خانه / فرهنگ و هنر / ترازوی طلایی / مـن گـذشتـه را در حـــال تصـویـر می‌کنم

مـن گـذشتـه را در حـــال تصـویـر می‌کنم

فرهاد دریا از آن هنرمندان صاحب سبکی است که در طول تاریخ فعالیت‌های هنری‌اش، دگردیسی‌های زیادی را شاهد بوده است. از دریای عاشقانه‌‌سرا تا دریایی که برای افغانستان، جهان و گاهی برای کودکان می‌خواند، می‌توان چهره‌های متنوع هنری را در او به تماشا نشست. کار‌های جدید فرهاد دریا مانند«اوغایتا»، «کریم مطلق»، «کهنه‌زری‌ کو» هرکدام گستره‌ای وسیع برای بحث ایجاد کرده است. آخرین کار دریا «صاحب‌زاده» است. گفتگوی حاضر نیز روی کار جدید دریا می‌چرخد.

 

۸صبح: صاحب‌زاده، هویتی مربوط به دوره گذشته تاریخی افغانستان است. حداقل از چهل سال به این‌سو دیگر از صاحب‌زادگان با آن جایگاه معرفتی و روحانی خبری نیست. هرچند در مناطق روستایی هنوز صاحب‌زاده‌ها قابل احترام‌اند. چه چیزی را همراه با صاحب‌زاده‌ها زنده کرده‌اید؟ صاحب‌زاده‌ها را، یا چیزی که با صاحب‌زاده‌ها عجین بوده؟

دریا: هویت‌ها – نه همه‌شان – هرچه در درون تاریخ می‌پایند و از زمان ما فاصله می‌گیرند، اغلب به یک ارزش مبدل می‌شوند. بخشى از آن‌ها در تنور تاریخ می‌سوزند و برخى اما مثل آتشِ زیر خاکستر، همیشه گوش به زنگِ دوباره‌شعله‌شدن می‌نشینند. و چرا آدم اجازه نداشته باشد هرگاه دلش خواست، ارزشى صواب و مثبت را از لاى آلبوم تاریخ بیرون بکشد و آن را مثلا بر دیوار خانه‌ى زندگى خود بیاویزد و حتا روزمره‌اش بسازد؟! چه عیبى دارد؟ «اوغایتا» چنین بود، «کهنه‌زرى کو» نیز چنین بود. هردو واژگانى مهجور بودند که تنها بار یک واژه را بر دوش نمی‌کشیدند، بلکه فراتر از آن، جیب‌هاى‌شان از دَشلمه‌ى قصه‌هاى یک فرهنگ پر بود. یک روز صداى‌شان زَدم و آمدند و هَى بر سر و کولم پریدند و زنده شدند … روایت صاحب‌زاده نیز مثل اوغایتا و کونه‌زرى کو است.
صاحب‌زاده‌ها، جدا از جایگاه روحانى و معرفتى، به نحوى از انحا خُرده‌شباهت‌هایی با «کاکه»‌هاى کابل قدیم نیز داشتند. کارگشا و گره‌گشا بودند. به درد روستایى‌هاى باصفا گوش و هوش می‌سپردند و تا حد امکان حلال آن دسته از مشکلات شخصى و خانوادگى مردم می‌شدند که از دایره‌ى توان و مسوولیت حکومت‌هاى محلى بیرون می‌زد. در مقابل، از روستاییان تقاضا و چشم‌داشت پر از طمع نیز نداشتند، زیرا خود اغلب از مال و کمال دنیا بهره‌مند بودند. آنان بیش‌تَر از آن‌که در هیات یک متشرع عرض اندام کرده باشند، گرایش‌هاى درونى ارچند نه بلند و مشهود به سوى عرفان و صوفى‌گرى داشتند. با عشق رابطه‌ى خاکى و زمینى بنا کرده بودند و براى به مراد رسانیدن دلدادگان، تلاش می‌کردند. همیشه لباس پاک و خوشبو بر تن، شال کلان و خوش‌صورتى بر شانه، کوزه‌گکى گرم از تَبِ اَوراد در خورجین، اسبى نجیب و فرمان‌بردار زیر رکاب داشتند، و شاخه‌ى کوچک و تازه و معطر گلاب، زینت سَلّه یا لُنگى‌شان بود. گفته می‌شد براى سال‌هاى طولانى، در خاستگاه‌هاى صاحب‌زادگان از جمع اهل روستا تنها ایشان افتخار سوارى اسب را داشتند. صاحب‌زاده‌ها مورد اعتماد خرد و بزرگ و باى و فقیر روستا بودند و عار داشتند از این اعتماد، استفاده‌ى سوء کنند. خلاصه که شاید صاحب‌زاده‌ها را بتوان به عنوان یکى از جلوه‌هاى نظام پُررنگ توده‌اى اما پنهان‌شده در کلیت یک اجتماع تعریف کرد.
من با بازآفرینى صاحب‌زاده، نخواسته‌ام این سلسله را دوباره زنده کنم. چنین کارى نه لازم است و نه ممکن‌و‌میسر. من اما کارگشایى، ساختن و حتا عشقى را که زیر پِلک خودآگاه‌شان پنهان بوده، از یک صاحب‌زاده به عاریت گرفتم و در شخصیت دوم ویدیوى شهزاده – که با عینک ذره‌بینى و یک کلاه خیلى ساده ظاهر می‌شود، به صورت نمادین و سمبولیک کاشته‌ام. اگر شما ویدیو را تماشا کرده باشید، صاحب‌زاده‌ى مثلا معاصر را می‌بینید که چگونه ویرانه‌اى را که زمانى یک آباده بود – با استفاده از ساده‌ترین و بى‌تکلف‌ترین اشیاى قابل دسترس، به خانه‌ى قابل زیست عوض می‌کند و عشق و حیات را به صورت اقیانوسى از رنگ بر آن می‌پاشد.
فراموش نکنیم این آهنگ، داستان عشق یک دختر مکتب به یک صاحب‌زاده است و عشق، عنصر اصلى این سرود و جان این ویدیو. حال این عشق چه قصه‌هاى دیگر دارد، می‌گذاریم خود بیننده آن را دریابد. شاید بتوانم این اثرم را در نهایت، جلوه‌اى از رفاقت عشق و شورِ ساختن تعریف کنم.

