خانه / فرهنگ و هنر / ترازوی طلایی / هامبورگ ، دوشنبه ، کابل و هرات

هامبورگ ، دوشنبه ، کابل و هرات

سفری از هامبورگ به دوشنبه تا کابل وهرات

ساعت ٣ و ٣٠ دقيقه ي صبح بود، به سرزمين عشق و سخن ، سرزمين پدر شعر پارسي ( رودكي ) رسيدم . نرم نرمك احساس شعر ، كلام و زنده گي در من زنده مي شد وذهنم را به خودمشغول مي داشت . سالها به عقب بر گشتم و فكر كردم كه تا چند لحظه ي ديگر با پدر شعر پارسي ملاقات خواهم كرد. سفر پدر شعر پارسي از هرات به سمرقند و شعر معروفش ” بوي جوي موليان آيد همي ياد يار مهربان آيد همي ” ذهنم را بخود گرم مي داشت . لحظه يي به ختلان مي انديشيدم و با خود زمزمه مي كردم :” از ختلان آمزيه …” گاهي هم بدخشان و سغد مرا به خود جلب مي نمود و به اين فكر كه سرنوشت زبان هاي اين خطه به كجا رسيده است . تعداد زبان هاي اين خطه كوچك زياد تر از آن است كه فكرش را مي كنيم. زبان هاي زيادي در اين سرزمين هست كه بعضي ها فقط گفتاري هستند و رسم الخط ندارند.
برخلاف شهر هاي ديگري كه من از طرف شب با هواپيما رفته بودم و از پنجره ي هواپيما همه جا را چراغان مي ديدم ، اين شهر چنان چراغان نبود . اما چنان كه گفته اند : ” كنج در ويرانه است .” برعلاوه كه اين شهر از نظر اقتصادي ويرانه نبود بلكه هم از نظر مادي و هم از نظر معنوي اين شهر به كنجي مي مانست كه لعل هاي فراواني را در خود نهان كرده است .
صميميت از در و ديوار اين شهر بزرگ تراوش داشت و براي من در همان لحظه ي اول ، جالب ترين اين بود كه بيرون درب خروجي فرودگاه ، مشايعت كننده گان زيادي براي استقبال از مسافرين شان ايستاده بودند . آنان كه بيرون در ايستاده بودند براي هر تازه واردي سلام مي گفتند.( اسلام عليكم ). برايم بسيار جالب بود .

