خانه / فرهنگ و هنر / فرهنگ / بیست و نه سال از نبود ساربان گذشت

بیست و نه سال از نبود ساربان گذشت

کابل/۷حمل/فرهنگستان
به آلبوم‌های رحیم ساربان نگاه می‌کردم، آهنگ «این غم بی‌حیا..» او مرا به سال‌هایی که او این آهنگ را ثبت کرده‌بود برد، او همچنان در عکس ها بیشتر مردی لاغراندام با چشمان بزرگ و موهای پرپشت  بیشتر تنها دیده می‌شد. چیزی از ساربان نمی‌دانستم؛ اما وقتی به آّهنگ‌‌هایش گوش می‌دادم، بیشتر مردی را می‌دیدم که برای غم‌های بزرگ ‌جنگیده است.
صدای گیرا حکایت‌هایی داشت که باید من در موردش می‌دانستم و هر آنچه دانستم دستم به قلم رفت و نوشتم تا خواننده‌ی این متن،‌ ساربان را بشناسد.
در کوچه‌ی علی رضاخان شهر کهنه‌ی کابل، آنجا که زندگی ساده بود و صفا و صمیمیت از هر در و دریچه‌اش فریاد می‌کشید، در خانواده‌ی آکه پیرو قندهاری (پیر محمد) که مشغله برنج‌فروشی داشت، در ۷ حمل ۱۳۰۸ پسری چشم به جهان کشود که نامش را عبدالرحیم نهادند.
عبدالرحیم فارغ از تمامی غم‌های زمانه، هنوز کودک بود که چند باری همراه با مادر و سایر خویشاوندان گذرش به سوی کوچه خرابات، ‌آنجایی ‌که نوای موسیقی از آن بالا بود، می‌افتد و ترانه‌های کودکانه بر لبش جاری می‌گردد. وی در سن هفت سالگی به «مکتب متوسطه قاری عبدالله» شامل شد و به تعقیب آن از «لیسه میخانیکی کابل» سند فراغت گرفت.
می‌گویند او با آواز سرشار از زیبایی آنچه در دلش نقش بسته بود، در کوچه و خانه با خود زمزمه می‌کرد. عبدالرحیم پیوستنش به هنر را این‌گونه قصه می‌کند: «روزی در حمام با آواز بلند می‌خواندم، آقای نکهت همسایه روبروی خانه‌ی ما، متوجه آواز من شده و برایم گفت اگر تو را در “روحی روزنه” جهت آوازخوانی روان کنم می‌روی؟ من هم گفتم چرا نه.» بعدها پای عبدالرحیم به همکاری وزیر محمد نکهت یکی از پیشقراوالان تیاتر افغانستان به «پوهنی ننداره» (سینمای معارف) جهت هنرنمایی باز می‌شود و با استعداد خوبی که در خود نهان داشت، درخشش هنری‌اش اوج می‌گیرد. او در سال ۱۳۳۱ رسما وارد کارزار هنر تیاتر و موسیقی افغانستان می‌شود و تحت نظر استاد فرخ آفندی افغان ترک تبار اساسات موسیقی را می‌آموزد.
عبدالرحیم محمودی اولین آهنگش را با شعر ابوالقاسم لاهوتی «تا به کی ای مه لقا دربدرم می‌کنی/ از غمت ای دلربا خون جگرم می‌کنی» آغاز نمود و در فرصت کم به علاقمندان بی‌شماری دست یافت.
عبدالرحیم آوازخوان آماتور بود، متعلق به فامیل سترگ «محمودی»ها، خاندانی که پیشینه‌‌ی عدالت‌خواهی و ستم‌ستیزی شان شهره‌ی شهر است. او از کانون خانواده آزادی‌خواهی و مردم‌دوستی را کسب کرد، با افق باز به سیر اجتماع مملو از بی‌عدالتی‌ها و فقر می‌رود و نگاه تیزش با تشخیص زمان و مکان مناسب سخن خنجرگونه‌اش را پنهان کرده نمی‌تواند، چنانچه می‌گویند: در دهه سی هنگامی‌که شاه سایه خدا و حرفش قانون پنداشته می‌شد و از دموکراسی و آزادی بیان خبری نبود، او در تیاتر معارف، میان دو پرده یک نمایش نامه، شعری از ملک‌الشعرا بهار را با این مضمون سر می‌دهد:
مـن نگـويم كه مـرا از قفـس آزاد كنيد
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران‌کردن خانه صیاد کنید
این سرود با شور و شعف حاضرین همراه می‌گردد و با کف‌زدن‌های ممتد همگان را به رسم ایستادگی در برابر استبداد بر پا می‌دارد. اما در این میان درباریان و جواسیس شاه را که آمده بودند تا از تماشای تیاتر لذت ببرند، به سکوت فرو برده خجل می‌سازد و با کینه و عداوت تمام، پای سخن را به دربار شاه می‌رسانند. با همین قضیه سرنوشت این محمودی با سایر محمودی‌ها که در آن هنگام ندای آزادی و «دولت خلق» سر داده بودند و در زندان استبداد به سر می‌بردند، گره می‌خورد. رژیم شاهی این فریاد را نیز خطر تشخیص کرده و از طریق وزارت اطلاعات و کلتور فرمان می‌دهد تا تمام برنامه‌های هنری (تیاتر و موسیقی) عبدالرحیم محمودی قدغن و از رادیو افغانستان اخراج گردد.
