نقد داستان یا شعر در ادبیات امروز فقط عیبجویی و توصیف نیست؛ بلکه تحلیل و تفسیر جنبههای مختلف متن است.
نقد ادبی برای «آشکار ساختن عمیقترین لایههای ساختار و معنای یک متن به کار گرفته میشود» (۱۰ ، ۳) نه اینکه داراییِ متن، تحت صفر قرار داشته باشد و آنکه منتقد نام دارد، متن مورد نظرش را از کیسهی خود زرکاری کند و به خورد خواننده بدهد. روشی که ما بارها شاهد آن بودهایم؛ اما منتقد واقعی حیثیت چراغ بهدستی را دارد که فقط روشنی میدهد و حقِ تاریکساختن را ندارد.
در این نگرش به متنهای داستانی خالد نویسا -که از نویسندهگان نامآشنای سرزمین ما است و با داستانهای پربارش سهم باارزشی را در ادبیات داستانی ما داشته است- پرداخته شده است. این نوشته مروری است بر کتاب تصورات شبهای بلند خالد نویسا و حضور طبیعی طنز در این اثر؛ به ویژه در دو داستان «سپر، سگ رمه» و «صبح بهخیر درد» از همین مجموعهی داستان.
باید گفت حضور طبیعی طنز در بیشترین داستانهای خالد نویسا نگریسته میشود و این ویژهگی، زبان داستان را صمیمی و بیآلایش بازتاب میدهد. طنزِ آمیخته با اندوه که به «طنز تلخ» معروف است در داستانهایش چشمگیر است. بعضی داستانها در کلیت حضور طنز را با خود دارند؛ اما بعضی داستانها در کنار اینکه در کلیت طنزآمیز اند، در جملهها و گفتوگوهایشان این حضور نگریسته میشود و زمانیکه داستان روایت میشود نیز با چنین طنزی رو در رو میشویم. مثلاً در داستانِ «سخنرانی» در کلیت حضور طنز را مشاهده میکنیم. طنزی را که در جامعهی ما جریان دارد و ما آن را یا اصلاً نمیدانیم، یا به آن دقت نمیکنیم. یا اگر دقت هم کنیم، از آن میگذریم. اما نویسنده با دید متفاوتش آن را مینویسد و به روی ما میکشد.
در داستانهای «سپر، سگ رمه» و «صبح بهخیر درد» در کنار اینکه طنز در کلیتِ متن حضور دارد، بر سر راه خواندن ما جملههای طنزی، سر بلند میکنند که از درد پنهانی حکایت دارند و عاطفهی شگفتی را در ما جاری میسازند. این گونه طنز چه در داستان و چه در شعر حیثیت طنز زندهگی را مییابد.
ما در زندهگی با زبان همراه هستیم و گاهی این زبان چه در حالت اندوه و چه در حالت خوشی با طنز آمیخته میشود. داستان که خود بازتاب زندهگی است میتواند با اینگونه طنز عجین باشد. در داستانهای خالد نویسا این ویژهگی را دریافته میتوانیم که از توانش زبانی و بیانی نویسنده سرچشمه میگیرد.
در این دو داستان دو ویژهگی، فراوان دیده میشود. یکی اینکه درد و عاطفهی شگفتی در پرداختهای این داستانها جریان دارد که خواننده را متوجه خود میسازد. دیگر این که این درد و عاطفه با طنز همراه است.
با اینکه داستان بازتاب دهندهی زندهگی است نویسنده با نوشتن داستانی دنیایی را میآفریند. «همانگونه که دانشمند کاشف قوانین و حقایق این جهان است، هنرمند کاشف صورتهای جهان است.» (۲، ۱۹)
به همینگونه مینگریم که خالد نویسا در داستانهای «سپر، سگ رمه» و« صبح بخیر درد» به برشی و برشهایی از زندهگی پرداخته است و با استفاده از این برشها فضاهایی را آفریده است و عاطفههایی را کشف کرده است.
او زندهگی سگی را به تصویر میکشد و بسیار بیآلایش و زیبا روایت میکند: «از جنس سگ وطنی و متعلق به یک خانوادهی دارای رمهی بزرگ کوچیها بود.» به همین سادهگی به روایت میپردازد و خواننده را برای دنبال کردن داستان کنجکاو میسازد. خواننده پیش میرود. «سپر سفید نمکی بود و لکههای نسواریی سر دل و پاهایش افتاده بود.»
خالد نویسا زندهگی سگی را روایت میکند که مادرش را کشتهاند و خودش نیز به سرنوشت مادرش ناگزیر میشود و او پس از دیری متوجه میشود که مدتها است مادرش را ندیده است.