امامن دردوشنبه ( شهر رودكي ) به ديدار دوستي آمده بودم كه اوخود رودكي دوران خويش است. او رودكي وار شعر سروده است . شاعريست توانا ، نويسنده و پژوهشگريست مستعد و سياستمداريست متبحر . تعداد اشعاري كه ازرودكي باقي مانده، دانشمندان ادب پارسي حدود به چهل و پنج شعر مي دانند . اما اين دوست ديرينه ام به شمارهرشعررودکی يك كتاب نوشته است كه در جمع به چهل و اندي جلد كتاب ادبي ، اجتماعي و سياسي مي رسد . اين بزرگمرد، نويسنده ي كتاب های ” بوتيقاي بيدل ” ويا ” شاد زي با سيه چشمان شاد زي ” هستند كه در حال حاضرایشان سفير كبير دولت اسلامي افغانستان در دوشنبه/ تاجيكستان مي باشند .اگربخواهم از دانش و بزرگ انديشي اين بزرگمرد چيزي بگويم ، اين مقال جاي كم مي آورد . اگر از چهل و شش جلد كتاب كه ايشان نوشته اند سخن بگويم ، درخور خواهد بود كه رساله يي بزرگ بر آن بنويسم . آنچه مسلم است اين است كه انسان هرقدر بيشتر با ايشان محشور باشد به همان اندازه بيشتر مسحور اخلاق ، صمميت ، مهمان نوازي و شخصيت اجتماعي اين بزرگمرد عرصه ي ادب و سياست مي شود .عمرشان درازو سرشار از صحتمندي باد .
دوشنبه شهري در دامن كوه و نفوسي چند صد هزاري .
زنده گي طبيعي در اين شهر خود را در اولين ديدار نمايان مي سازد و بيننده را مسحور نماهاي طبيعي خود نموده ، براي بيننده ي اين شهراحساس ديگري دست مي دهد . گرچه نماهاي تاريخي زيادي ندارد اما مي توان گفت كه پارك مركزي اين شهر ( ارم ) يكي از زيبا ترين پارك هاي دنيا خواهد بود، فضاي شاعرانه ، جنب و جوش غزل را با همان صلابت اوليه و تغزلات عالي درانسان پديد مي آورد. مردم اين خطه به مملكت خويش عشق مي ورزند و محبت وطن درمردم تاجيك واقعیست اما متاسفانه ما آنرا هميشه شعار مي دهيم . چه زيباست و قتي با تاكسي مي خواهي جاي بروي و بايد نام يكي از دانشمندان ، شاعران و يا فيلسوفان ادب پارسي را ياد آور شوي . خيابان رودكي ؛ خيابان سعدي ؛ ميدان ساماني ؛ خيابان فردوسي و موارد زيادي از نامهاي دانشمندان روي جاده هاي اين شهر گذاشته شده است . اين شهر از چهار ناحيه بوجود آمده است . منطقه ي ابن سينا ؛ منطقه ي شاه منصور ؛ منطقه ي اسماعيل ساماني ومنطقه ي رودكي . وقتي در خيابان رودكي قدم مي زدم ، همه به اين فكر بودم كه چرا چشمان دانشمندي چون او را ميل كشيده اند و چرا در آخر عمر اين بزرگمرد به جاي بزرگداشت به مشكلات اندر افتاد. او در مذمت از پيري و سفيدي موي سرش چه زيبا سروده است :
من موي خويش را نه از آن مي كنم سياه
تا باز نو جوان شوم از نو كنم گناه
چون جامه ها به وقت مصيبت كنند سياه
من موي از مصيبت پيري كنم سياه
وقتي با تاكسي در حركت بوديم ، از تاكسي وا ن پرسيدم كه اين منطقه را چه مي نامند ، بدون تامل گفت :” بوعلي سينا .” در يك آن زنده گي نامه بوعلي سينا پيش رويم حاضر شد و تمام آنچه از او ميدانستم يك بار ديگر در ذهنم تداعي گشت . بوعلي سينا ، بلخ ، خراسان ، اصفهان ، زنده گي و مرگ او . قانون ، دانشنامه ي علايي و …
يكباره ذهنم به مقايسه برخواست و علت وجود را در گفتار ابن سينا و هايدگر تداعي نمود و هردو گفتار پيش رويم ظاهر شد :
“پس هست شدن چيز از علت شدن وي است . پس علت بودن برابر هست بودن است نه برابر هست شدن . ص ٧٢ ، دانشنامه ي علايي ، ابن سينا .
متافزيك ( میتافزیک ) دروغيست كه از دوهزارو پانصد سال به اين طرف آمده است .”هستي و زمان هايدگر”
روزي دوستم پاكت خبرجشني را كه به مناسبت هفتادمين سالروز احمد ظاهر شهيد گرفته شده بود را برايم داد . جشني بسيار زيبا در پنجاه كيلومتري دوشنبه ، درشهري به نام حصار گرفته بودند. ادبياتي هاي سرشناس و هنر مندان با آوازه ي تاجيكستان در آن شركت داشتند. محفل با شور و غصه آغاز شد ، از تولد تا كشته شدن احمد ظاهر گفتند ، خواندند و فيلم نشان دادند. عكس بزرگ احمد ظاهر بر بلنداي استج به زيبايي رسامي شده بود . جالب بود كه ما اين هنرمند پرتوان و پر استعداد خود را فراموش نموده ايم و تا جيكان به هر آهنگ اين بزرگ مرد عرصه ي هنر اشك مي ريزند ، جان مي دهند و در مواردي هم به رقص و پايكوبي مي خيزند . در هنر موسيقي كسانيكه آماتور هستند به لقب استادي نمي رسند اما تاجيكان واژه ي ” استاد” را در پيشوند نام احمد ظاهر مي گفتند و لذت مي بردند. ( استاد احمد ظاهر )
آواز خوانان سرشناس تاجيك يكي بعد از ديگري آهنگ هاي احمد ظاهررا خواندند و افتخار داشتند كه فرصتي دست داد تا ايشان از احمد ظاهر بگويند وآهنگ هايش را بخوانند. بعضي از اين هنرمندان ازكابل با احمد ظاهر آشنا بودند و شناخت نزديك از احمد ظاهر داشتند. اين جمع سخنان زيادي از احمد ظاهر گفتند و همچنان به طور شايسته يي استقبال شدند.