عبدالرحیم محمودی در همان آغاز فعالیت برای ۵ سال تمام از موسیقی و هنرنمایی در تیاتر عقب زده شد. این سیلی بی‌رحم در آن روزگار که محدودیت‌های زندگی از هر سو فواره می‌کرد، بر روان محمودی اثر نهایت بدی به‌جا نهاد. جامعه از هنرمندش می‌طلبد، ترانه پشت ترانه سر دهد اما خودکامگی شاه از ترس فریاد معترض «محمودی‌ها»، دهان عبدالرحیم را نیز می‌بندد تا مبادا سرودش نوید آگاهی و بیداری را در تن اجتماع به گرو رفته، تزریق کند. وی جبرا جهت امرار معیشت شغل برنج‌فروشی پدر را پیشه می‌کند و به‌جای جستجوی سرودهای دلنواز به ذوق جامعه از لابلای کتاب‌ها و تهیه و ترتیب کمپوزها، به جنجال دکان‌داری مصروف می‌شود.
بیست‌ونه سال سکوت و خاموشی، جسم و روح عبدالرحیم را درهم می‌فشارد، ولی از راه رفته پشیمان نمی‌گردد و علاقمندان آوازش نیز او را هرگز از یاد نبرده و در انتظارش بی‌قرار اند. رشید جلیا، یکی از پیش‌کسوتان تیاتر افغانستان، که با استعداد هنری عبدالرحیم آشنا بود، وساطت نموده او را بار دیگر پشت میکروفون می‌کشاند. در آن هنگام عنان قدرت به عنوان صدراعظم در قبضه داوود خان است، او که در ستمگری و دیکتاتوری‌اش شهرت داشت، در تعقیب افراد شرافتمند و سانسور افکار از همه کاکازادگان پیشگام‌تر است بناً برای حفظ نظام شاهی از نام و رسم محمودی حذر دارد و احساس خطر می‌کند. در دیوان استخبارات وقت نام محمودی‌ها ممنوع قلمداد شده، زیر پیگرد اند. عبدالرحیم با گزینش نام «ساربان» به جای «محمودی» دوباره دلتنگی‌هایش را در قالب ترانه‌های عاشقانه جان تازه می‌بخشد.
بار دیگر ساربان هنرش را با شعر نهایت زیبای ابوالقاسم لاهوتی «خورشید من کجایی / سرد است خانه من …» که توسط زنده‌یاد فضل‌احمد نینواز کمپوز گردیده بود، آغاز می‌کند. شعری که در نفس خود ناگفته‌های بزرگی اجتماعی را پنهان دارد ولی سردمداران قدرت درکش نمی‌توانند و به تفسیر آن هرگز کسی لب نمی‌گشاید. به همین سبب از آن روز تا امروز این شعر ماندگار در رنگ و بوی عاشقانه در گردش است. ساربان با سرایش این شعر دلپذیر جایگاه هنری‌اش را در اجتماع تسجیل ساخت.
دیدم ترا ز شادی، از آسمان گذشتم،
جانان من که گشتی، دیگر زجان گذشتم،
آخر خودت گواهی: من از جهان گذشتم.
بی تو کنون سرای درد است خانهء من،
خورشید من کجایی؟
سرد است خانهء من.
اینک در ضمیر جامعه، ساربان جا افتاده و ترانه پشت ترانه گل می‌کند و ساربان آهنگ‌های فراموش‌ناشدنی را به یاری نینواز و سایر هنرمندان و نوازندگان تهیه و تقدیم می‌کند. «ای ساربان آهسته ران»، «در دامن صحرا»، «مشک تازه می‌بارد»، «وطنم! کشور من جان منی»، «دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما»، «آهسته برو»، «تو آفتاب و من»، «شد ابر پاره پاره»، «باغ دی یم باغوانه»، «ابر سیه کشیده موی تو» و ده‌ها آهنگ به‌یاد ماندنی دیگر آهسته آهسته به یاری آواز گیرای ساربان ذوق و سلیقه اجتماع محصور را ارتقا می‌بخشد.