 

۸صبح: شعر و کمپوز صاحب‌زاده هم‌زمان زاده شدند یا شعر قبلا بوده و میلودی بعدا به وجود آمده؟

دریا: این شعر با عنوان «مکتبی» یکى از شاخصه‌هاى شعر معاصر پشتو و از قلم شاعر سرشناس عبدالغفور لیوال است که پیش‌تَر از ایجاد آهنگ «صاحب‌زاده» سروده شده بود. دوستى من و لیوال از «هله یاهو»، «نجلی» و «گورگورى» آغاز شد. یک روزِ نیکبخت، به «یوه ورځ» رسیدیم و متوجه شدم دوستى ما می‌تواند بازده و ثمر بزرگ‌ترى داشته باشد. وقتى براى اولین بار خامه‌ى موسیقى «یوه ورځ» را در محل کارم در کابل با هم می‌شنیدیم، متوجه دردى در لیوال شدم که زبان عاشقانه‌هایش را مثل یک رنگین کمان، از حلاوت عشق زمینى انباشته است و جلوه‌هاى اصیل روستایى را – که خود تا استخوان تجربه کرده، پرداز شهرى می‌دهد. وقتى از شنیدن آهنگ و سوز سوخته‌اى که در موسیقى بود، رنگ به رنگ می‌شد، در حالى که کوشش می‌کرد طوفان درون خود را پنهان کند، با صداى آرام و شمرده گفت، «لالا، تو امی ‌شعرم پیشیت نگا کو، گفته نمیشه کدام وخت برت آهنگ بِته!» و شعر «مکتبی» را برایم داد. خلاصه که با یوه ورځ، متوجه کندوى کلانى از عشقِ خاکى در شعر لیوال شدم که زبان عاشقانه‌هاى او را دور از تکلف، عسلى می‌کرد. و به دنبال آن، نوبت «صاحب‌زاده» بود که باید زاده می‌شد، که شد.
حکایت ترتیب موسیقى صاحب‌زاده نیز دنباله‌دار است. من موسیقى این آهنگ را چهاربار با چهار شیوه و حتا در دو ژانر کاملا متفاوت ساختم. کار اجرا و ضبط آن را در سه کشور و سه قاره تمام کردم و روى آن هزینه گذاشتم. اما هربار پس از دو سه ماه شنیدن، خسته و دلگیر می‌شدم، آن‌ها را به هم ‌زده و باطل می‌کردم؛ چون تسخیرم نمی‌کردند. احساس می‌کردم موسیقى در آن نسخه‌ها از سوز و شور عشق خالى است و دلم را نمی‌لرزاند؛ یا به اصطلاح هیچ شاپرکى را در شکمم به پرواز نمی‌آورد. یک روز هجران پسرم با شنیدن آخرین نسخه‌ى این آهنگ، در حالى که چشم‌هاى زیبایش از شادى برق می‌زد، به شوخى و با هیجان گفت، «بابه دریا، پَرتو چَکه که باز اَمو مزه‌هاى ساده و صمیمی ‌قدیمه ده صدایت می‌شنوم!» هَى میدان و طى میدان که بالاخره صاحب‌زاده‌ى امروزین ساخته شد و اولین بار عطر دردهاى ناپیدا را از نغمه‌هایش شنیدم. تو گفتى تنبور بهاوالدین است که زنبورى زنبورى، زیر پوست یک مزارى بچه‌ى عاشق می‌خزد، و آنگاه خاطرم جمع شد.