چند روز در دوشنبه ماندم و بعد راهي كابل شدم .
پس از پنجاه دقيقه پرواز ، خلبان هواپيما به سرنشينان اعلام نمود :” مهمانان گرانقدر ، تا چند دقيقه ي ديگر در ميدان هوايي حامد “كرزي” به زمين خواهيم نشست . لطف نموده كمر بند هاي خود را ببنديد و پشت صندلي خود را به حالت اوليه برگردانيد .” برايم جالب شد كه نام حامد “كرزي” جا نشين نام “كابل ” شده است وميدان هوايي كابل كه سالهاست به اين نام ياد شده است ازين پس به نام حامد “كرزي ” ياد خواهد شد. يك آن در اين انديشه فرورفتم كه این کمی بی انصافی است ، نام اسطوره يی قلب تپنده ي سرزمینی را که وادی های اسپین غر تا کرانه های آمو و از پامیر الی سیستان کهن را به هم پیوند میزند و مردمان آن عاشقانه این قلب تپنده را دوست مي دارند، تغیر دهند. از طرفي درقانون اساسي كشور آمده است:”نام ها و واژه هاي ملي را بايد حفظ كرد.” طوريكه معلوم مي شود اين قانون فقط بخاطر پوهنتون و دانشگاه بوده است . اما اگر تغيرات حافظ منافع اين جمع زورمند باشد مشكلي ايجاد نمي شود.

هواپيما بر زمين نشست . آه از نهادم بيرون آمد و شايد در اسرار نامه ي ذهنم تمام بد بختي هاي اين شهر ثبت بوده است كه اكنون بر مي تابد، نا خود آگاه اما آگاهانه آه مي كشد .
كابل؛ سرزمين سام نريمان . كابل ؛ سرزمين مهراب شاه كابلي . كابل ؛ سرزمين رودابه و رودابه ها ، و كابل؛ زادگاه رستم داستان . آه ؛ اينجا كابل است . اين جا ، جايست كه زال به آن سفر كرده بود و با دخترمهراب شاه كابلي ازدواج نموده بود . آه ؛ رستم تو از اين ديار سر بر آورده اي؟ صداي شمشير رستم به گوشم طنين انداز است. افسوس كه رودابه هاي اين شهر ديگر رستم نزاييده اند و شمشير رستم سالهاست درغلاف مانده است.
زال پدر رستم بود كه چون سفیدموی بود اورا به این نام خواندند. داستان متولد شدن زال پدر رستم وپرورش یافتن او بدست سیمرغ در شاهنامه چون فيلم سينمايي از جلو چشمانم عبور كرد و خودرا يكباره درون شاهنامه يافتم :

بچهره نکو بود برسان شید
ولیکن همه موی بودش سپید
سام چون فرزند خود را سپیدموی ديد باخود انديشه كرد كه كسان به خاطر اين طفل بر من طعنه خواهند زد. دستورداد تااورا جايی دورازشهردربالای کوه بگذارند:

یکی کوه بدنامش البرزکوه
بخورشید نزدیک و دور از گروه
بدان جای سیمرغ را لانه بود
که آنجا نه از خلق بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد بر این روزگاری دراز

روزی سیمرغ آن بچه را برهنه و گرسنه روی پاره ي سنگی گریان دید. او را برگرفته به آشیانه ي خود برد و با بچگان خود آن را نيز پرورید. روزگاری دراز بدین گونه بگذشت و آن کودک که زال خوانندش مردی گردید و نام و نشانش در جهان پراکنده شد. شبی سام نریمان جوانی را در خواب دید با درفش برافراشته و سپاه بزرگی پشت سرش . چندي نگذشت كه از سوي وي یکی مرد پیش سام آمده زبان به سرزنش گشاد و گفت:

که ای مرد بیباک ناپاک رای
ز دیده بشستی تو شرم از خدای
ترا دایه گر مرغ شاید همی
پس این پهلوانی چه باید همی
گر آهوست بر مرد موی سپید
ترا موی سر گشت چون مشک بید

سام نریمان هراسان از خواب برخاست و خروشان از برای جستن فرزندخود روی بکوهسار آورد. سیمرغ از فراز کوه سام و همراهانش را بدید و دانست که از پی بچه ي خود آمده، آن بچه راگرفته نزد پدرش آورد و پری از خود به او داد:

ابا خویشتن بر، یکی پرّ من
همیشه همی باش با فرّ من
گرت هیچ سختی به روی آورند
ز نیک و ز بد گفتگو آورند
بر آتش برافکن یکی پرّ من
که بینی هم اندر زمان فرّ من

زال ، دختر مهراب پادشاه کابل را بزنی برگزید، این دختر که رودابه نام دارد، روزی رنجور شد. زال پریشان و افسرده گردید و پر سیمرغ بیادش آمد:

یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزان پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا
پدید آمد آن مرغ فرمانروا

به زال گفت اندوه مدار. زن تو آبستن است پزشک دانايی باید او را به می بیهوش کند و تهیگاه او را بشکافد و بچه بیرون کشد.