خـــدایا داد از ایــن دل داد از این دل
که من یکدم نگشتم شاد از این دل
چــو فـردا دادخـــواهان داد خــواهند
بگـــویم صــد هــزاران داد از ایـن دل
دوبیتی از بابا طاهر همدانی با آهنگ «ثریا چاره‌ام کن»
دهه چهل با آزادی‌های نیم‌بند «دموکراسی تاجدار»، جامعه‌ی به‌خواب‌رفته در اسارت را اندکی بیدار کرد و برای بالندگی افکار روشنفکری و موسیقی افعانستان فرصت تنفس مهیا گشت. هنرمندان زیادی داشته‌های پنهانی خویش را عیان و به جامعه عرضه داشتند. زنده‌یاد نینواز، زلاند، شاه‌ولی ولی (ترانه‌ساز)، سرمست، برشنا، ساربان، احمد ظاهر، ظاهر هویدا، ننگیالی، خیال، آرمان و دیگران به موسیقی افغانستان شور و شکوه بیشتر بخشیدند. در این میان توانایی و استعداد استاد نینواز در انتخاب شعر، ساخت تصنیف،کمپوز و تهیه موسیقی بر دیگران چیرگی می‌‌کرد. نینواز که هنرمندان زیادی را با دست هنرپرورش صیقل‌زده و بی‌ادعا به جامعه پیشکش کرده بود، در این مرحله بیشترین داشته‌هایش را متوجه ساربان و احمد ظاهر می‌سازد و مجذوب شخصیت فقیر اما با‌غرور و آواز دلگشای ساربان گردیده و به همین پیمانه استعداد درخشان و صدای ماندگار احمد ظاهر را نیز نوازش داده به حق آنان را تا قله‌های رفیع موسیقی یاری می‌رساند.
ساربان با تمام محدودیت‌هایش، سفرهای هنری به ایران و تاجیکستان نیز داشته و بیش از یک‌و‌نیم صد آهنگ ثبت آرشیف «رادیو تلویزیون افغانستان» کرده‌است که همه و همه بر پایه بهترین غزل‌ها و ترانه‌های دلنشین از شاعران مطرح چون لاهوتی، حافظ، مولانا، خیام، سعدی، بهار، سایه، سیمین بهبهانی، بیدل، شهریار، ایرج میرزا، واصل کابلی، بابا طاهر همدانی، معیری، قاری‌زاده، قدسی و سایرین تهیه گردیده‌اند. او نیز ترانه‌های فولکلور محلات مختلف افغانستان را با آواز گیرا به سرایش گرفت و ماندگار ساخت. «آهسته برو»، «بیا که بریم به مزار»، «نازی جان هم‌دم من دلبر من» و… همه و همه از آن قطار ترانه‌هایی اند که با آواز ساربان جایگاه یافته‌اند. احمدضیا خالد آهنگ‌های ساربان را جمع آوری و در مجموعه‌ای به نام «قافله‌سالار هنر» تدوین نموده‌است. وی تصانیف زیبای چند ترانه ماندگار مانند «در دامن صحرا»، «شد ابر پاره پاره »، «بهار آمد بهار آمد» و… را متعلق به نینواز دانسته که از بهترین آهنگ‌های اجرا شده توسط ساربان اند.
با آغاز فاجعه ۷ ثور ۱۳۵۷، زندگی از مدار عادی‌اش منحرف شد. زندان، شکنجه و اعدام آزادی‌خواهان و سایر اتباع با اندک‌ترین مخالفت، مرگ حتمی را در قبال داشت. ساربان نیز همسان هم‌میهنانش بی‌داغ نماند، زیرا خانواده محمودی و سایر آزاداندیشان متعلق به جریان دموکراتیک نوین، دشمن سرسخت این روند ویرانگر و بدنام تاریخ بودندکه پیش از پیش نشانی و در اولین یورش دیوانه‌وار قربانی دسایس خاینانه‌ی سران وطن‌فروش خلق و پرچم گردیدند.
