خانه / فرهنگ و هنر / ترازوی طلایی / مرگ‌اندیشی در شعرهای اسدالله عفیف باختری

مرگ‌اندیشی در شعرهای اسدالله عفیف باختری

 

مرگ‌اندیشی در شعرهای اسدالله عفیف باختری

 

مقدمه

مرگ امر اجتناب ناپذیر است و مواجههء انسان با مرگ را طبیعی‌ترین رخدادی دانسته اند که از آن گریز و گزیری نیست. میرایی و فناپذیری و نابودی و نیستی از یک‌سو و تلاش وُ تقلا جهت دست‌یافتن به مانایی و جاودانه‌گی از جانب دیگر، انسان را در جدال و کشمکش دایم میان این دو پدیدهء همزاد و متضاد ـ  مرگ و زندگی ـ‌ قرار داده است؛ این درگیری و درمانده‌گی او را به مرگ‌اندیشی واداشته است. مرگ و مرگ‌پنداری در تمام حوزه‌های بینش و دانش انسان گسترده است و جان و جهان انسان را در خود فرو برده است. از حوزه‌های دینی تا فلسفی و از عرصه‌های روانشناسی تا جامعه‌شناختی و از پهنه‌های فرهنگی تا دیگر بخش‌های فکری و فطری انسان را در خود پیچیده است. مرگ و مرگ‌اندیشی با آن که سرچشمه مشترک دارند و آب شان نیز به یک رودبار می‌ریزد اما  از این دو مقوله تعبیر و تأویل متفاوت و متعدد صورت گرفته است. به تعبیر کوتاه میتوان گفت که مرگ در جهان انسان اتفاق می‌افتد اما مرگ‌اندیشی در جهان‌بینی وی.

اندیشهء مرگ و مرگ‌اندیشی از پیشنیهء درازی در میان سخنوران سترگ ادبیات فارسی دری برخوردار است و بنمایه‌های بنیادینِ بخشی از سروده‌های آن‌ها را شکل میدهد از این‌رو بازتاب پندارهای مرگ محورانه  را متیوان در شعرهای تعداد زیادی از شاعران دیروز و امروز  دید و دریافت.

اسدالله عفیف باختری شاعر سرشناس سرزمین ما نیز یکی از سرودگرانی است که مرگ‌اندیشی از جانمایه‌‌های محوری شعرهای وی است. مرگ‌اندیشی در شعرهای این شاعر نامیرا از بسامد بالایی برخوردار است. مرگ‌پنداری به این پهنا و ژرفا که در سروده‌های عفیف باز تاب یافته است، در کار کمتر شاعر هم‌روزگارش به این پیمانه دیده می‌شود.

از این‌رو با توجه به اهمیت و گسترده‌گی این مسألهء هستی‌شناسانه، در این مقاله کوشیده شده است تا در پیوند به این موضوع و پهلوهای پنهان و آشکار آن تحلیل و بررسی همه جانبه صورت گیرد و بینش و نگرش شاعر را در بارهء بنیادی‌ترین دغدغهء فکری بشر ـ که همانا مرگ و مرگ اندیشی است ـ از لا‌به‌لای آفریده هایش برون آورد و بر ملاکند؛ کاری که پیش از این در این زمینه به گونهء مشخص تحت چنین عنوانی در پیوند به سروده های این شاعر شناخته شده ـ اسدالله عفیف باختری ـ انجام نیافته است.

 

مرگ اندیشی در سروده‌های شاعر نا میرا؛ عفیف باختری

اسدالله عفیف باختری(۱۳۴۱ـ ۱۳۹۶هـ .خ) شاعر نام‌آشنای این سرزمین است که با خلق شعرهای درخشان در چند دههء پسین نام و کار نامه اش در کنار دیگر سراینده گان صاحب نام حوزهء شعر معاصر ما مطرح و ماندگار شده است. وی یکی از شاعران برازندهء بلخی است که بیشتر از نیم سده با همه نا به‌سامانی ها و نا سازگاری های زنده‎گی، در کمال ساده‌گی و صمیمیت زیست و پیوسته شعر سرود و همواره در جَو وُ جریان شاعرانه‌گی پابند و پایدار ماند و به قول خودش:« با شعر  پیوند ازلی» داشت. (عصیان، ۱۳۸۵، ص۱۲۹)

وی پیوسته: « با زبان و شیوهء  ویژه خویش شعر های سرشار از تصاویر، تخیل، عاطفه و اندیشه می‌‌سرود و ستایش عشق، زیبایی، میهن و انسان و برداختن به دردها و اندوه‌های ژرف درونی بشر از جانمایه های اصلی سروده های» وی اند. (خلیق، ۱۳۸۷، ص ۵۴۹)

فراوردِ سال‎های شاعری این سرایشگر سرشناس، شش دفتر شعری چاپ شده و یک مجموعهء چاپ ناشده می باشد، که از وی به جا مانده است.