 

۸صبح: آن‌چه که در کلیپ‌های موسیقی جدی در افغانستان به ظهور می‌رسد، نوعی رابطه مستقیم ویدیو با متن و موسیقی است. اما در صاحب‌زاده این گونه نیست. تصویر‌ها هرچند مشخص می‌کنند که از نماد‌های متنوعی استفاده شده ولی این نماد‌ها در نگاه اول رابطه مستقیم میان تصنیف و کمپوز را نشان نمی‌دهد. جز در آغاز و آخر آهنگ که صدای پای اسپ‌ها یادآور حرکت صاحب‌زاده‌ها با اسپ‌های‌شان است. آیا دریا از مکتب سمبولیزم در این آهنگ استفاده کرده است؟ تصویرها و یا بهتر است بگوییم ویدیو در این آهنگ چه حرفى براى گفتن دارد؟

دریا: هر کى براى خودش سبک و سیاقى دارد. من خواسته‌ام یک شعر را با شعر دیگرى معنا و تفسیر کنم. شاید همین مساله، در ظاهر باعث ایجاد تصور بى‌ربط بودن ویدیو با شعر شده باشد، اما در حقیقت کاملا طور دیگرى است. من این کار را آگاهانه، قصدى و در کمال بیدارى انجام داده‌ام. بیایید براى لحظه‌اى مجلس شهنامه‌خوانى‌ای را مثلا در یکى از گوشه‌هاى شهر کابل تصور کنید. شهنامه‌خوان، که نه لباس و گرز و شمشیر رستم را بر تن و در دست دارد و نه خودش پهلوان است، چنان ماهرانه روایت می‌کند که مجلسیان کابلى، در عالم مجازى از کابل می‌کوچند و خود را مثلا در سمنگان، بر تخت رستم می‌یابند. نیازى نیست تا شهنامه‌خوان ظاهر خود را نیز با آرایش هزار و دو هزار سال پیش بیاراید تا اهل مجلس را به وجد آورد. او هنر دیگرى دارد که صحنه‌آرا می‌شود و در یک آن رستم را در دل زمان سفر می‌دهد و او را در سال ١٣٩۵ کابل بازآفرینى می‌کند. به صاحب‌زاده بر می‌گردیم. کار من در این آهنگ تا حد زیادى شبیه آن راوى است که خواسته است صاحب‌زاده‌ى چندین دهه و یا سده پیش را به کابل امروز سفر بدهد، نه این‌که شنونده را دو صدسال به عقب ببرد. من عین همین شگرد را در «اوغایتا» هم به کار برده‌ام. در حقیقت سرود اوغایتا، بیش‌تَر در مورد امروز بود، تا روایت اوغایتا … من بى‌آنکه اندک‌ترین تصویر در ویدیو داده باشم، گذاشتم خود بیننده اوغایتاى خودش را پیدا کند و رابطه‌ى آن را در آهنگ با «اى غایتا» کشف کند.
بر سبیل ذایقه، دوست ندارم تخیل را هیات بیرونى بدهم. اگر این کار ممکن می‌بود، دیگر نیازى به تخیل نبود! ویدیوهایى که وقتى «گُل» می‌گویند و گُل نشان می‌دهند، «باغ» می‌گویند و باغ نشان می‌دهند، «صاحب‌زاده» می‌گویند و خود با لباس صاحب‌زاده بالاى یک اسب ظاهر می‌شوند، به نظر من خالى از جلوه‌هاى هنر است و بیش‌تَر به یک عکس فورى گزارشى و صرف خبرى از یک حادثه شباهت دارد تا هنر. این گونه آثار، مصرفى‌اند تا ماندنى. دوست دارم ماندنى باشم، نه مصرفى.
من عاشق نمادگرایى و رمزپردازى در هنر استم. سمبول‌ها کتابى را در یک واژه و یا یک اشاره بیان می‌کنند و در عین زمان، جا براى تصور و تخیل بیننده و شنونده نیز خالى می‌کنند. شاید کمی‌ عجیب معلوم شود، اما من در این ویدیو خواسته‌ام صاحب‌زاده‌ى زمان خودم باشم؛ صاحب‌زاده‌اى که مثبت می‌اندیشد، و بدى، پایان زندگی‌اش نیست.
در نهایت، شرح و بیان من به کاریکاتورى می‌ماند که مثلا یک دانشمند در داخل یک آزمایشگاه براى کشف فورمول عسل عرق می‌ریزد و در گوشه‌گکى از آزمایشگاه، زنبور چاق و چله‌اى کنار پنجره نشسته و بى خیااااااال عسل می‌دهد. به همین سادگى! من زیاد دوست ندارم تمام باریکى‌هاى یک آهنگ را شرح بدهم. ترجیح می‌دهم شنونده و بیننده، بى‌آنکه به تشریحات من گوش بنهد، به راحتىِ همان زنبور عسل، آهنگ را کیف کند و تعبیر ویژه‌ى خودش براى آن اثر کشف کند. این طور، زیباتر است. هنرى که نتواند خودش رابطه برقرار کند، توضیح و تشریح خالق آن اثر و یا حتا منتقد هنرى کم‌تَر می‌تواند باعث ایجاد رابطه میان اثر و گیرنده شود.

