم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟» بازهم کودک است که همهچیز را آشکار و مرد را متوجه میکند که حواست دارد اشتباه میکند. اینجا، یعنی با ظاهر شدن کودک، نویسنده میخواهد این را بگوید که تجربههای حسی ما قابل اعتماد نیست؛ مرد دو ماهی میبیند، در حالی که در حقیقت یک ماهی وجود دارد، دیگری صرفاً عکس ماهی اولی است. نویسنده توسط کودک میخواهد به ما بفهماند که استفاده از عقل و عناصر ذهنی در ساحت شناخت، قابل اعتمادتر است نسبت به تجربههای حسی؛ اینکه خیلیوقتها عقل بر تجربه میچربد.
نویسنده : فرنود هدایت
منبع هشت صبح