«سپر یک روز صبح متوجه شده بود که مدتها است مادرش را ندیده است. بلاخره بو کشیده و او را در داخل گودالی یافته بود.» سپر خودش نیز در داخل چنین گودالی گیر میماند. اینجاست که حسی بر خواننده مستولی میشود و خواننده از عاطفهی جاری در داستان لذت میبرد.
در اینجا نویسنده با استفاده از روایت زندهگی یک سگ، نشان میدهد که انسانها، در طبیعت، سرنوشت همگونی دارند و این سرنوشت همگون در حیوانات و همه موجودات دیده میشود.
سپر مادرش را گم کرده بود. حتا صاحبش بختیار لندهور هم جای مادرش را گرفته نمیتوانست.
باید گفت که طنز در زبان این داستان به صورت طبیعی پیوند عجیبی یافته است: «در طول آن مدت هیچ سگی برایش سگی نکرد.» یا: «حتا صاحبش بختیار لندهور هم جای مادرش را گرفته نمیتواند.»
در اینجا نیز عاطفه با طنز آمیخته است: «اما از این که ناحق به خاطر یک سنگچلِ گذار شده توسط کودکی، آنقدر جهش و حساسیت نشان داده بود، خجالت میکشید. سخت به اطفال رهگذر و همسایهها بیاعتماد و مظنون بود؛ زیرا زیاد سنگ غولک، سرگین و میوهی گندیده به سویش پرتاب کرده بودند. او همیشه با نگاه به آنها میگفت: «بزنید پروا نکنید، بلاخره انسان هستید.»
این داستان دارای فضا و رنگی است که حالت عاطفی را در انسان ایجاد میکند و ما این را مینگریم که نویسنده با چه احساسی به این داستان که بازتاب زندهگی یک سگ است میپردازد.
«بختیار همینکه از چرا میآمد، با صدای یکریخت و بلند که از فرط استمرار مثل کفش استعمال شدهای کهنه و گشاد شده بود، داد میزد: زرمینه چی داری بخورم.»
هنر تنها وابستهی کلمات و جملههایی نیست که به زودی از آنها سر در نیاروریم؛ بلکه میتواند در روانی و سادهگی نیز جلوههای فراوانی داشته باشد. چنان که در این داستانها جلوهی درخشندهای یافته است.
بیان خالد نویسا در این داستان بیان اعتمادبهنفسی است که زندهگی و انسان را در روی زمین زیر سوال میبرد.
«بسیار اتفاق افتاده بود که آنها گاوی را که کمی از محله دور میشد، دنبال کرده میآوردند. مرغی را که میخواست به آب بپرد، بغلزده نجات داده بودند. گوسالهای را که به روی سرگین مینشست، دورتر بسته بودند. به خرهایی که هیچ وقار نداشتند، پوست تربوز میانداختند؛ اما از سپر یادی نمیکردند.»
این بیان طنزآلودِ دردانگیز، خواننده را به عمق زندهگی میکشاند و به این اندیشه وا میدارد که بسیار اتفاق افتاده است که انسانی نظر به کلاهی که بر سرش گذاشته شده سرِ کوچک دارد. و بسیار اتفاق افتاده است که کسی را که اهلیتِ گفت است، بر زبانش مهر زدهاند؛ اما کسی را که این اهلیت نیست، سخنش را شنیدهاند. چنان که شمس میگوید: «هنوز ما را اهلیت گفت نیست کاش که اهلیت شنودن بودی.» (۱۳، ۱)
نویسنده در این داستان زندهگیای را کشف کرده و به احساس ژرفی در روند نویسندهگیاش دست یافته است که در نتیجه عاطفه با طنز گره خورده است و در زبان و لحن داستان نگریسته میشود.
نثر این داستان ساده و صمیمی است؛ اما در عین ساده بودن عمق دارد و بر خواننده است که این عمق را دریابد و از این عمق با دست خالی بیرون نیاید.
مینگریم شخصیت زنی که در این داستان حضور دارد، فقط به درد کار خانه میخورد و غیر مستقیم از اینگونه زندهگی دلسرد است. در اینجا دردی خواننده را به خود میآورد که ممکن است این تیپ زن تواناییهای فراوان در عرصههای دیگری داشته؛ اما جبر روزگار او را چنین بار آورده است. در پهلوی این درد که حس میشود، لحن طنزآمیز نویسنده نیز خواننده را متوجه خودش میسازد.
«زرمینهی سیاهچرده، با خالهای سبزی که بر پیشانی و کنج لبش داشت، با دیگ صراحی مانندی از خیمه میبرآمد؛ با چنان زحمتی که فکر میشد به جای پستانها دو سنگ یکسیره را حمل میکرد.»
خالد نویسا از خودبیگانهگی انسان را با لحنی طنزآمیز نشانه میگیرد و خودخواهی آدمها را با وجود آسیبپذیر بودن شان به نمایش میگذارد.