فقر متداوم، فشارهای روحی و روانی که توام بود با دستگیری و قتل محمودی‌ها توسط ستمگران خادیست، شانه‌های بیمار ساربان را فرو کشید و توان و تحملش را خرد و خمیر کرد تا حدی که به مجنون خانه‌نشین بدل گشت. با آنهم رژیم پوشالی دست از آزار و اذیت ساربان مظلوم برنداشت. شبانگاه کاروان محمودی‌ها را که متعهد و وفاردار به آرمان مردم افغانستان بودند به جوخه‌های دار می‌آویختند و روزانه جهت اغفال اذهان عامه از ساربان می‌خواستند تا در پرده‌های تلویزیون ظاهر شده، همنوا با سرود شادمانی سر دهد. او با نفرت عمیقی که داشت، شبی که انجینر لطیف محمودی و حلقه یاران باوقارش را آدم‌کشان خلقی‌ـ‌پرچمی به پولیگون سپردند، دردش را این‌گونه بیان می‌دارد:
این غم بی‌حیا مرا باز رها نمی‌کند
از من و ناله‌های من هیچ حیا نمی‌کند
رفته و می‌رود هنوز هر کی به هر کجا بود
تکیه به زندگی مکن عمر وفا نمی‌کند
گفت همی آه تو را گریه ز چیست، گفتمش
آنچه که اشک می‌کند آب بقا نمی‌کند
ساربان که روح و روانش را زخم ناسور استبداد داغدار کرده بود و سرا پا غم و اندوه توام با کینه از چهره‌اش می‌بارید او هرگز با لب خندان و پیشانی باز در مقابل کمره تلویزیون نه‌ایستاد. به همین سبب سرودهای او با سیمای مغمومش اصلا همخوانی ندارد که نمایانگر اعتراض و زهرخندیست که گفته نمی‌تواند ولی به ببیننده‌اش می‌فهماند که اینگونه نیست. به گفته‌ای: او را با اصرار و میانجیگری دوستانش به زور و زاری از خانه فقیرانه‌اش می‌بردند و لباس منظم‌تر بر تن بیمارش می‌پوشاندند و با گذشتن کاست، کالبد نیم جانش را به نمایش می‌گذاشتند تا نشان دهند که «هنردوست» اند و «دموکراتیک» می‌اندیشند.
ساربان با عالمی از مصایب در سال ۱۳۶۸ در اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج و در بستر دایمی افتاد. حالا دیگر زبان هم به درستی او را یاری نمی‌دهد تا رازهای نهانی سینه‌اش را بازگو کند.
هشتم ثور ۱۳۷۱ زمام دولت را رهبران تنظیمی قبضه کردند و دیری نگذشت که جنگ‌های خانمانسوز، کابل و سایر شهرها را به حمام خون و ویرانی مبدل ساخت. خانواده ساربان نیز همدوش سایر هموطنان رهسپار دیار هجرت گردیده و در محله غریب‌نشین پشاور مسکن‌گزین شدند. تنگ‌دستی و غربت همراه با بیماری مزمن خانواده و ساربان را که سخت تکیده بودند بیشتر در نیستی و غم فرو برد. سرانجام ساربان در ۷ حمل ۱۳۷۳، به عمر ۶۵ سالگی از کاروان زندگی که برای او جز اندوه بیکران نشاطی نیافرید، جدا گشت و در قبرستان اکه بابا پشاور به خاک سپرده شد.
در ۱۲ دسامبر ۲۰۰۶ (۱۳۸۵) دولت پاکستان به هدف وسعت‌بخشیدن میدان هوایی خواست این قبرستان را ویران سازد. خانواده ساربان در زمینه انتقال جسد ساربان از پشاور به کابل از رادیو تلویزیون به اصطلاح ملی طالب کمک گردید. دولت نیز که از محبوبیت ساربان در میان اقشار گوناگون جامعه آگاه بود، این اقدام را به سود خود تلقی کرده در همکاری با فامیل، جسد را منتقل و در شهدای صالحین کابل در همسایگی احمد ظاهر دفن کرد. طی محفلی به همین مناسبت آنچه آزاردهنده و توهین بس بزرگ به ساربان پنداشته می‌شد، سخنرانی‌های میان‌تهی روشنفکران خودفروخته‌ای بود که تا دیروز همنوا با جلادان «انقلاب شکوهمند ثور» هورا می‌کشیدند. فجیع و دردناکتر از همه سرایش «خورشید من کجایی؟» با اکت و ادای نجس از حنجره‌ی فرهاد دریا، این دلال رِژیم آدم‌خوار دیروز و هم‌پیک «برادران» امروز بود که بدون شک روح ساربان را می‌آزارد.
ساربان هرگز هنرش را به پای کسی نریخت، او با تمام شهرت ملی و منطقوی که نصیبش شده بود، به دربار زورمندان زانو نزد. فقیر اما سرافراز زیست.
خبرنگار فرهنگستان از کابل
سمیع صدیقی

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*