با نگاهی به این دفتر های شعری متیوان دریافت که عفیف باختری با آن‌که در فرم ها و قالب های دیگر نیز تجربه هایی درخور انجام داده اما قالب اصلی و مورد پسند وی غزل است و آن هم غزل مدرن و متفاوت ، با ویژه‌گی‌های منحصر به فرد.

خودش نیز در جایی به این مساله اشاره کرده است که : « در این عرصهء جادویی آزمون‌هایی در قوالب گوناگون داشته ام که بر جسته ترین آن ها قالب غزل است.» ( عصیان، ۱۳۸۴، ص۴۱)

برخی از صاحب نظران بیان داشته اند که « غزل های وی از نمونه های بارز غزل معاصر کشور» به شمار می رود. (مجیر، ۱۳۸۹، صص ۱۵۴ـ ۱۶۹) و برخی هم در پیوند به مقام غزل سرایی اش به این باور اند که  عفیف: « نه تنها در غزل افغانستان بلکه در غزل جغرافیای فارسی‌زبانان از صدرنشینان بود و قله‌گزینان.»  (www.howayda.org)

از این نگاه و نظرها که بگذریم، در میابیم که شاعر خلاف بهره‌گیری اش در فُرم که از یک قالب خاص آن هم غزل سود می‌جست؛ در درونمایهء شعرهایش به تنوع موضوعی و تعدد مضمونی دل‌بسته است، این گرایش سبب شده است که از ساده‌ترین مسایل و اتفاقات روزمره تا پیچیده‌ترین مضامین و موضوعات فکری و فطری در آفریده‌های وی  به جان و جلوه  برسند. اما از این میان  یکی از جانمایه‌های محوری در شعرهای این سرایشگر شناخته شده، مرگ اندیشی است؛ موضوعی که این مقاله در پی پرداختن به آن است.

اندیشهءمرگ و مرگ‌اندیشی در جهان و جهانبینی عفیف باختری را به یک تعبیر میتوان بر پایهء این پندار فردریش نیچه استوار دانست که در تفاوت میان این دو مقوله باور داشت که:« مرگ پايان زندگي است، ولي مرگ‌انديشي آغاز آن.» (www.shafaqna.com/persian) از این رو این مقوله در سروده‌های وی چند وجهی و چند پهلو است و در بیان و زبان شاعر با مفاهیم گونه‌گون در میامیزد و با جوهر شعرهایش جاری می‌شود.گاه مرگ، خود آماج است و گاه سوژه‌یی برای آماج قرار دادن دیگران است و گاهی هم پناه‌گاهی برای گریز شاعر از گند و گزند زنده‌گی است. گاه مرگ با چهرهء اصلی و واقعی در سروده‌های وی به نمایش درمیاید و گاه در تنپوشهء نماد نمایان می‌گردد. شاعر در برخورد با پندارها و گفتارهای مرگ اندیشانه اش با زبان و بیان گسترده برخورد می‌کند و گاهی با لحن جدی و جهنده به سراغ مرگ می رود و گاهی هم به لفظ و زبان طنز و هزل و شوخی مرگ را به سخره می‌گیرد و گاهی هم از مرگی در اجتماع سخن میگوید که مردمش سال‌ها پیش مرده اند و متوجه خود نیستند تا سرحدی که بو گرفته اند. همهء این ها به علاوه زنده‌گی درویش مشربانه ولی عاشقانهء عفیف نسبت به زنده‌گی گاهی نوعی پارادوکسی در رابطه اش با زنده‌گی و مرگ ایجاد کرده است اما با همهء این‌ها مرگ اندیشی در شعرهای عفیف باختری برخاسته از ژرفای یک بینش انسانِ پابند به واقع‌نگری و باورمند به عینیت‌گرایی است. سایهء این جهان‌بینی را در سراسر سروده‌های وی که با بنمایهء مرگ اندیشانه ساخته و پرداخته شده است، میتوان دید. با آن که در برخی از سروده‌هایش سایهء سبز اندیشه‌های برخی از اندیشوران نامی چتری بلورین بر فراز بینایی و دانایی  این شاعرخوش‌مشرب گسترده است اما پیوسته با مسایل مرگ محورانه با شیوه و شگرد ویژهء خودش برخورد می‌کند و به طرز و روش مورد پسندش به میدان میاید، همانگونه که عفیف در زنده‌گی به باور مشخص خود رسیده بود در شناخت از مرگ نیز به نگرش ویژه خود ردست یافته بود و مرگی که عفیف از آن سخن می‌گوید همرنگ خود وی است این امر ما را به باور مولانا پیوند می زند که در جایی از دفتر سوم مثنوی بیان داشت که: «مرگ هر يک اي پسر همرنگ اوست…»(جلال الدین محمد بلخی، ۱۳۸۱، ص۴۷۷)