«سپر چند روز همانطور تنبل و عزا گرفته باقی ماند. با آنکه سگها با مسالهی اعتصاب غذایی آشنا نیستند، وی استخوان نمیلیسید و نان نمیخورد. حتا یکبار به گستاخی خروس کلنگیی که دانه چیده آمد و به دمش نک زد ، پاسخی نداد. به نظر میرسید خوش دارد تنها آب بنوشد.»
در این جملهها هم عاطفه هم طنز سر میکشند و ما را به زندهگیی که سپری میکنیم شکاک میسازند.
«سپر بهگونهی تصورناشدنی بیحوصله و بددماغ شد. یک روز از جا جهید. مثل این که صدایی به تندی گذر صد اسب از شکاف گوشهایش گذشت… به طرف دریا دوید؛ در حالی که هیچ آبی نوشیده نتوانست. از دریا گریخت. عاصی و کفری شد و چند ساعت بعد به یک بچهی ریقو و افلیجی دندان نشان داد و پسانترها با زبان آویخته دوید که به بچۀ بختیار حمله کند. بعد رابطهاش را با آدمها در تنگنا یافته و به صورت اسرارآمیزی گم شد.»
بختیار در جستوجوی سگش بود که ناگهان سگ را از زیر سنگی که با بیل کنده بود، پیدا کرد. دید که افتاده است و هر دو دست و پایش از حرکت باز مانده اند. او با تاکیدِ انسانهای دور و پیشش، پس از درنگی، با بیلی که در دست داشت سگ را کشت.
در این روایت از بیوفایی انسان و خود خواهیاش سخن زده شده است که تنها به سود و ضرر خود نگاه میکند و بالاتر از آن به چیزی باور ندارد. در اینجا سگی که به تصویر آورده شده است، سرنوشتش با سرنوشت مادرش گره میخورد. همانگونه در گودالی زخمی میشود و سرانجام میمیرد. اما زندهگی در کلیت ادامه دارد و سرنوشت مشابهی که در میان انسانها و حیوانات و همه موجودات به نحوی وجود دارد، روزی دیگر گاوی و خری و مرغی و آدمی به همین سرنوشتِ مشابه خواهند رسید که امروز سگ را آنها نگاه میکنند و میگذرند، فردا هر کدام آنها به نوبۀ خود چنین دردی را به تجربه میگیرند.
«گاوهای شیری که عقل شان نمیرسید که از یک خر نوجوان راه خود را کج کنند، همانطور راست میان گودال پر شیبی در آمدند. اطفالی که آب بینی شان را حس نمیکردند، از اینکه میرفتند سردسیر شاد و راضی بودند. تنها سپر میان ایشان نبود. همه مثل اینکه از یک سالن نمایش بر آمدند، راه افتادند، سپر مثل سطر افتادهی یک متن، جدا از دیگران در آن بالا چنگ و لاش افتاده بود. لبخندِ محو و اندوهناکِ مادرش را به چهره داشت.»
داستانی که این همه عاطفی باشد و طنزآگین، به خوانندهاش حسی میدهد که تعریفناپذیر است.
ویژهگی برتر این داستان ادغام عاطفه و طنز است که هم موجب ریختن اشک از چشم خواننده میشود هم خندهای لبهایش را از هم دور میسازد. نویسنده در کنار اینکه درد پنهانی را از زندهگی سگی در رگهای زبان داستان جاری میسازد و به حس خواننده میرساند، این درد به صورت غیر مستقیم پیوند مییابد به خود انسان، انسانی که در موقفهای گوناگونِ دنیا به زیستن ادامه میدهد و سرانجام در وضعیتهای گوناگون میمیرد.
در داستان «صبح بهخیر درد» خالد نویسا فقر را بازتاب میدهد. فقر را در چهرهی پیرمردی تصویرپردازی میکند که با گاری تکاسبهای برای روز و شب خودش و زنش نانی به دست میآورد و اسبش نیز بیمار است. او ساعتها منتظر مینشست تا کسی سوار گاری شود.
این داستان در کلیت درد و عاطفه را با خود دارد و بسیاری از جملههایش طنزآگیناند. در ادامهی داستان
به این جملهها میرسیم: «صوفی رشید پاهایش را که پاشنههای براق و مسی رنگی داشت، به روی تخته دراز کرد. معلوم میشد که پاشنههایش در زندهگی یکباری هم سنگِ پا نخوردهاند.»
«وقتی لبهایش را فشار میداد، زیر بینیاش مثل خط افقیی که با چاقو شق شده باشد، جلوه میکرد. گردنش دراز و شترمرغی بود. قیافهی تکیدهاش فهماند که دیگر از او گذشته است و ناحق روزی زندهگان را میخورد.»
