انسان طبیعتن دچار دو گونه هستی است؛ یکی هستیِ درون و دیگری هستی بیرون. بهتعبیر دیگر یکی منِ درونی (عالم بیخودی) و دیگری منِ ظاهری (عالم باخودی).
برخی از دیدگاه “مولوی” هستی ظاهر و باطن شان در نَفَس که اینجا اشاره به هستی و حیات آدمی است، بهیک هستی که همانا هستی جاودانه و مطلق و وابسته بهخداوند است؛ یعنی عالم “بیخودی” گره خورده میباشد؛ اما برخی دیگر هنوز نفس و نَفسِ شان وابسته بهیار که اینجا مُراد از خواهشهای نفسانی است و سدی برای رسیدنِ انسان به حضرتِ حق که مولانای جان از آن بهنام “بیخودی” یاد میکند، پنداشته میشود؛ بیخودیای که درست همان مفهوم را علامه اقبال در “رموزِ بیخودی” با همین برداشت از مولانا روبرداری کرده و بهکار بستهاست.
اما مولانا در بیان این دو مقوله (باخودی و بیخودی) تنها به یک اشارهی تنبیهی بسنده نمیکند و بهگونهی آشکار و قشنگ وجوه افتراق میان آنها را به ما میشناساند و دستِ ما را میگیرد و پله پله بهبلندیهای اندیشهاش میکشاند:
“آن نَفَسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت”
سپس میگوید: در عالم بیخودی، هیچ خواهشِ نفسانی یارت نمیشود، جز عالم حق که مساوی بههمان حقیقت وحدت وجود (خداوند ج) است و آنگاه هست خودت را مُبرّا از قید و بندِ نفسانی میبینی و خواهشها بهکارت نمیآید؛ یعنی از هر چه غیرِ حق کناره میگیری.
بعد دوباره مسیرهای رسیدن به بیخودی و نرفتن به باخودی را نشان میدهد:
“آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت”
نفسی که در عالم باخودی (نفسِ امّاره) باشد، شکار پشه؛ یعنی کوچکترین خواهشِ نفسانی میشود، و این کوچکترین خواهش، مانندِ پشهای خونِ حیاتِ معنوی آدم را میمکد؛ اما هنگامیکه به عالمِ بیخودی و دوری از منیّت=خواهشهای نفسانی و شیطانی سیر میکنی، پیلِ نفسِ اماره، شکار تو میشود؛ یعنی بر آن غالب میشوی.
“آن نفسی که باخودی، بستهی ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت”
نَفَس در قیدِ باخودی، آسمانِ خاطرش همیشه آکنده از ابر غصه، نگرانی و تَوَهُم است؛ اما نَفَسِ وابسته به هوای بیخودی که آسمانش همواره صاف است، مه و خورشید که اشاره بهروشنایی و حقیقت عالمِ وحدت است، همیشه کنارِ آدمیست.
“آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، بادهی یار آیدت”
در عالمِ باخودی، روزی یار که همان خواهشهای نفسانی است، از آدم کنارهگیری کرده و او را ترک میکند؛ ولی در عالمِ بیخودی که وابسته بهحق است، یار از شرابِ بیخودیاش ما را مینوشاند و از بادهی با او بودنش مستِ مان میگرداند.
“آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت”
دنیای باخودی، در چهار فصل زندهگی انسان (کودکی، جوانی، میانسالی و پیری) مثلِ خزان، پژمردهگی و افسردهگی دارد؛ اما در جهانِ بیخودی، دی؛ یعنی ماه اول زمستان که اشاره بهسرمای سختِ حیات دارد، برای آدمی شبیه بهار بهنظر میآید.