به هر حال، پیش از هرچیز دیگر باید گفته شود که مرگ برای عفیف پدیدهء هراس‌آور و وهم‌انگیز و ترس آور نیست:

ای مرگ! از هراس تو شیون نمی‌کنم

اشکی به رهگذار تو روشن نمی‌کنم

(عفیف باختری،  ۱۳۸۳، ص۵۳)

چون مرگ برای وی چهرهء شناخته شده و آشنا است:

من می‌شناسمش به درستی نگو که مرگ…

این حرف را به یک نفر نابلد بزن

(عفیف باختری، ۱۳۹۱، ص۹۷)

وی حتا از مرگی که می‌شناسد خواهش و تقاضایی دارد و از وی یاری و کمک می‌خواهد تا سرنوشتش را آشکار کند:

ای مرگ سر نوشت مرا آشکار کن

بگذار تا دوباره شوم در تو ناپدید

(عفیف باختری، ۱۳۸۹، ص ۱۰)

*

 مرگ! ای مرگ … مرگ رویایی !

پهن کن بستری که خواب کنیم

وز میان هزار و یک گل دشت

یک گل سرخ انتخاب کنیم

(عفیف باختری، ۱۳۹۶، ص ۱۷)

*

ای شب به گوش مرگ بگو بهر قتل ما

حاجت به این افاده و این قهر و ناز نیست

شاعر همه را منتظرانی میداند که چشم به راه مرگ اند و از دیگران توقع دارد تا کمک اش کنند تا به دیدار مرگ برسد:

ولو نیاید و تا مرگ یاد من نکند

مرا به حال خودم انتظار بگذارید

خوشا به حال شما و دوچرخه‌رانی تان

مرا به چرخ زدن روی دار بگذارید

( عفیف باختری، ۱۳۹۶، ص ۷۶)

گاهی از نظر عفیف مرگ یک باره اتفاق نمی‌افتد، مرگ در همه‌جا جاری است و در همه‌چیز جلوه‌گر است و در هر زمان اتفاق افتادنی است؛ با انسان یک‎جا زنده‌گی می‌کند و در تمام اشیا و پدیده‌های پیرامونش خود را می نمایاند. حتا در هیأت  و هیکل کار در اداره حضور دارد :

چه انتقام بزرگی که روزگار گرفت

اداره، جانِ مرا پشتِ میزِ کار گرفت

(عفیف باختری، ۱۳۸۳، ص۴۴)

و یا آنگاه که مرگ در تنپوشهء صلیب ظاهر می‌شود  و شاعر را عیساوار در بستر زمان در خود می‌کشد:

عیسا صفت زمان به صلیبم کشیده است

تا مرگ من به دهر چی آوازه می‌کشد؟

(عفیف باختری، ۱۳۸۳،ص۳۱)

و در اینجا سخن از مرگ متواتر در میان است:

مرگ فیلمی‌ست که بایست تماشاچی آن

متواتر متواتر متواتر باشم

همانگونه که مرگ یک باره اتفاق نمی‌افتد و همان طور که شاعر از مرگِ متواتر و تکرار شونده برای انسان سخن می‌گوید؛ از حضور مرگ در اشیا و پدیده‌ها نیز سخن به میان میاورد. شاعر اشیا و پدیده‌ها را بستری برای به جلوه در آمدن نمایش مرگ میداند تا ما آن را تماشاکنیم و به خود بیاییم:

نا قوس مرگ را به صدا آورد غروب

پاییز را به خاطر ما آورد غروب  من

گرگ از قفا و در جلو آغوش پرتگاه

جز سوی مرگ، رو به کجا آورد غروب؟

(عفیف باختری، ۱۳۸۶ ،صص۷۴ـ ۷۳ )

یکی از دغدغه‌های حاکم دیگر در شعرهای عفیف باختری در حوزهء مرگ‌اندیشی، رفتن و جاری شدن است، رونده‌گی  و سفر در بسیاری از آفریده‌های وی موج می‌زند. این شور و شعف به رفتن  در واقع ایستاده‌گی در برابر ایستایی و راکت و ساکت ماندن هاست. رفتن به سفر و بستن رخت سفر از این جهان در شعرهای سراینده گان زیادی بازتاب یافته اند اما نه با شکوهی که در آهنگ ره‌سپار شدن این شاعر وجود دارد. البته شاعر به همان پیمانه که دنیا را فانی نمی‌انگارد به همان اندازه در ستایش مرگ نیز دلبسته‌گی ندارد، حفظ این تعادل بین رفتن و ماندن سبب  وارسته‌گی و درویش مشربی و رهایی وی از دل بسته‌گی ها به زرق و برق فریینده در زنده‌گی برای وی شده است:

بیار مرکب چابک تر از پرندۀ باد

بخوان بگوش من آهنگ رهسپار شدن

قسم به جامِ شهادت ـکه باده جز او نیست ـ

شهادت است مرادم ازین خمار شدن

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۵۶)

*

بسکه در گوش من آهنگ سفر خواند سپهر

دلم آمادهء رفتن چقدر زود شده

(عفیف باختری، ۱۳۸۳، ص۱۵)

*

آن سوی پل چه رایحهء غنچه پرور است
           راهی شو آخر این طرف پل چه می‌کنی

(عفیف باختری،۱۳۸۹ صص۱۳ ـ ۱۴)

*

ای کاش که آهنگ تو می‌کردم از آغاز

می‌رفتم از این بادیه  هم‌پای تو دریا!

