خانه / خبرها / گزارش‌های افغانستان / نخستین سال‌یاد حمله به مکتب سیدالشهدا

نخستین سال‌یاد حمله به مکتب سیدالشهدا

کابل/۱۸ثور/فرهنگستان
ام‌روز نخستین سال‌یاد از حمله به مکتب سیدالشهدا بود. یک‌سال قبل در چنین‌روزی، دختران مکتب سیدالشهدا قربانی حمله‌ی تروریستی شدند.
مکتب سیدالشهدا در یکی از مناطق محروم غرب کابل موقعیت دارد که تمام شاگردان و کارمندان آن شیعیان و هزاره هستند.
این حمله در تایم رخصتی دختران صورت گرفت که باعث کشته‌شدن ۸۵ دانش‌آموز و زخمی شدن بسیاری از دختران شد.
حالا یک‌سال از این حمله می‌گذرد. ام‌روز به مناسبت اولین سال‌یاد این اتفاق تلخ، کادر مکتب مراسم شمع‌افروزی و ختم قرآن برگذار کردند که با حضور خودجوش و غیر منتظره‌ی شاگردان روبرو شدند.
در این برنامه که بدون هیچ‌گونه هم‌آهنگی بیرونی صورت گرفته بود و بنابر شرایط کنونی، قرار بود فقط استادان مکتب شرکت داشته باشند، حدود ۵۰ نفر حضور یافتند.
خانم خاوری، مدیر مکتب سیدالشهدا می‌گوید: “آن‌ها دختران من بودند. من مثل یک مادر داغ‌دیده وظیفه‌ام بود ام‌روز مراسم بگیرم. از یک صنف درسی ام ۲۴ دختر شهید شدند. هرگز نمی‌توانم فراموش کنم.”
وی می‌افزاید که به دلیل وضع حاکم نتوانستند برنامه‌ی مناسب و بزرگی برای دختران بگیرند تا دختران و خانواده‌های شهدا شرکت کنند. به دلیل این‌که اجازه‌ی گرفتن برنامه را نداشتند، به یک مراسم یادبود کوچک، اکتفا کردند. ولی وقتی رفتند، با حضور خودجوش دختران مواجه شدند.
مدیره‌ی این مکتب اضافه می‌کند: این درد مشترک همه‌ی ماست. خاطره‌ی این انفجار هیچ‌وقت از حافظه‌ی مردم، دختران و خصوصن مردم منطقه پاک نمی‌شود. او می‌گوید انفجار مکتب عبدالرحیم شهید خاطره‌ی تلخ آن‌هارا که تشنه و گرسنه، شفاخانه هارا به‌دنبال فرزندان شان می‌گشتند، تازه کرد.
خانم خاوری که با خانواده‌های شهدا و زخمی ها ارتباط دارد می‌گوید: خانواده‌ی دختران مصمم‌تر از قبل در کنار دختران شان ایستاده‌اند و می‌گویند: دوباره بیشتر از قبل دختران شان را حمایت می‌کنند تا درس بخانند و خواهان بازگشایی مکاتب برای تحصیل دختران هستند.
وی افزود که طالبان به آن‌ها اجازه‌ی برگذاری برنامه و هم‌کاری با هیج‌ رسانه‌ای را، بدون اطلاع قبلی با آمر حوزه نمی‌دهد.
وی می‌گوید: در حالیکه یک‌سال از حادثه می‌گذرد ولی هنوز بعضی‌از دختران به طور کامل خوب نشده اند و بعداز تغیر نظام بسیاری از کمک‌های صحی نیز برای دختران قطع شده است.
مدیره‌ی مکتب در میان قصه‌هایش از طاهره یاد می‌کند دختری‌که هردو پایش شکسته بود. وقتی به هوش می‌آید، لب‌خندی می‌زند و می‌گوید: ” فکر کده ماره زده. مه بازم میایم.”
مدیره‌ی مکتب می‌گوید: “در روز امتحان متوجه شدم طاهره در حالی‌که پاهایش خوب نشده. آمده است و می‌خاهد امتحان بدهد.”
شکریه! دختری‌که بعد از حادثه خبری از او به دست خانواده اش نرسید. در روز حادثه بر اساس گفته‌های صنفی‌هایش، دیده بودند که زخمی شده. ولی دیگر هیچ‌خبری از شکریه نشد. فامیل شکریه می‌گوید در طول این یک‌سال تلاش‌های زیادی کرده اند. حتا به طب عدلی مراجعه کرده اند ولی بی‌فایده بوده و هیج‌خبری از شکریه به دست شان نرسیده.