وزان پس بدوزد کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویم ابا شیر و مشک
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بسای و بیالای بر خستگیش
ببینی هم اندر زمان رستگیش
بر آن مال از آن پس یکی پرّ من
خجسته بود سایه فرّ من

این بگفت و پری از بازوی خود بدو داد و به پرواز درآمد آنچنان که سیمرغ گفته بود موبد (پزشک ) چیره دستی بچه از شکم مادر بیرون آوردو آن نوزاد را رستم نام كردند.

از سفر سيمرغ به كابل برگشتم و ديدم چمندانم بر نوار ميدان هوايي كابل چنان غران مي تازد و منتظر دستان سركش رستم گونه است كه او را به تصرف در آورد .
كابل ؛ مرزبانان خندان و خوش خوي ، غرفه هاي باز و ساده ، داخل ساختمان ها هواي سرد وبيروني با آفتاب گوارا . لحظه يي در گرما از يك پاركينگ به ديگري رفتم و در جستجوي پارگينك سوم كه بزرگمردي با لبخندي مليح ؛ قلبي به وسعت دنيا و آغوشي باز انتظار آمدن ام را مي كشيد، رسيدم. ايشان استادي از استادان دانشگاه كابل و ادبياتي شناخته شده و پرتوان كه سالها هم در وزارت فرهنگ افغانستان ، در رياست هاي مختلف، كار فرهنگي انجام داده اند . ايشان يگانه كاكايم هستند كه در كابل سكونت دارند و هميشه رفيقي شفيق و عزيزي رحيق براي من بوده اند . سالها از كلام شان لذت بردم و آگاهانه معاني كلام شان را برايم ارزاني داشته اند.حكم بر آن دارم كه آگاهانه برايم استادي نموده اند . ايشان كابل را در چند روز – بخاطر من – از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب با دهاني روزه دار در نورديدند و سرانجام غرقه ، پغمان ، استالف ، چاريكار و پروان را روزه دار وخشك لب موتر راندند تا اقامتم را برايم خوشگوار سازند . عمرشان طولاني باد .
كابل را ديدم . زيبا و دوست داشتني. شايد كسي به اندازه ي من گاهي ازديدن كابل لذت نبرده باشد . زماني كه علاقمند ديدار كابل بودم ، جنگ ، زندان و خود خوران بيگانه پرست امانم ندادند . وباز زمانيكه تصميم آمدن كابل گرفتم، كلاغان شوم ( طالبان ) بر كنگره هايش قار قارداشتند. اما حال ديگر از جنگ روياروي كمترخبري است و نامردان مزدور فقط خود را به جهنم واصل ميدارند ودر عمل انتحاري خويش جمع بيگناهي را به شهادت مي رسانند كه نفرين الهي براين وطن فروشان باد .
كابل را در يك نظرچنان ديدم : چون زمين كه از سه قسمت آب و يك قسمت خشكه تشكيل شده است ، كابل نيزسه قسمت آن از سلسله كوه ها ( آسمايي ؛ شيردروازه و… ) تشكيل شده است و يك قسمت آن حيطه مي باشد . كابل شكست ناپذيربا اين خصوصيت جغرافيايي خويش بوده كه شكست ناپذير باقي مانده است .مردم اين شهر بر گردنه ي كوه هاي محاط شده ي كابل سكونت دارند و بر ديوار كوه خانه آباد نموده اند . اما همين خانه ها هر كدام از فرهنگي نماينده گي مي كند. چنان كه شرق ، غرب ، شمال و جنوب را با فرهنگ هايشان در ساختمان هاي كابل ؛ لباس پوشيدن كابلي ها ؛ دوكانداري ها و سيستم راننده گي آنها به وضاحت تاثيرگذار شده است. البته اين وضع در تمام كشور به وضاحت ديده مي شود .
كابل ؛ شهداي صالحين؛ مزارعلامه سلجوقي ؛ مرقد صوفي عشقري و تربت هنرمند حنجره طلايي احمد ظاهر شهيد و … برايم نوعي خيال بود كه نمي دانم همه دست به دست هم دادند و چنان شد كه خودرا بعد از ٢٤ ساعت پس از تصميم رفتن به كابل در شهداي صالحين يافتم . سر مزار علامه سلجوقي دست بردعا بردم و يادم آمد من طفل خردي بودم ، که علامه سلجوقي دار فاني را وداع گفته بودند . بر مزاراستاد گفته ي زيبايش كه در ارتباط به عرب ها فرموده اند به ذهنم خطور كرد كه الحق زيباست :” ما برخلاف عراق ، مصر ، سوريه و … اسلام را به حيث دين خود قبول نموديم اما عرب نشديم “.
كمي پايين تر بر مزار صوفي عشقري دست بالا نمودم و سورهي خواندم . اما ذهنم را شعر زيبايش مي فشرد كه الحق زيبا ست و من هم به اين باور رسيده ام :
” به اين تمكين كه ساقي باده در پيمانه مي ريزد
رسد تا دور ما ديوار اين ميخانه ميريزد
گرفتي چون پي مجنون ز رسوايي مرنج اي دل
كه دايم سنگ طفلان بر سر ديوانه مي ريزد
رساني بر من اي مشاط تا زنار خود سازم
ززلف يار هرتاري كه وقت شانه مي ريزد”.