( عفیف باختری، ۱۳۸۳، ص۲۵)

حالیا این منم و این دل تنها به سفر

به مسیری که در آنسو همه مفقود شدن

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۴۱)

*

تا در لجن خود جسدم لرد نبندد

از خویش دلم قصد گریزی دگری داشت

(عفیف باختری، ۱۳۸۶ ص۴)

*

رفتیم و می‌رویم یکی از پس دگر

مانند ما نرفته به سنگر کسِ دگر

میهن اگر زمین تو رنگین به خون ماست

در دهر نیست بهتر از این اطلس دیگر

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۵۳)

*

شاید از خاکستر و خون می‌رسد

صبح فردا لحظهء پدرود ما

(عفیف باختری، ۱۳۸۳، ص۱۷)

*

کسالت می کند آیینه را زرد

به رفتن مثل در یا می‌شود مرد

پرنده بی پر و پرواز و نغمه

دو بال بسته است و صد قفس درد

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۲۶)

*

آدم مسافری‌ست عجب در سفر «عفیف»!

در طول جاده‌یی که توقف مجاز نی‌ست

(عفیف باختری، ۱۳۸۲، ص۱۹)

*

به سرم هوای رفتن به سفر هنوز باقی‌ست

به هزار گونه جانم به خطر هنوز باقی‌ست

شبی از دیار یاران بگذر «عفیف» و بنگر

چه کسی در این حوالی به‌نظر هنوز باقی‌ست

(عفیف باختری، ۱۳۸۳، ص۴۵)

گاهی سرخورده‌گی‌ها و درمانده‌گی‌های گسترده و بی‌وقفه در زنده‌گی، مرگ را در اندیشهء وی گوارا  و پذیریفتنی می‌سازد؛ تا جایی که مرگ را آرزو می‌کند:

گرفت و کشت کسی روز پیش روح مرا

دلم هنوز هراسان به جستجوی من است

اگر به رغم تو ام در دل آرزوست هنوز

قسم به عشق که مرگ من آرزوی من است

( عفیف باختری، ۱۳۸۲، ص۴)

چندان که می‌توانیم آویختن ز دار

ای زنده گی! به گردنم افگن طناب را

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۵۵)

 *

امشب مرا ببوس و مپرس ای اجل چرا ؟

مهمان تو به بوسه‌ء شمشیر گشته ام

(عفیف باختری، ۱۳۹۶، ص۱۱)

مردیم به صد خواری و گور و کفنی نیست

دل حاصلش از عمر به جز سوختنی نیست

(عفیف باختری، ۱۳۸۲، ص۶۳)

*

یکی دو ثانیه قبل از سکوت اعدامم

مجال یک دو سخن می دهید یا نه مرا؟

 (عفیف باختری، ۱۳۸۶، ص۲۵)

و در نهایت از این رونده‌گی و رهایی می‌رسد به جایی که این رفتن‌ها را معنا و مفهوم ببخشد و تمنا کند که:

ایکاش جای خارو خس آلاله بردمد

از خونم آن زمان که زمین رنگ می‌شود

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۳۱)

عفیف در پیوند به مرگ  واقع‌نگر و عنیت‌گراست اتفاق افتادن مرگ را قطع عمل در برابر زنده گان و وابسته گان می‎داند از این رو به معشوق می‌فهماند که تا نفس در من است و رابطه ام با جهان قطع نشده در خدمت تو ام:

تا پای مرگ سجده گهم آستان  تست

تا خاک گور گل‌کده ام !خوشه چینمت

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۱۳)

و گاهی درد جدایی و اندوه دوری از یار را تلخ‌تر از زنده‌به‌گور شدن میداند و به تعبیر دیگر زنده‌گی را در نبود محبوب و همدم گوری می‌پندارد که شاعر در آن به سر می‌برد. این حس تلخ را به زیباترین شکل با مخاطبان شعرش این‌گونه در میان می‌گذارد:

بسیار شد جدایی و دوری عزیز من

احساس تلخ زنده‌به‌گوری عزیز من

قلب مرا که مرده در او هر چه اشتیاق

دعوت چه میکنی به صبوری عزیز من

رفتی و خط فگنده جدایی میان ما

صد ساله ره مسافت نوری عزیز من

( عفیف باختری، ۱۳۸۷، ص۲۵)