 

۸صبح: رنگ‌ها حضور و نمود بیشتری در صاحب‌زاده دارند. اما تسلط رنگ زرد بیشتر است. معمولا رنگ زرد را رنگ جدایی می‌دانند. استفاده از رنگ زرد قصدی خاصی داشته؟

دریا: رنگ‌ها به عنوان پدیده‌هاى سمبولیک، براى مردمان مختلف، نه تنها سرشار از بار و معناى احساسى‌اند بلکه در فرهنگ‌ها و ادیان متفاوت نیز تعابیر متفاوت دارند. زمینه‌ى مسلط ویدیوى صاحب‌زاده، رنگ سفید است و سفید یعنى خلوص، طهارت، پاکدامنى، تولد، و معصومیت … و رنگ‌هاى دیگر مانند زرد، آبى، سرخ … روى این صلح کل یا «سفید» چیده شده است. ویدیو در آغاز، سیاه و خالى از نشانه‌هاى زندگى است و بیش‌تَر به یک محیط سوخته و مرگ‌دیده می‌ماند. قرارقرار رنگ سفید، محیط را پر می‌کند؛ یعنى که ماحول سوخته، امن و پاک شده و براى زیست آماده می‌شود. با آمدن رنگ‌هاى سرخ و زرد و آبى، پدیده‌هاى چون انرژى، شوق، عشق، خوشى، خوشبینى، خورشید، صلح، آرامش، همآهنگى … داخل خانه و زندگى می‌شود. من با برداشت شما از حضور مسلط رنگ زرد در ویدیو موافقم. در فرهنگ معاصر ما، رنگ زرد (بیش‌تر زرد آلوده و چِرک) به صورت کلیشه‌اى آن، معنى شکست، جدایى، پوسیدگى، بیمارى و ناکامی‌… را می‌رساند و بیش‌تَر بار منفى دارد. اما زرد روشن و پاکى را که من استفاده کرده‌ام، بیش‌تَر نماد اشراق، چراغانى و نورِ خورشید است. با آمدن رنگ زرد به خانه، خورشید داخل خانه می‌شود، یعنى زندگى آغاز می‌شود. زبان رنگ‌ها، دنیاى گسترده‌اى دارد و به نظر من، به شخص هنرمند مربوط است که کدام گوشه‌ى از معانى و رمز‌هاى رنگ‌ها را برجسته می‌کند و بیش‌تَر ترویج می‌بخشد. چنان که من همیشه تلاش کرده‌ام سیاهى‌ها را به سفیدى ببخشم، تاریکى‌ها را به روشنى، و متن دلتنگى‌هاى یک ملت را رنگ‌باران کنم تا اگر بتوانم «اَخم و تَخم» زندگى یا گره پیشانى‌شان را به این بهانه باز کنم. من خصلتا آدم مثبت‌اندیش، امیدوار و زیبایى‌پسند استم. به همین دلیل در این ویدیو، بر سر و روى تمام اشیا، رنگ مثبت و شاد پاشیده‌ام. خاصه که روایت صاحب‌زاده، روایت دلدادن است و عشق نیز زیباترین پدیده در زندگى انسان؛ پس نمی‌تواند زیبا و شاد نباشد.

 

۸صبح: اما استفاده زیاد از سمبول و نماد‌ها فکر نمی‌کنید آهنگ را کمی نخبه بسازد و عام مردم نتوانند با آن به اندازه کافی رابطه بر قرار کنند. یعنی تا حال کسی پیدا نشده به شما بگوید که آهنگ و ویدیو خیلی با هم رابطه ندارند؟ منظورم این است که یک بار آهنگ دچار تزاحم سمبول‌ها نشده باشد و ذهن را به سوی دیگر حرکت بدهد.