آه ظاهر ؛ احمد ظاهر!
گرچه در اين ديار از تو كم مي گويند اما آسوده بخواب كه گورت گمنام نخواهد ماند . زر بودنت را زرگران مي شناسند. چند روز پيش هفتادمين سالروزت را در دوشنبه جشن گرفته بودند . چقدر باشكوه و زيبا . ديگر مگو كه “مرگ من روزي فرا خواهد رسيد ” كه تو نخواهي مرد و آوازت از دامنه ي هاي آسمايي به پرواز آمده است . آن بر مرز هاي اين محدوده ي جغرافيايي را درنورديده است . ديگر از مرگ خود مگو كه طنين آواز زيبايت به وسعت حوزه ي جغرافياي پارسي زبانان دامن گسترانده است و ديگر مگو :

” مرگ من روزي فراخواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور

خاك مي خواند مرا هردم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند

آه … شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند

بعد ها نام مرا باران و باد
نرم مي شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ.

جنگ هاي چهل ساله به من مجال آمدن به كابل را نداده بود و من فقط در هواي كابل شعر سرودم ، و كابلي را كه نديده بودم دوستش مي داشتم و برايش شعر مي سرودم . چنان بود كه در عالم خيال اكثر خود را در كابل مي يافتم .
اگر افتو دمي از ما بمانه
ويا مهتو شبي آنجا بمانه
فقط يك آرزوي ديگرم هست
كه كابل بي غم و سودا بمانه
بيا تا باغ را ما گل بكاريم
ميان سينه ها سنبل بكاريم
محبت چون كليد زنده گاني
به ديوار و دري كابل بكاريم
غم باغ و غم بلبل مراكشت
غم آن لانه روي پل مرا كشت
نگاهي كن خدا ويرانه كردند
غم بشكستن كابل مرا كشت
تو اي زيباي من گل مي فروشي
چرا در شهر كابل مي فروشي
در اين شهر كه آهنگ تفنگ است
چرا آواز بلبل مي فروشي