*

انگار از تلاطم توفان اشک من

نعش دلم به ساحل آمو فتاده است

 در فرصت جداییِ یک روح از بدن

در روی جاده سایهء هر دو فتاده است

 (عفیف باختری، ۱۳۸۶، ص۳۴)

بی تو من کفتر محکوم به پرپر شدنم

قفس خورد و کلان در نظرم تاریک است

(عفیف باختری، ۱۳۸۲، ص۲۳)

و در ادامهء همین فضا و  فلسفه، سر سپرده گی شاعر را تا مرز فدا گشتن و مردن برای معشوق و محبوبش میتوانیم ببینیم:

بیا که باز گرهی ز چهره باز کنیم

به رقص مرگ براییم و نعره ساز کنیم

بده به راه خود ای دوست حکم کشتن ما

بگو بمیر که ما پای خود دراز کنیم

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۹)

عفیف درحوزهء مرگ اندیشی خود گاهی به نوعی از مرگ در اجتماعی که زیسته سخن می‌گوید؛ اجتماعی که مردمش شبیه مرده‌گان متحرک اند؛ مردمی که ظاهرن زنده اند اما سال‌ها می‌شود مرده اند و بوگرفته اند و بوی تعفن وگند شان قلمرو زنده‌گی شان را پر کرده، اما خود یا متوجه نیستند و یا با آن خو کرده اند، در این گونه مرگ سخن از مرگ فزیکی در میان نیست،  اشارهء شاعر به مرگی است که کارکرد نمادین و مجازی دارد، در این گونه مرگ وی از مردمی دراجتماع و روزگارش حرف می‌زند که نه تنها در جهت انسانی شدن جامعه انگیزه و شور و تحرک نداشته اند حتا زنده‌گی را برای خود و دیگران به جهنم جوشان و گور مسلم تبدیل کرده اند و حالا برای رهایی دست و پا می‌زنند، در واقع شاعر این جماعت را بی‌آن‌که مرده باشند، مرده انگاشته است وکوشش آن‌ها را بی‌هوده می‌خواند و تلاش و تقلای آن‌ها را برای رهایی وکفن پاره کردن بی‌سود میداند:

از من توای سکوت به این مرده‌گان بگو!

بی‌هوده است این که کفن پاره می‌کنید

(عفیف باختری، ۱۳۸۲، ص۱۱)

و در جای دیگر صدای اعتراض شاعر نسبت به مرگواره‌گی اجتماع و بی خبری و بی‌خیری آن‎ها، رساتر می‌شود و با لحن لازم برای فهماندن به مخاطبان هم‌روزگارش، بیان میدارد:

دفنم کنید مردهء من بو گرفته است

نعشی که با تعفن خود خو گرفته است

( عفیف باختری، ۱۳۸۹، صص۳ـ۴)

و یا در این بیت‌ها مرگ را ترجیح میدهد به زنده‌گی وقتی که انسان از جوهر شجاعت و شهامت خالی می‌شود:

خوشتر که سر به خشت لحد کوبد از شکست

وقتی که آدم  این همه بی ننگ می‌شود

ودر جای دیگر شاعر ازجامعه‌یی لب به شکایت می‌گشاید و به سمتِ اجتماعی انگشت انتقاد و اعتراض بلند می‌کند که مردمش شبیه گلهءگرگان مست اند و خون هم‌نوع خود را پیوسته می‌آشامند و به مرگ و نابودی شان می‌کشاننند:

حلقه بسته گرد نعشم گلهء گرگان مست

هر که آمد جرعه‌یی از خونم آشامید و رفت

(عفیف باختری،  ۱۳۸۷، ص۲۷)

و به همین‌گونه از اندوه و یأسی که در دلش زبانه می‌زند سخن به میان میاورد:

تنها نه فرو مرده دلم در بدن امروز

خشکیده به خونم گل  سرخ سخن امروز

چون برگ فرو ریخته بر دامن پاییز

خسته‌ست دلم خاصتاً از خویشتن امروز

فرداست که فواره زند از دل دوزخ

این نعش که گردیده فرو در لجن امروز

(عفیف باختری،۱۳۸۲، صص، ۷۲ـ ۷۳)

جای دیگر  در پیوند به اجتماع بی پروا و مردم بی‌اعتنا و بی عاطفه این‎گونه شکایت می‌کند:

دیدم که  برنداشت کسی نعشم از زمین

خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم

(  عفیف باختری، ۱۳۸۲، ص۴۸)

*

بلند شد، دو قدم رفت و بر زمین افتاد

دراز کرد خودش را سگی که جان میداد

صدا صدای فشنگ است و دود دود تفنگ

جهان، جهان جنازهء طفلی ست روی شانهء باد

(عفیف باختری، ۱۳۹۱، ص۹۳)