دریا: من در ویدیوهایم، دو گونه کاربُرد سمبول دارم. یکى سمبول محض و مجرد یا انتزاعى (یا به زبان خودم سمبول‌هاى یک رُویه یا برهنه) مانند ویدیوهاى «باز آمدم»، «سلام افغانستان» و «بیا تا قدر یکدیگر بدانیم». در این دسته از ویدیوها، اگر با زبان سمبول‌ها در تصویر آشنا نباشید، رابطه‌تان با تصویر، یا اصلا اتفاق نمی‌افتد و یا که زمان‌گیر می‌شود. دسته‌ى دوم، سمبول‌هاى دورُویه یا پوشیده‌اند مانند ویدیوى صاحب‌زاده. اگر با زبان سمبولیزم در تصویر هم آشنایى نداشته باشید، هنوز هم تصویرها براى‌تان زیبا است و چیزى مانع کیف‌تان نمی‌شود. برهنگى سمبول‌ها در سلام افغانستان و دسته‌ى اول را شیرینى و حلاوت و به اصطلاح نوستالژى افغانى در موسیقى آن آهنگ‌ها چاره و به اصطلاح «پرده» کرده است. آهنگ سلام افغانستان را مثال می‌آوریم. چرا با وجود کاربُرد فراوان سمبول‌هاى برهنه و یک رُویه، کم‌تَر آهنگ و ویدیوى در جمع آثار من به اندازه‌ى این سرود مورد محبت خاص و عام قرار گرفت؟! به یاد دارم مدت کمی‌ از نشر ویدیوى این آهنگ نگذشته بود و با جمعى از دوستان از عمارت رادیو تلویزیون ملى خارج می‌شدیم که دو نوجوان سوار بر بایسکل با دیدن من ناگهان بایسکل‌هاى خود را بر روى زمین رها کرده به من نزدیک شدند. یکى از آن‌ها که سخت هیجان‌زده بود به سرعت دستم را میان هردو دست محکم گرفت و بى‌هیچ سلام و مقدمه گفت، «فراد دریاجان، اَمی ‌سیمگولاى سلام اوغانستان خو مَره بیخى گرفت!» و بى آن‌که چیز دیگرى بگویند، سوار بایسکل‌ها شده و از من دور شدند. ببینید، در آن سال‌ها فقط یک تلویزیون در افغانستان بیش‌تَر نبود و بیننده‌ى افغانى تجربه‌ى امروزین خود از زبان تصویر را نداشت. من نیز آدم پرگویى که امروز استم، نبودم و کم‌تَر در مورد نماد و سمبول در تصویر حرف می‌زَدم. اما با آن‌هم اکثریت مطلق شنونده‌هایم حضور نمادها در آثارم را با خوشرویى و سخاوت مورد لبیک و بحث‌هاى داغ تاییدکننده قرار می‌دادند بى آنکه از ازدحام سمبول‌ها شکایت کرده باشند. چرا چنین بود؟ زیرا من بر سبیل عادت، فراوانى و برهنگى سمبول در بعضى از ویدیوهایم را با موسیقى تلطیف می‌کنم، و کوشش می‌کنم در ساختار خود موسیقى و کمپوز از سمبول استفاده نکنم و بگذارم شنونده، نغمه‌ها و میلودى‌ها را در سایه‌اى از نوستالژى آشنا به آسانى حس کند و بدون واسطه از آهنگ لَذت ببرد. اگر یک ویدیو سناریوى زیبا و قابل درک و حس داشته باشد، حتا اگر سمبول‌هاى تصویرى را هم درک نکنید، می‌توانید با آهنگ رفیق شوید. در حقیقت در این دسته از کارهایم، سمبول‌هاى برهنه به گپ بچه‌ها «در دو رول» کار می‌کنند. یعنى هم شامل سناریو استند و هم به تنهایى سمبول‌هاى تصویرى. یک بیننده به قول خودم اگر «عشقى» بود، هر دو لایه‌اش را کشف و حال می‌کند، و اگر بنابر دلیلى نتوانست هردو را هم زمان هضم کند، «کفن‌کش قدیمى» یا سناریو که هست تا او را با خود داخل آهنگ ببرد به زبان دیگر، در این دسته از ویدیوها، سمبول‌ها آنقدر پنهان‌اند که تا زبان‌شان را ندانى، اصلا متوجه حضور آن‌ها در یک تصویر نمی‌شوى. و این ویژگى، ویدیو را از خطر درک نشدن و گمراهى ذهن بیننده نجات می‌دهد. به قول معروف «شد: اَوى، نشد: لَلمى!». یعنى اگر شما را به عنوان سمبول تسخیر نکرد، به هر صورت در یکى از گوشه‌هاى سناریو جاى قابل درک و روشن و واضحى را حفظ می‌کند. مثلا عنصر رنگ زرد در ویدیوى صاحب‌زاده. اگر به عنوان یک نماد به آن دیدید، چیزهاى بیش‌ترى را در ویدیو کشف کرده‌اید. اما اگر فقط به عنوان یک رنگ در تصویر به آن توجه کرده باشید، در آن صورت توانسته است به عنوان یک عنصر زیبایى‌آفرین، به زیبایى ویدیو بیافزاید. راستش را بگویم، من همیشه دوست ندارم بیننده به صورت آگاهانه متوجه سمبول‌هاى تصویرى در بعضى از ویدیوهایم شود. دسته‌ى کلانى از نمادها استند که در ذهنِ ناخودآگاه بیننده، بى آنکه خودش متوجه شده باشد، اثر می‌گذارند. مثلا رنگ. من به عنوان خالق این اثر، هیچ ضرورتى به تشریح این پدیده به عنوان یک سمبول احساس نمی‌کنم، زیرا خودش کار خود را در ذهن بیننده‌ى باتجربه و بى‌تجربه انجام می‌دهد. به این می‌ماند که وقتى غذا مزه‌ى‌مان می‌دهد، از خوردنش کیف می‌کنیم و کم‌تَر شوق و حوصله‌ى‌مان گل می‌کند تا از آشپز نسخه‌ى آن غذا را بپرسیم و یا بینیم در دیگ چه مواد و چاشنى و یا کدام «مصاله»ها را انداخته است.