صوفی رشید که شخصیت اصلی داستان است، پسری دارد که آن سوی جبهه مانده است. از کوه سالنگ آنسوتر. یک سال و نیم سپری شده است که پسرش را ندیده و از او هیچگونه احوالی ندارد؛ اما امیدوار به زندهبودنش است. او از بچهی جوانی که بر گاریاش نشسته و از آن سوی جبهه آمده است و در روزهای نزدیک دوباره آن سوی جبهه خواهد رفت، در جستوجوی احوال پسرش است.
در اینجا نیز طنز تلخی پنهان است که در ناپدید شدن پسر صوفی رشید، پیدا میشود.
«اگر مردهای هم بگو و اگر زنده هستی، برادر خود را معلوم کن.»
در سرزمین ما پسران زیادی ناپدید شدند. یا در کشته شدن ناپدید شدند یا در فقر مردند و ناپدید شدند و یا به نحوی دیگر که نویسنده این واقعیت را در دنیای دیگری که دنیای داستان است، به نمایش میگذارد.
باز هم فقر از اینجا چهره مینمایاند. و طنز با عاطفه میآمیزد:
«با دستانش که تصور میشد از گچ ریخته شدهاند، افسار را نگاه داشت.»
یا در اینجا:
«صوفی رشید ضمن گفتن، رویش را به عقب دور داد. دهانش بوی مرغانچه میداد.»
گاری که توان رفتن در راههای دور را نداشت، صاحبش نیز مشتری را فقط برای رفتن به جاهای نزدیک میپذیرفت. اما اینبار ناگزیر شد که راه دور و خامه را نیز با گاری بپیماید تا مزدی به دست آرد؛ ولی به سقوط گاری انجامید:
«گاری به رو نشست. صوفی رشید روی اسپ افتاد. اسپ صداها و هذیانهای بیحوصلهای سرداد. دندانهای زردش شبیه دندانهای صوفی رشید بود.»
«بیوقفه دمش را تاب میداد و مگسهای مزاحم کپلش را میپراند. زخم که بزرگ بود شکل بحیرهی کسپین را داشت.»
خالد نویسا در هنگام روایت داستان از شخصیتهای داستانش تصویرهای آمیخته با طنز را ارایه میکند و این گونه تصویرپردازی برای فضاسازی و رنگ بخشیدن داستانش خیلی موثر و پذیرفتنی است.
در این داستان واقعیتهای جاری در سرزمین ما چنان با زبان ساده و بیآلایش ارائه میشوند که گویی در زندهگی واقعی با دوستان خود سخن میگوییم و درد دل خود را بیان میکنیم:
«این مملکت مثل دیگ سمنک است. سرپوش ندارد؛ هر کسی میآید چمچه میزند و میرود.»
آیا چنین نیست؟ این سرزمین به چنین بیماریی مبتلا نشده است؟ پاسخ واضح است. از مسایل سیاسی گرفته تا مسایل اجتماعی و فرهنگی و… در سردرگمی شگفتی قرار داریم و با دشواریها رودررو هستیم. خالد نویسا این واقعیت را در دنیای داستان در گفتوگوی شخصیتهایش میگنجاند.
زندهگی انسان در اصل آمیزهای از درد و عاطفه و طنز است. آنچه ما میبینیم؛ یعنی توانایی دیدنش را داریم، به همین سه موضوع خلاصه میشود.
این داستانها خواننده را به درنگ وا میدارند. شخصیتها و صحنههایشان آشنا هستند. اما فضاهای داستانها احساسی دگرگونه به خواننده میبخشند که گویی غم غریبی ترا فرا میگیرد که از آن گزیری نداری.
همانگونه که گفته شد، داستانهای خالد نویسا با زبان و بیانی ساده سر و کار دارند و آن گوشههای زندهگی مردم که دیگران کمتر به آن توجه کردهاند، در این داستانها راه یافتهاند. اما باید یادآور شد که با همه سادهگی و روانیی که این داستانها دارند و واقعگرایانه نوشته شدهاند، ژرفامند اند و نه به شکل افقی بلکه به صورت عمودی نمای فلسفی دارند. همچنین طنزآمیز و پر درد و لبریز از عاطفه اند.
مأخذ:
۱ –صاحب الزمانی، ناصرالدین. (۱۳۷۳). خط سوم، تهران: انتشارات عطایی.
۲ – گلشیری، احمد.(۱۳۸۴). داستان و نقد داستان، جلد اول، تهران: انتشارت نگاه.
۳ – محمودیان، محمدرفیع.(۱۳۸۲). نظریۀ رمان و ویژهگیهای رمان فارسی، تهران: نشر و پژوهش فرزان روز.
نویسنده : دکتر خالده فروغ
منبع : هشت صبح