*

تقدیر، مرگ، جبر… جدایی گناه کیست؟

تاریک تر ز بخت تو، بخت سیاه کیست؟

از من که نیست، از تو مگر…؟ما که مرده ایم

این ها که صبح می شنوم آه ـ آه کیست؟

( عفیف باختری، ۱۳۸۳، ص۳۵ ـ ۳۶)

چهرهء زشت و عبوس مرگ را پیوسته در آیینهء آثار بسیاری از آفرینشگران دیده ایم و سایهء سیاه مرگ در حوالی اندیشهء بسیاری از شاعران  را به تمشا نشسته ایم، اما مرگی که در رگ و ریشهء بینش این شاعر نامیرا جا خوش کرده مرگ قابل تحمل و در خور تأمل است؛ مرگی است که شاعر با وی شوخی می‌کند و طنزش می‌سازد و به سخره اش می‌گیرد و گاه به هماوردی اش می‌طلبد و گاهی به هم‌یاری اش فرا می‌خواند. باطنز و طعن‌های نهفته در جان و جوهر شعرهایش به رخ  و ریش همه چیز و هم کس حتا خود پدیدهء مرگ می‌خندد:

مردیم و من هنوز خیالم که زنده‌ام

آنقدر زنده‌ام که گرفته است خنده‌ام

*

ای بروی گورتان شادی کنان

بی تفاوت خندهء عادی کنان

(عفیف باختری، ۱۳۸۳، ص۲۳)

*

بخند آدم برفی! بخند، خوب بخند!

ولو به خنده ترا آفتاب نگذارد

(عفیف باختری ، ۱۳۸۳، صص۳۷ـ ۳۸)

چون مردهُ بر آمد از گور یک نفر

معلوم شد به چشم من از دور یک نفر

(عفیف باختری، ۱۳۸۳، ص۲۹)

*

از دست ما دگر چه توان انتظار داشت

غیر از دعا و فاتحه خواندن برای تان

(عفیف باختری، ۱۳۸۶، ص۱۸)

*

ناگهان قطع شود با تو اگر پیوندم

گور خود چیست به گور پدرم می‌خندم

گاهی عفیف خیام‌گونه به سراغ مرگ می رود و هم باور با وی به مرگ‌اندیشی می‌پردازد:

هستیم از کجا و کجا می‌رویم ما

جایی که کس نرفته  چرا می‌رویم ما؟

جامی‌ست جام عشق که با جرعه‌یی از آن

کامی نکرده تازه ز جا می‌رویم ما

(عفیف باختری، ۱۳۹۶، ص۱۳)

*

بساطی داشتم پر باده دیشب

به مرگ خود  شدم آماده دیشب

گشودم آتش و بر جستم از خواب

تو را دیدم  به خون افتاده دیشب

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۲۶)

*

به آب زنده‌گی تر کن دلم را

به یک پیمانه دیگر کن دلم را

اگر هیچت غم از پژمردنم نیست

بکن از شاخه پرپر کن دلم راه

(عفیف باختری،۱۳۸۲، ص۳۲)

و گاهی هم نیچه‌وار خط فکری و فلسفی اش را از زنده‌گی و مرگ روشن می‌سازد و به تعبیر فردریش نیچه به راه و روش «واعظان مرگ» پشت می‌کند و زنده‌گی را با همه رنج و گرفتاری هایش دوست می‌دارد:

تعمیر گشته هستِ من از خشتِ عاشقی

من زنده‌گی به خاطر مردن نمی‌کنم

(عفیف باختری، ۱۳۸۷، ص۳۵)

به همین‌گونه در این بیت حسرت کوتاهی عمر را می‌خورد و این‌که نمی‌تواند آنگونه که دلش می‌خواهد کام از جهان برگیرد:

حس می‌کنم که بودنم اینجا دقیقه‌یی‌ست

 کام از جهان ربودنم اینجا دقیقه‌یی‌ست

(عفیف باختری، ۱۳۸۷، ص۴۳)

و در ادامه این سلسله از درد و دریغ‌ها می‌رسیم به جایی که شاعر از جهان نا به‌سامان سخن می‎گوید؛ جهانی که شهد هستی را به کام زنده‌گی اش تلخ و تحمل نا شدنی و کشنده تر از جام شوکران کرده است، زنده‌گی که میداند کوتاه است و دوست دارد شاد و شیرین باشد:

به کام تشنهء من انگبین هستی را

جهان، کشنده تر از جام شوکران کرده

(عفیف باختری، ۱۳۸۶، ص۲۰)

عفیف باختری شعرهای فراوانی با جانمایه‌های مرگ‌اندیشانه خلق کرده است؛ آن‌گونه که در شروع این مقاله گفتیم، کمتر سرایندهء هم روزگارش به این پیمانه و گسترده‌گی، نگاهی به مرگ و پهلوهای گوناگون آن در شعرهای شان داشته اند.