 

۸صبح: هرچند تصنیف، یک روایت کلاسیکی است اما در موسیقى از ابزار مدرن و غربی استفاده شده است. آیا این دو با هم تلفیق خوبی می‌یابند؟

دریا: چرا نیابند؟! این مساله شبیه بحث تصویرپردازى مستقیم و هو به هو از یک شعر در یک ویدیو است. به باور من، آهنگساز می‌تواند و اجازه دارد یک تصنیف را هر طورى که خودش مناسب می‌یابد، آهنگ کند و هر قالب و سبک و ژانرى را که براى آن مناسب می‌یابد، انتخاب کند. در پیشانى هیچ شعرى نوشته نشده است که به کدام سبک و شیوه باید کمپوز شود. من با کلیشه‌ها سروکارى ندارم و عمرم با قالب‌شکنى و کلیشه‌گریزى گذشته است. تلفیقِ به قول شما «ابزار غربى» با روایت کلاسیکى، به نظر من در صاحب‌زاده خیلى هم جاافتاده است. من با این تلفیق، به نحوى خواسته‌ام صاحب‌زاده را از زمان‌پذیرى و مکان‌پذیرى رها سازم. افزون بر این، دوست ندارم ابزار و سازهاى موسیقى را به دسته‌هاى مثلا شرقى و غربى تقسیم کنم. امروز اکثر این ابزار از شرق به غرب و از غرب به شرق سفر کرده و قرارقرار شامل خانواده‌ى مشترک سازها شده است. دیگر صداى اکوردیون، تنها پاریس و برج ایفل را در نظر ما تجسم نمی‌بخشد و مثلا گیتار اینک عضو عزیز خانواده‌ى سازهاى جهانى شده است. چنان که طبله نیز قاره‌ها را درنوردیده است. در موسیقى جهانى، پدیده‌اى به نام تلفیق، ادغام و یا (fusion) یک ارزشِ مقبول است. «فیوژن» در موسیقى، معبر و محل تقاطع فرهنگ‌ها است. انسان‌ها را به هم نزدیک می‌سازد و جهان را به قدر کف دست ما، کوچک می‌کند.

 

۸صبح: منظور من این است که شاید ابزار موسیقی شرقی می‌توانست مقداری بیشتر آهنگ را نوستالژیک کند و رابطه آن را با شعر که تم اصلی‌اش صاحب‌زاده‌ها است، قوی‌تر بسازد.

دریا: برخلاف نظر شما، من در صاحب‌زاده ضرورتى براى حضور نوستالژى به مفهوم «دلتنگى یادآورى از گذشته» را نمی‌بینم. براى من صاحب‌زاده‌ى این آهنگ، یک عیار شوخ و شنگ و باحال است که از تاثیر، کارایى و شگردهاى گشایشگر خود کاملا آگاهى دارد. من در این صاحب‌زاده، طورى که پیش‌تَر هم اشاره شد، به زمان صاحب‌زاده‌ها در گذشته نرفته‌ام. بلکه برخلاف، صاحب‌زاده را از زمان خودش دزدى کرده‌ام و او را تا سال ٢٠٢٠ سفر داده‌ام. سازهایى که رابطه‌ى شرقى و محلى صاحب‌زاده را توانسته حد اقل در شعور ناخودآگاه شنونده (نه بیننده) حفظ کند، کاربُرد دهل‌هاى کلان با صداى مرکب از ‌هارمونیه و اکوردیون است. دهل کلان، صاحب‌زاده‌ى شوخ و شنگول و عاشق‌پیشه و سرانداز را تمثیل می‌کند و صداى‌هارمونیه-اکوردیون به نحو غیر ملموس، همان نوستالژى را که شما اشاره کردید، بازآفرینى می‌کند. در نهایت، با درکى که من از این صاحب‌زاده داشتم، جالب و ماندگار نمی‌بود اگر آهنگ را تنها با سازهاى شرقى و وطنى نمایش می‌دادم.