هاي كابل و واي كابل! كاش اين فرزندان ناخلفت بر سرت آتش نمي ريختند .
واي كابل ! اين فرزندان ناخلفت چه ناجوانمردانه چهره ات را عوض نمودند و زيبايي هايت را به داستان گرد و غبار مبدل ساختند .
اي واي كابل ! كيست دلش برايت نتپد و كيست وقتي با توست دلش نلرزد . همه حرف از انتحار است و كشتن . كابل؛ دلم برايت سوخت كه بار دوبرابر گنجايشت را بايد به شانه هايت برداري .
كابل ؛ فرهنگ كابلي را چه كردند. چرا زيبايي هاي آن دورانت را به باد فنا سپرده اند. چه بگويم ، فقط تأثر است و بس . شايد ديگر فرهنگ ها يت چون فرهنگ راننده گي از دامنت رخت بر چيده باشد. من در اين چند روز همه را به خوبي لمس نخواهم توانستن . فقط اين را خوب لمس نموده ام كه راننده هاي عصباني با موتر هاي پرزور و كم زور در جاده هايت بدون در نظر داشت موقعيت درست مي تازندومصئونيت خويش و ديگران را به خطر مي اندازند . سرچهارراهي ها معلوم نيست كه حق اوليت از كيست. – شاید این مردم نخواهند برای کسی حق اولیت بدهند یا اصلا نیاموخته اند که باید به کسی حق بدهند – هركدام تلاش دارد تا خود رازود تر از ديگران جلو بزنند . از چراغ رهنمايي خبري نيست و اگر هم انگشت شمار تك وتوكي باشد ، براي راننده هاي اين شهر مهم نيست كه سرخ است و يا سبز و يا زرد. شايد هم نفرتي كه از رنگ هاي سرخ و سبزدر ذهن مردم كابل جاي دارد به رنگهاي چراغ رهنمايي هم ارجي نمي گذارند.
اين رنگ بازي ها در كابل مردم را از رنگ ها متنفر ساخته است كه نزد مردم كابل رنگهاي چراغ رهنمايي هم خود نيز رنگ باخته ي ديگريست .
هاي كابل! نمي دانم تو با سر در گمي هاي اين مردم چگونه اي . شايد اين همه دلخوني ات ناشي از كردار و رفتار فرزندان ناخلفت باشد ، آناني را كه از پستانت شير دادي و بزرگ شان نمودي ، ديگر قدر ترا نمي دانند. حرمت مادر وطن را مي شكنانند .
واي كابل ! هيچ كس ديگر واژه گان زيباي كابلي ات را بخوبي نمي شناسد.
كابل! فرزندان شيرين سخن ات ديگر در حضورت قرار ندارند . هر كدام راه فراررا برقرار ترجيع داده اند. واي كابل ؛ امروزه زبانت را شكسته اند و بسياري از واژه ها را از حوزه ي تمدني خراسان بيرون نموده اند . هر كس بنا بر سليقه ي خويش حرف مي زند ودليل و منطقي هم بر آن واقع نيست .
آه كابل ! شنيدم كه واژه ي ” فلكه ” در ادبيات عاميانه ات جايي را براي خود نيافته است و چنين است كه اگثر فلكه ها را به نام چهارراه مي شناسند . از يك كابلي پرسش نمودم : اين كه فلكه است شما چرا چهار راه مي گوييد ؟ برايم گفت :” فلكه ايراني ها مي گويند .” جالب بود كه دو واژه ي مختلف با كاربرد هاي مختلف به يك معني استفاده مي شود و دليلش هم شايد اين باشد كه چون ايراني ها مي گويند پس ما نمي گوييم . اين نو به كابل رسيده ها از کسر واژگان ومحدود نمودن زبان هم اطلاعي ندارند .

كابل ترا سر زمين نرينه ها بايد نام گذاشت كه جز نرينه ها چشمانم در تو نديد و در كوچه هايت ، در موتر هايت و تفريگاهايت فقط مردان اندكه به نظر مي رسند.
واي كابل ! دختران نوباوه ات كه زيب خيابان هاي زيبايت بودند، گجا شدند. بانوان آزاده ومغرورت را در كدام پستوي خانه پنهان كرده اند. چهار روز تمام در گردش بودم و هر آنچه كه خبر از نا زيبايي داشت در چشمانم جلوه گر بود و يك نسل از فرزندانت در زندان هاي خانه به حبس محكوم مانده اند.
واي كابل ! فرهنگ لباس پوشي ات كجا رفت و چرا اين فرزندانت مُقّلد شده اند. از هر چيز و هر كار تقليد مي كنند و رنگ برمي دارند . كدبانوان با جاكت دامن هاي سياه ، روي سري هاي سفيد وآقايان با دريشي هاي زيبا و نكتايي هاي خوش رنك و خوش تيپ چرا جا عوض نموده اند و امروزدامنت تللوي از فرهنگ هاي بيگانه رادر خود جاي داده است . چرا يك گوشه ات بوي غرب مي دهد و گوشه ي ديگرت بوي شرق ، يك رواقت به جنوب مانند است و يك ايوانت ترسيمي از شمال گشته است . كابل تو خوابي و اين جمع مي تازند.خيابان هايت فروريخته است و كسي به فكر آن نيست كه ترميم اش كند . نميدانم اين نام گذاري ها بر خيابان هاي ويران چه نقشي را ايفا مي نمايد. چهارراهي احمد شاه مسعود ؛ چهارراهي برهان الدين رباني ؛ چهار راهي احمد شاه ابدالي؛ چهارراهي محمود افغان و فهيم و …
آيا اين نام گذاري از فرزندان گرسنه ات كه در پيش روي ارگ رياست جمهوري به دريوزه گري مشغولند ، مي كاهد. زور گويان و صاحبان قدرت با موتر هاي صد ، دوصد هزار دلاري خويش از كنار اين جمع مي گذرند و شايد هم گاهي نا خود آگاه وجود اين دريوزه گران مانع رفتار وحشتناك وسايل نقليه ي اين جمع گردد و خشم اين جمع زورگو را بر مي انگيزد .
كابل ، برايم پاي ديوار كوه شيردروازه ، داستان زيباي زنبيلك شاه و زنبورك شاه ؛ هجوم لشكرعرب ؛ حفاظت كابل از هجوم لشكر عرب و … يك بار ديگربرايم تكرار شد. مهاجمان سرسخت را ديدم كه بارها پاي اين ديواربه شكست مواجه شدند و اهميت اين ديوار را به وضاحت شناختم . اما درين اواخر گويا ديوار هم براي مهاجمان نيرنگ كار قرن بيست و بيست و يك نمي تواند مانع باشد . دلم به حال ديوار شير دروازه سوخت ، با چشم باز مهاجمان را در اطراف خود نظاره مي كند. آه هرروز از نهاد كوه آسمائی بر مي خيزد ، شمشيرزنان قهرمان و وطن پرست خود را مطالبه مي كند . آه و افسوس ؟!

