خانه / فرهنگ و هنر / فرهنگ / یلدا؛ جشن امید در دل تاریکی ها

یلدا؛ جشن امید در دل تاریکی ها

کابل/۳۰قوس/فرهنگستان
آفتاب طلوع کرده در و دیوار را طلایی می نماید. شعله‌های آتش زبانه می کشند، آهن سرخ خمیر شده است. کاوه چکش را به کنده آهن می کوبد و عرق از پیشانی اش روی آهن آتشین قطره قطره می چکد.

زردشت در جنگل از درختان سرو می گذرد. در سرش غوغا برپاست و جانوران وحشی با تعجب او را به یکدیگر نشان می دهند. او خود را با چادر خوب پیچیده و غرق افکار خود است.

آواز پرنده ها به گوش نمی رسد، آهو های جست و خیز نمی زنند و خبری از پرستو ها نیست. برگی نه مانده که از درخت در چهارسو بودا بریزد. دست و سری بودا خنک شده است. وی مراقبه را پایان می دهد.

پرویز قصد سفر دارد، به سرزمین شرقی آهورامزدا سفر دارد. لباس می پوشد. خوراک و آب می گیرد. بهترین اسب اش را زین می کند. با بانو اش بدرود کرد. با اسب خود پیاد از میدان شهر رد شد تا مبادا مردم آزار ببینند و راه جلگه های باریک پامیرزاد را در پیش گرفته است. در میانه راه با خود حساب می کند. مهر،خرداد و آذر و در نهایت چله نزدیک است و آفتاب گشت فرا رسیده است. از همان جا راهی خانه می شود و وقتی بانو اش او را می بیند بلند فریاد می زند: « خورشید گشت، مرد دانا از ره بازگشت.»

مرد میان سال، موی های سرش ماش برنج (سیاه و سفید) است به سنگ بزرگ تکیه می‌دهد. پشتاره او چنان است که خرس جگری آن طرف اش باشد؛ دیده نمی‌شود.

از مشک‌اش آب می نوشد، سرد است. به سوی شمال و کوهی که روبروی اش است؛ خیره می شود. با خود می گوید: « چله فرا می رسد و من آمده ام. کندو هایم پر است و چوب فراوان آمده کرده ام.»

بچه با شور شوق آمده شدن گندم بریان با مغز چهارمغز، بریان شدن خسته خربوزه و کدو تنبل را تماشا می کنند. حالا وقتی بازی چشم پتکان است، دیگر نمی شود در زمین ها سر سبز دوان دوان گشت. ذوق زده صندلی و لحاف  آن با گل های سرخ در زمین نارنجی هستند. منتظر قصه خوانی ها مادر بزرگ شان.

شب است و مهتاب در آسمان می درخشد و ستارگان در زمینه کبود آسمان سو سو می‌زنند. در آسمان ابری دیده نمی‌شود. در ایوان خانه خیام در کوچ خود لمیده و به آسمان خیره شده است. در یک دست برگ چنار جگری رنگ در دست دارد و در دست دیگرش نوشیدنی مورد علاقه‌اش است.‌
صدای چنگ آرام به گوش می رسد و خیام هم چنان در خود غرق است و گاه گاهی می‌نوشد. لحظه‌ای رباعی از زبان او جاری می شود:

هنگام صبوح ای صنم فرخ پی

برساز ترانه‌ای و پیش آور می

کافگند بخاک صد هزاران جم و کی

این آمدن تیرمه و رفتن دی

 

در دادگاه دستار به سران حضور بسیار دارند. هوا سرد است و همه آن‌ها با لباس گشاده خود را پیچیده اند. تماشاگر های دادگاه هم بیش تر دستار به سران اند و غوغا بر پاست. در میان بگو مگو ها و نجوا ها که فضای اتاق را پر همهمه کرده است، صدای شنیده می شود.

 

صدای پای مردی از درگه دادگاه شنیده شده و پس از آن هیکل مردی نمایان می شود. او پور سینا داکتر مشهور است. یک عده از جا بلند می شوند و او لباس عادی در تن دارد. در جایگاه می‌رسد و دادگاه به دستور بزرگ دستار به سران شروع می‌شود. هر یک از آن‌ها برهان‌ها نقلی و شاهدان را می آورند و دادگاه با داد و فریاد ها جریان می یابد. پور سینا سکوت کرده است. سکوتی درازی که در نهایت شکسته می شود و همه آرام می گیرند. پس از لحظه ای سکوت مرگ مانند پورسینا می گوید که … علم مانندی چراغ تابناک در دل شبی یلدا می درخشد. آن چه دانش می آموزد نوریست که خاموش نمی شود.

جوانان با شور شوق آمده می‌شوند که دور هم جمع شوند. آتش بزرگ برافروزند و در دل تاریک نوری بوجود آورند. جوانان در دور آتش جمع می شوند و دف می‌زنند و آواز می‌خوانند، آن ها می‌خوانند:

شب زنده داری می‌کنم

در دل تاریکی روشنای می‌کنم

شادی ما، شور حال ما

زندگی ما، نور جاوید ما

آهورامزدای ما

آهورامزدای ما

و شب یلدا درازای ترین شب را به‌خاطر انگیز ترین شب سال بدل کنند. جوانان امید را در تاریک ترین شب سال برای فردای بهتر رقم می زنند. این رسم برجا ماند تا جشن امید در دل تاریکی ها باشد.

سلیمان پاریس

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*