“ساره” که بهترین دوستش را در حادثه از دست داده است می‌گوید: “قول داده بودیم ریاضی‌دان شویم. ولی محدثه شهید شد و حالا باید به تنهایی این راه را بروم. ولی من به‌جای دو نفر درس می‌خانم و ریاضی‌دان می‌شوم. روز انفجار داشتم از مکتب بیرون می‌شدم که ناگهان موجی مرا بالای یک سنگ پرتاب کرد ک کمرم آسیب دید. گوش هایم بند شده بودند. یکی از گوش‌هایم باز شد ولی گوش دیگرم تا چندوقتی بند بود. تا یک هفته هیچ‌چیز یادم نبود. بعد از یک هفته وقتی استادم را دیدم همه چیز یادم آمد. بعد از انفجار شب‌ها کابوس می‌بینم. در خواب خودم را چنگ می‌زنم. در موقع حساس دستانم شدیدا می‌لرزند و دیگر تمرکزی برای درس خاندن ندارم. سردرد های شدید می‌گیرم و با هر صدایی احساس می‌کنم انفجاری رخ داده است.”
ساره می‌گوید خانواده‌اش توان این‌را ندارند تا اورا آن‌گونه که باید تداوی کنند. تنها نان‌آور خانه ساره و مادرش است که قالین‌بافی می‌کنند.
ساره می‌گوید طالبان روز‌به‌روز شرایط را سخت‌تر می‌کنند تا ما منصرف شویم ولی ما قیمت‌ این‌راه را با خون مان پرداخته ایم و ادامه می‌دهیم.
او می‌گوید اگر دیگر هیچ‌وقت نتواند مکتب برود و درس بخاند، از کوچک‌ترین راه‌ها استفاده می‌کند و حتا شده در خانه درس می‌خاند و مبارزه می‌کند.
ساره گفت: “من‌ ام‌روز باید کورس می‌رفتم. حس عجیبی که داشتم مرا به مکتب کشاند. می‌خواستم بروم قبرستان کنار دوستانم. از سر راه مکتب رفتم تا صنف درسی مان را ببینم. وقتی مکتب آمدم، دیدم استادان مان برنامه گرفته اند.”
او افزود: “اتفاقات بدی برایم افتاده ولی باعث نمی‌شود ریشه‌ی امید در دلم بخشکد. هنوز امید دارم. به‌خاطر محدثه تلاش می‌کنم تا ریاضی‌دان شوم و در دیداری که به قیامت ماند، سربلند به چشمانش ببینم.”
معصومه ولی حرف‌های دیگری دارد. او بعد از حادثه کوشش می‌کند بنویسد تا از آن‌چه رخ داده است روایت کند. می‌گوید نوشتن سخت است ولی به من حس آزادی می‌دهد.
معصومه می‌گوید: “من تفنگی ندارم که به جنگ بروم ولی با قلمم می‌نویسم و با روایتم شلیک می‌کنم و هرآن‌چیزی که بوده را بیان می‌کنم. به آدم‌های رنج‌دیده کمک می‌کنم. داستانم را به آن‌ها می‌گویم و از آن‌ها می‌خاهم داستان شان را به من بگویند تا از داستان‌های مان هرچند ترسناک، چیز قشنگ‌تری بسازیم.”
او می‌گوید وقتی دروازه‌ها بسته باشند، فکر می‌کنم قرار است اتفاقی بیفتد. دروازه‌هارا باز می‌گذارم و در خیالم راهی برای فرار برای خودم پیدا می‌کنم.
معصومه که پدرش بی‌سواد است و به آن‌ها تاکید می‌کند که نباید مثل پدرش شوند می‌گوید انتظار ندارد مکاتب را به‌روی دختران باز کنند. دنبال راه‌های دیگری برای ادامه دادن است و دوست دارد زبانش را تقویت کند تا بتواند از طریق بورسیه‌های تحصیلی به آرمان‌هایش برسد. چون به‌نظر او، ممکن است طالبان کورس‌های آموزشی را نیز بسته کنند.
او به تاریخ و حقوق علاقه‌مند است و دوست دارد در آینده به‌عنوان یک حقوق‌دان زبر‌دست در جامعه ظاهر شود و روبروی طالبان بیایستد.
او در انفجار مکتب، دو دوست صمیمی اش را از دست داده است‌. می‌گوید یکی از دوستانش کاملا سوخته و یکی دیگرش تکه تکه شده و هیچ چیزی از او نمانده بوده.
معصومه ولی در خیالات کودکانه اش آرزو دارد که کاش فردا از خواب بیدار شود و ببیند همه چیز خوب است و این اتفاقات یک کابوس بوده و هرگز نیفتاده است.
زهرا ماندگار-فرهنگستان

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*