از كام ايرتكت تهيه شد. به سمت ميدان هوايي حامد “كرزي ” حركت كرديم . طبق معمول جاده هاي پر ازدهام ، مردمي گريخته از صحراي محشر ، سرك هاي مملو از نفر و دوكان هاي متحرك دست بدست هم داده و فضاي شهر را پر از غلغله نموده است. راه رسيدن به ميدان هوايي به هفت خوان رستم مي ماند و از هرطرف كه روي آسمان همان رنگ است . مسير كوتاه را از وسط شهر انتخاب نموديم و كنار مسجد شاه دو شمشيره – هماني كه مردم كابل را با دو شمشير قتل عام كرد – گذشتيم . به ياد فرخنده ي مظلوم افتادم كه كنار اين مسجد ناميمونانه به خاك و خونش كشيدند و اكنون جايش را منار ياد بود مي سازند. از كنار اين منار ياد بود گذشتيم . درياي كابل … يك بار ديگر از نزديگ مشاهده نموديم و از ميان اين همه مردم با سرعتي كمتر از سرعت، در حدود يك ساعت گذشتيم . در راه بتون هاي مواظبتي زورداران سد راه عموم شده و هر از راهي به ديد مي خورد كه مانع رفت و آمد مردم شده است. اما در ورود به ميدان هوايي هم وضع بهتري نيست . براي عام جامعه باز همان سد عبوري حضور دارد وآنهاي كه عامل اصلي اين رويداد ها در افغانستان هستند ، در محيط ميدان هوايي و جا ها ي ديگر با موتر ها ” لند کروزر” خويش از درهاي بسته بدون تلاشي تير مي شوند و مردم عادي بايد بار خود را بر دوش گرفته ، با مشكلات زياد تا دستگاه كنترول ببرند و از زير دستگاه بگذرانند و بعد تا موتر و يا وسيله ي نقليه خويش برگردند كه اين خود معضله ي بزرگ براي مسافرين اين ميدان هوايي مي باشد.
از ميدان هوايي “حامد كرزي ” به سمت هرات پرواز نموديم . يك ساعت هواپيما به سمت هرا ت پرواز داشت و به كمال راحتي در ميدان هوايي بين المللي هرات بر زمين نشست .
هرات ، شهر جامي ، شهر رازي ، شهر خواجه عبدالله انصاري سلام بر توباد . قدم از پلگان هواپيما بيرون گذاشتم ، مشامم را بوي عطر هرات مشحون خويش ساخت . هواي گرم ولي با نسيمي گوارا دل مرده ام را به تپش انداخت . اشك در چشمانم حلقه شد و بغض گلويم را مي فشرد. درد دوري و ناملايمات در كشور هاي بيگانه بر سرم هجوم آورد و چون كودكي گريان سرنوشت ها و رنج هاي بيروني ، با رسيدن به مادر وطن و زاد گاه ام برايم عقده تركاني شدو اندكي از رنج هايم را كاست . سي و اندي سال در كشور بيگانه بسر بردن هم كار ساده ي نيست . گرچه زرق و برق هاي كشور هاي بيگانه فريب دهنده است و ديگران را آرزومند رفتن به اين كشور ها مي كند اما گرسنه بودن در خانه ي خود بهتر است از سير بودن در خانه ي مردم با توهين و تحقير هاي آنچناني كه سالها تجربه كرده ايم ، مي باشد .
در مسير هرات به سرگ ناجو ها كه اكنون به نام شاهراه احمد شاه مسعود نام گذاري شده است، رسيديم . هرقدر به شهر نزديك مي شدم ،شدت ضربان قلبم زياد مي شد و احساس آن داشتم كه با عزيزترين عزيزخويش محشور خواهم شد. ابتدا به سمت خواجه عبدالله انصاري رفتم ، حمد و سوره ي بر مزار مادر خواندم ، بغض گلويم باز شد و گويا مادر دست بر سرم كشيد ، مرا نوازش كرد و اندكي آرامم ساخت . برمزارش اشك ريختم و ساعتي نشستم. آه كاري از من ساخته نبود جز حمد و سوره يي كه مادر سخت بر آن معتقد بود.