 

۸صبح: به مجرد آمدن اوغایتا به بازار، براى نخستین بار یک آهنگ به این پیمانه و به این سرعت در میان طیف روشنفکر و قلمبردار مورد بحث در رسانه‌هاى همگانى و رسانه‌هاى اجتماعى قرار گرفت، کشمکش‌هاى داغ و حدیث فراوانى را برانگیخت، مقالات فراوانى در مورد آن نوشته شد و مصاحبه‌هاى فراوانى هم صورت گرفت. در نگاه ما اوغایتا یکى از اوج‌هاى چرخش دریا در ذهن و در هنرش است. ولى پس از آهنگ اوغایتا که در افغانستان زیاد هم گل کرد، دریا چند آهنگ بى‌شباهت به همدیگر و متفاوت ارایه کرده است. کهنه‌زری کو ، یوه ورځ، کریم مطلق و بالاخره صاحب‌زاده. این چند آهنگ هرکدام دنیای متفاوت و بى‌شباهت به همدیگر دارند. آیا این شیوه‌ى به قول خودتان «چریکى»، نوعى تلاش براى گریز از یک تکرار است و یا که خود نوعى از تکرار است؟ چه وجه یک‌سانى، این آهنگ‌هاى متفاوت را ایجاد کرده و پهلوى هم قرار داده است؟

دریا: عصر ما، عصر ظهور نامتجانس‌ها است! عنصر تنوع، روز تا روز به یک ارزش روزمره مبدل می‌شود. شاید با من موافق نباشید اگر بگویم شباهت‌ها کم‌رنگ‌تَر می‌شوند و جهان به سرعت به سوى بى‌شباهتى می‌رود. این وضعیتى است که من از زندگى برداشت کرده‌ام. حالا خوب است و یا بد، زمان می‌خواهد و چند نسل دیگر که آن را تجربه کنند؛ اگر مجال تجربه‌کردن را داشته باشند!
عنصر «تکرار» در زندگى و گذشته از آن خاصه در ساختارهاى شکلى موسیقى، از اهمیت بلندى برخوردار است. بحث روانشناسى پدیده‌اى به نام «تکرار» را که به یک سو بگذاریم، بلى، شیوه‌ى «چریکى» من، خودش نوعى از «تکرار» است؛ تکرار نامتجانس‌ها، تکرار بى‌شباهت‌ها، تکرار تکرارناشده‌ها یا تکرار تنوع! (منظور من از چریکى، تا حدى فقط یک شوخى است) زمانى مردم در مورد جریانات سیاسى افغانستان به شوخى می‌گفتند، «ما اتحاد کردیم تا متحد نشویم!» عنصر تکرار براى من در موسیقى، به عین شوخى می‌ماند که مثلا بگوییم، «من از تکرار پدیده‌هاى غیرمتشابه، شباهت و تجانس می‌سازم». اکنون می‌توانم بگویم چند کار اخیر من که شما نیز اسمی‌ از آن‌ها بردید، به این دلیل به هم شباهت دارند که همه بى‌شباهت به دیگران‌اند! وجه یکسانى که این بى‌شباهت‌ها را به هم شبیه می‌کند، بى‌شباهتى‌شان به همدیگر و دیگران است.
ویدیوى صاحب‌زاده که هنوز بیش‌تَر از چند هفته از عمرش نمی‌گذرد، مورد تفقد شمارى از نویسندگان ورجامند قرار گرفته و در مورد آن چنان که بر اوغایتا نوشته شده بود، قلم زده‌اند. افزون بر نوشته‌ها، جناب حمدالله ارباب، صورتگر و نقاش نام‌آور، تصویر مرا به نحوى در هیات صاحب‌زاده و با رنگ آبى نقاشى کرده است که کارش را می‌ستایم.

 

۸صبح: روال کمپوز صاحب‌زاده کاملا غیر قابل پیش‌بینى است و با تفاوت‌هاى عمیق ساختارى که دارد، تا کنون در موسیقى افغانى تجربه و تکرار نشده. مثل این که این کمپوز در سمت مخالف جو موسیقى حاضر افغانستان در حرکت است. آیا با این کار خیلى جرات نکرده‌اید؟ فکر نکردید ممکن است حرکت در مسیر مخالف جو موسیقى، نام و اعتبار وزنین‌تان را به خطر اندازد؟

دریا: بار اول نیست که به گپ بچه‌ها، «سرچَپه» روان شده‌ام. من از روز اول، در مسیر مخالف موسیقى روز قدم نهادم. با کامیابى و ناکامی‌اش کارى ندارم. به قول حافظ «من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند» من از گام گذاشتن در مسیرى که دیگران هموار کرده‌اند، «دِق» می‌آورم. راه‌هاى هموار ناشده، فراوان‌اند و کسانى باید این راه‌ها را هموار کنند، کسانى که به قول معروف «کلّه‌شان بوى قورمه می‌دهد» و «جان جور نمی‌فارَدِشان». مرا هم در جمع همان دیوانه‌ها به حساب آورید که جان جور، در رنگم نمی‌نشیند. فکر کنم مردم اکنون با من و خلاف‌کارى‌هاى من کاملا بلد شده‌اند. و اگر روزى از من کار متفاوت و عجیب و غریب نبینند، پریشان می‌شوند و حتا خداى ناخواسته گمان‌هاى بد می‌کنند.