از آنجایی که پرداختن به همه ابعاد و زوایای آشکار و پنهان مرگ در سروده‌های وی و بررسی اندیشه‌های مرگ‌ محور این شاعر ستوده، در یک مقاله ممکن و مقدور نیست به همین پیمانه از بحث روی این دسته از سروه ها بسنده می‌کنیم و  به عنوان واپسین نمونه از شعرهای عفیف در این زمینه ـ که در فرم شعر نو سروده شده ـ به این جستار خاتمه می‌دهیم و این مقاله را فرجام می‌بخشیم.

این هم شعر «خداحافظی» که در آن از زنده‌گی تا مرگ انسان با تصویر پردازی هنرمندانه و زبان فشرده و نیرومند، روایت شده است. انگار نه انگار، عفیف در این شعر شهری که در آن زیست وگورستانی که در حاشیهء شرقی این شهر عفیف را به خویش فراخواند و در خود فروبرد، سروده است. هنگامی که در آن پس از ظهر اردیبهشتی در جاده‌یی که شهر را به گورستان منتهی می کرد با کاروان نه چندان بزرگ پیکر به آرامش رسیدهء عفیف باختری را همراهی می‌کردیم، این شعر به ذهن و زبانم به تلخی با شوری اشک در می‌آمیخت و جاری می‌شد‌:

تنها

در مراسم تدفین بود که دانست

بازیچه‌یی بیش نیست

ساعتی بعد/ جاده‌یی بود

که گورستان را به شهر می‌پیوست

شهر

یگانه لعبت‌بازی بود که می‌دانست

چگونه عروسک‌ها را

 روی سر انگشتان خویش برقصاند

تا مراسم بعدی

با خودش خدا حافظی کرد.

(عفیف باختری، ۱۳۸۹، ص۶۲ ـ‌۶۳)

 

نتیجه‌گیری

برایندی که از بررسیِ مرگ‌اندیشی در شعرهای اسدالله عفیف باختری به دست میاید  این است که عفیف این شاعر سرشناس و نام آشنا بیشتر از نیم سده با همه نا به‌سامانی‌ها و نا سازگاری‌های زنده‎گی، در کمال ساده‌گی و صمیمیت زیست و با خلق شعرهای درخشان ـ به‌ویژه غزل ـ مطرح و ماندگار گردید.

با آن که در فُرم بیشتر از یک قالب خاص؛ آن هم غزل سود جسته، در درونمایهء شعرهایش به تنوع موضوعی و تعدد مضمونی دل‌بسته بود از این میان  یکی از جانمایه‌های محوری در شعرهای این سرایشگرشناخته شده، مرگ اندیشی است. مرگ و مرگ‌اندیشی که با این پهنا و ژرفا  در سروده‌های وی باز تاب یافته است، در کار کمتر شاعر هم‌روزگارش با این بسامد و گسترده‌گی دیده می‌شود.

اندیشهءمرگ و مرگ‌اندیشی در جهان و جهانبینی عفیف باختری چند وجهی و چند پهلو است در جان و جهان و در ذهن و زبان شعر‌های وی رنگین‌کمانی از نگرش‌های خیام‌وار  و مولاگونه  و بینش های نیچه‌یی و صادق هدایت سان را میتوان دید و دریافت. از این رو پندارهای مرگ مدارانه در کلام و پیام وی با مفاهیم گونه گون در میامیزد و یکجا با جان وجوهر شعر‌هایش جاری می‌شود،گاه مرگ، خود آماج است و گاه سوژه‌یی برای آماج قرار دادن روز و روزگار است و زمانی هم پناه‌گاهی برای گریز شاعر از گند و گزند زنده‌گی است و درجایی هم برای معنا بخشیدن و ارج گزاردن به زنده‌گی  است. گاهی مرگ در پرده پرنیانی سروده‌های وی  با چهره اصلی و واقعی به نمایش در میاید و گاه در پهنهء پندار وی با تنپوشهء نماد نمایان می‌گردد. با آن که سایهء سبز اندیشه‌های برخی اندیشوران نامی چتری بلورین بر فراز بینایی و دانایی  این شاعرخوش مشرب گسترده است اما پیوسته با مسایل مرگ محورانه با شیوه و شگرد ویژهء خودش برخورد می‌کند و به طرز و روش مورد پسندش به میدان میاید.گاهی با لحن جدی و جهنده به سراغ مرگ می رود و گاهی هم به زبان طنز و هزل و شوخی مرگ را به سخره می‌گیرد.