از ميدان هوايي هرات به وضاحت معلوم بود كه جاي ديگري و فضاي ديگري بر اين شهر حاكم است . آسايش درورود و خروج از ميدان هوايي خود بيانگر تفاوت هاي با ميدان هوايي كابل بود. در مسير راه ميدان هوايي هرات تاهرات كمتر به خرابي هاي جدي بر مي خوريم و بيشتر اين شهر بوي آباداني مي دهد تا ويراني . امنيت و آرامش در همه جا حكم فرماست و مردم نيز تا حدي در آسايش و راضي از شرايط مي باشند. در شب اول رسيدنم به هرات ، دوستاني خبر شدند و ساعت ١٢ شب به ديدنم آمدند. بعد از ديد و باز ديد، ساعت حوالي ٢ شب به سمت خانه هاي شان رفتند .من چون شب اول بود كه رسيده بودم با تعجب پرسيدم : در راه كدام مشكلي نخواهدبود ؟ با لبخندي مليح جواب دادند :” هرات الحمد الله امنيت است . ” طوريكه ديده مي شود مردم اين شهر از امنيت و آرامش خود رضايت نسبي دارند.
در ميدان هوايي بازديد ها به راحتي توسط ماشين هاي الكترونيك و سگ هاي تعليم داده شده، انجام مي شود. مهرباني، هم در كابل و هم در هرات از رخسار كارمندان ميدانهاي هوايي به وضاحت مشاهده مي شود. بفرماييد ؛ ببخشيد ؛ با معذرت ؛ تلاشي براي امنيت شماست و از اين گونه جمله ها همه جا و همه ي كارمندان ميدان هوايي بر زبان دارند.
در هرات با همه قشر هاي جامعه ، از استادان دانشگاه تا دوكتوران بر حال ؛ كارمندان عادي و دوكانداران شهر ملاقات نمودم . هركدام مشكل هاي كاري خويش را بازگو مي نمودند ، در كل از زنده گي خويش راضي بودند و در آخر كلام هميشه مي گفتند :” خدارا شكر .” مهمترين اصل اين بود كه همه به آينده خوش بين بودند . زنده گي را اميدوارانه هر صبح آغاز مي كردند . از طرفي هم بازگشت بعضي ازآواره هاي اخير، حس بيرون رفتن از افغانستان را در مردم كشته است و مثل مي گويند كه فلاني رفت . چه كرد ؟ پس بر گشت . اين خود حس اعتماد به ماندن در كشور را زياد مي كند و ديگران از بيرون رفتن خودداري مي كنند. چند روز در هرات ماندم و برايم همان چند روز عاشقانه گذشت . هر صبح بوي بهشت از ديار هرات بر مي خواست و مرا جان ديگري مي بخشيد. صبح صادق تا شام زيباي هرات را نظاره گر بودم و احساس زنده بودن در من رشد مي نمود و چنان شده بود كه ميل بر گشتن به ديار غربت در من مرده بود و هيچ علاقمندي به آمدن نداشتم . اما چه بايد كرد …
البته در كنار ديدو باز ديد هاي اقوام و دوستان ، گذر بر تربت خواجه عبدالله انصاري ( پير هرات ) ؛ مولانا عبد الرحمن جامي ؛ مولانا واعظ كاشفي ؛ خواجه تاكي و خواجه غلتان هرات ، هرات را برايم دوچند خوش آيند ساخت.

آنكس كه ترا شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هردو جهانش بخشي
ديوانه ي تو هردوجهان را چه كند

بر گشت اين سفر زيبا برايم عذاب دهنده بود و واژه گان ذهنم همه به غصه سردچار شده بودند. شايد خود را پنهان نموده بودند كه مبادا ايشان را باخود به بر گشت از ديار زيباي خواجه انصار وادار نمايم . برگشتم با اخمي برهم و پاي خسته ، يك ساعت ؛ يك ساعت ؛ پنچ ساعت و بلاخره سه ساعت پرواز و صبح شنبه ساعت ١٢،٣٠ دقيقه پاي بر زمين ميدان هوايي هامبورگ گذاشتم . صبح فردا بايد در مدار خويش بچرخم و باز همان آش است و همان كاسه . تا سفري و خبري ديگر ، خوش و خرم بمانيد

مصلح صلجوقی

هامبورگ

اگست ۲۰۱۶

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*