با وجود اشتراک آبشخور و ریشه‌هاى بیش‌تَر افغانى در صاحب‌زاده، این کمپوز با هنجار‌هاى موسیقى امروزِ افغانستان چندان سازگار نیست. ما در موسیقى معاصر و شهرى خود، شیوه‌ى روایتى و داستان‌سرایى مدرن نداریم. مختصرى هم که مانده، اغلب در موسیقى سنتى و محلى کوه‌پایه‌ها و روستاها است، و بیش‌تَر بر شانه‌هاى شعر نشسته، تا موسیقى. اگر تنها همین یک ویژگى را هم در نظر بگیریم، صاحب‌زاده یک پدیده‌ى متفاوت در میان سبک‌هاى مروج کمپوزسازى در موسیقى افغانى است. این‌که خوب است و یابد، موفق است و یا ناکام، به گپ کودکى‌هاى ما، «به مَه غرض نیس». شنونده می‌داند و خدایش!

 

۸صبح: ویدیوى صاحب‌زاده، مانند بخش قابل ملاحظه‌اى از کارهاى تصویرى‌تان، سرشار از نمادها، اشارات و کنایه‌ها است و جا براى بحث کردن دارد. چه چیزى را در مورد این ویدیو می‌خواهید بگویید که تا کنون در پاسخ‌هاى دیگرتان گفته نشده؟

دریا: نمی‌خواهم در مورد طرح و سناریوى ویدیو، بیش‌تَر از این روده‌درازى کنم. فقط دوست دارم خیلى صمیمانه از سهم کلان و ماندگار دایرکتر یا کارگردان پرانرژى و خلاق آن، دوست ویژه و نازنین من، عبدالوکیل امرخیل (AWAP) یاد کنم. امرخیل عزیز جهان را از دوربینِ دست اول و تازه می‌بیند و تجربه‌هاى نو دارد. دید خلاقانه‌ى او به این اثر، جلایش بیشرى بخشیده است. ما باهم قرار کارهاى بیش‌ترى را گذاشته‌ایم که یکى پى هم تهیه و نشر خواهد شد. عمر خلاقیت‌هایش بلند و خواب این عزیز دیر مباد! ناگفته نگذرم که ترجمه‌ى زیبا و ماهرانه‌ى صاحب‌زاده به انگلیسى، محصول کار و طبع دو فرهیخته‌ى بزرگوار جناب «نجیب منلى» و «خالد احمدزى» عزیزم است. شمار فراوانى از مقیمان رسانه‌هاى اجتماعى و عزیزانى که در بیرون از کشور به سر می‌برند، از فیض عنایت این دو عزیز، با زیبایى‌هاى شعر صاحب‌زاده آشنا شدند. قلم و قدم‌شان جارى باد!

 

۸صبح: بى‌شمار دوستداران‌تان در این آهنگ، دوباره مژده‌ى عاشقانه‌هایى را می‌بینند که سال‌ها شده دل‌شان براى شنیدن آن‌ها تنگ شده بود؛ عاشقانه‌هایى که رخساره‌ها را تَر می‌کرد و زیر پوست عاشقان مُرمُر خون دیوانه جارى می‌ساخت. آیا عاشقان این چرخش در موسیقى شما را به فال نیک بگیرند و یا که این گردش فقط منحصر به همین سرود است؟ ممکن است روزى دوباره به عصر طلایى عاشقانه‌هاى خود برگردید؟

دریا: «آه! بى عشق کجا باید رفت؟!» این مصراع از معجزه‌هاى عاصى و همیشه ورد زبان حال من است.
عشق همیشه در من جارى بوده و هرگز رهایم نکرده است. من در عشق توقف نداشته‌ام. این زبان بود که توقف کرد تا با خشونت عصر کنار بیاید. در حقیقت دردهاى عصرِ خشونت، زور شد و درد عشق از یادمان رفت. به قول شیخ سعدى:
«چنان خشک‌سالى شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق»
جهان و زندگى، فقط عشق است و دیگر هیچ نیست! خوشبختانه این چرخش تنها محدود به صاحب‌زاده باقى نمی‌ماند. زیرا دیگر من به عاشقانه‌هاى خودم در موسیقى برگشته‌ام.

چهارشنبه ۱۰ قوس ۱۳۹۵ – گفتگوی ویژه ی هشت صبح  با فرهاد دریا 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*