“جملهی بیقراریات، از طلبِ قرار تست
طالبِ بیقرار شو، تا که قرار آیدت”
معرفتشناسانهترین نگاهِ مولوی در بیتِ بالا شکل گرفتهاست. این اَبَر انسانِ عاشق میگوید: انسان! همهای بیقراریهای تو برای دستیابی بهقرار یا آرامشِ درونی از نحوهی خواست تو است، و مسیرِ راهیابی برای حلِ این مشکلِ بیقراری و رسیدن بهآرامش یا قرار، چشمپوشی از خواستت در دنیای باخودی برای رسیدن بهقرار است؛ بنابراین، فارغ از خواستِ بیقراری شو؛ یعنی از دنیای باخودی ببُر تا بهقرارِ واقعی که جهانِ بیخودی و توصل به حضرت حق است، برسی.
“جملهی ناگوارشت، از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت”
هستی انسان، شبیه یک دستگاه گوارشی در بدن است، و بههر پیمانه که دستگاه گوارشت را از بیهودهگی پُر کنی، به سوء هاضمه در گوارشت مبتلا میشوی و بیماری ناگوارشی به سراغت میآید؛ پس اگر ترک مزاج؛ یعنی خواستِ گوارش کنی، زهر هم اگر بنوشی، برایت گوارا خواهد بود. (زهرنوشی یک تشبیه موردی، ضمنی و از باب مبالغه برای ذهننشینی پیامِ شاعرانه در شعر است و نه تشویق برای زهرنوشی و بیمنطق کردن کلام)
“جملهی بیمُرادیات، از طلبِ مراد تست
ور نه همه مرادها، همچو نثار آیدت”
انسان بههر پیمانه آرزوطلب، مُراد طلب و چشمِ طمع از زندهگی و آدمها داشته باشد، بههمان پیمانه با سرخوردهگی رو بهرو میشود؛ یعنی از دیدِ مولوی اینگونه مُرادطلبی، بهگونهای حرص پنداشته میشود؛ حرصی که در عالمِ باخودی، انسان درگیر آن میشود و همه بیمرادیها (شکستها و سرخوردهگیها) از آن ناشی میشود؛ اما وقتی آدمی این گونه حرص (مُرادطلبی) را در خود مهار کند، همه مُرادها خود در قدمهایش نثار میشود و بهقولِ بیدلِ همهدل، رنجش “آسان” میشود.(ترکِ آرزو کردم، رنجِ هستی آسان شد)
“عاشقِ جورِ یار شو، عاشقِ مهرِ یار نی
تا که نگارِ نازگر، عاشقِ زار آیدت”
در بیت بالا، این جانِ سوخته (مولوی) چه تعبیر بکر و نا متعارفی از رویکردِ عاشقانهی عاشق ارائه میدهد؛ عاشق جور یار شو، عاشق مهرش نه؛ چون عاشق مهر یار همه میشوند و تو متفاوت باش؛ زیرا در این کنشِ متفاوت، نگارِ همیشه نازگر، عاشقِ دلبسته و زارِ تو میشود؛ یعنی جور رسیدن بهجهان بیخودی را پذیرا شو، تا آن جهان هم عاشقانه بهسویت لبخند زند و پذیرای تو نیز شود.
“خسروِ شرقِ شمسِ دین، از تبَریز چون رسد
از مه و از ستارهها، ولله که عار آیدت”
مقطعِ این غزل، به “شمس” آن تجلی حق بر روی زمین اشاره دارد؛ کسیکه مولانا او را مرشدِ کامل میداند و نیز پادشاه یا آفتابی که از شرقِ دین طلوع میکند تا خوشه خوشه روشنی را برای مُریدان و رهروانش در تاریکی پندارها بخش کند، و او بیگمان از چشماندازِ مولانا، کسیست که با حضور روشنش آدمی از ماه و ستارههای دیگر که اشاره به موارد چندگانه و چندگونهی دیگر بر روی زمین است، بینیاز میشود و در کنار آنها بودن برای آدمی عار یا ننگ بهنظر میآید.
مولوی با این رویکرد، برای رسیدن بهجهانِ بیخودی؛ یعنی رسیدن بهحق، مرشدی چون “شمس” را مسیری میپندارد که باید با پای جان آن را طی کرد تا به معبود (خداند ج) رسید.
درود بر مولانای جان و جانان!
جاوید فرهاد