مرگی که در طول زنده‌گی شاعرانهء عفیف در شعر‌هایش جریان داشت و پیوسته خود را در جال خیال او می‌زد و در اندیشه اش جلوه می‌کرد  و در زبانش جاری می‌گردید؛ مرگی بود که شاعر با تمام حس و حال آن را درک کرده بود و از پرویزن جهانبینی خود عبور داده بود، از این رو درک و دریافتش از مرگ آگاهانه است  و مرگ برای او یک پدیدهءشناخته شده و آشنا است.

مرگ برای عفیف پدیده هراس آور و وهم انگیز نیست؛ در عین حالی که به قول فرید ریش نیچه از مبلغان و «واعظان مرگ» نیز نیست و مرگ‌ستایی نمی‌کند و این دنیا را به هوای آن دنیا نادیده نمی‌گیرد و ترک و ترد نمی‌کند، البته شاعر به همان پیمانه که دنیا را فانی نمی انگارد به همان اندازه در ستایش مرگ نیز دلبسته‌گی ندارد. حفظ این تعادل بین بودن و شدن و رفتن و ماندن سبب  وارسته‌گی درویش مشربانه وآزاده‌گی و رهایی از قید و بندهای وی در زنده‌گی شده است. در پرتو چنین توازن و تعادل میان مرگ و زنده‌گی است که عفیف به یک باور برازنده برای خودش دست یافته است.

مرگ برای عفیف جلوه‌های گوناگون دارد در همه جا وجود دارد و در همه چیز پرتو افگن است و در هر قاب وُ قالب میتواند خودش را بنمایاند و حتا مرگی که عفیف باختری از آن سخن می گوید میتواند بار بار اتفاق بی‌افتد، چنان که گاهی حس تلخ مرگ را در جدایی و دوری از یار و همدم در سروده هایش بازتاب داده است، گاهی هم در چهرهء کار در اداره بر وی چیره شده و جان شاعر را پیوسته گرفته است. گاهی مرگ حسرتی است برای کوتاهی عمر و این که نمی‌تواند آنگونه که دلش می‌خواهد کام از جهان برگیرد.گاهی  شاعر از جهان نا بسامانی سخن میگوید که شهد هستی را به کام زنده‌گی اش تلخ و تحمل نا شدنی و کشنده تر از جام شوکران کرده است.

گاهی شاعر به نوعی از مرگ در اجتماعی که زیسته سخن میگوید؛ اجتماعی که مردمش شبیه مردگان متحرک اند؛ مردمی که ظاهرن زنده اند اما سال‌ها می‌شود مرده اند و بوگرفته اند و بوی تعفن وگند شان قلمرو زده‌گی این جماعت را پر کرده اما خود یا متوجه نیستند و یا با آن خو کرده اند. مرگ گاهی بهانه‌یی برای آهنگ ره‌سپار شدن این شاعر از سکون و سکوت به آن‌سوی پهنای ناشناختهء آشنااست.

گاهی شاعر  مرگ را به هماوردی فرا می‌خواند و گاهی هم به هم‌یاری. گاهی هم باطنز و طعن‌های نهفته در جان و جوهر شعرهایش به رخ  و ریش همه چیز و همه کس، حتا خود پدیدهء مرگ می‌خندد.

فرجام سخن این که مرگ اندیشی در شعرهای عفیف باختری برخاسته از ژرفای یک بینش انسانِ باجوهر ولی پابند به واقع‌نگری و باورمند به عینیت‌گرایی است. سایهء این جهان‌بینی را در سراسر سروده های وی که با بنمایهء مرگ اندیشانه ساخته و پرداخته شده است، میتوان دید و در پیوند به آن حرف و حدیث های نو و ناگفته نوشت.

 

فهرست مآخد :

 

۱ـ جلال الدین محمد، مولانا (۱۳۸۱). مثنوی معنوی. چ چهاردهم، تهران: نشر طلوع.

۲ـ خلیق، صالح محمد. (۱۳۸۷). تاریخ ادبیات بلخ. کابل: انتشارات انجمن نویسنده‌گان بلخ.

۳ ـ عصیان، محمد صادق.(۱۳۸۴). نمونهء شعر امروز بلخ. کابل: انجمن آزاد نویسنده گان بلخ.

۴ ـ عصیان، محمد صادق.(۱۳۸۵). سیما و سخن( شاعران و نویسنده‌گان بلخ، سمنگان و سرپل)،کابل :انتشارات میوند

۵ ـ‌ عفیف باختر، اسدالله.(۱۳۸۷). با یک پیاله چای چطوری عزیز من؟ .کابل: مطبعه مسلکی افغان.

۶ ـ‌ عفیف باختری، اسدالله.( ۱۳۸۹). دو بوسه سیب. کابل: انجمن قلم افغانستان.

۷ ـ‌ عفیف باختری، اسدالله.(۱۳۹۱). صد غزل. جلد اول، کابل: انجمن قلم افغانستان.

۸ ـ عفیف باختری، اسدالله.(۱۳۸۲). سنگ و ستاره. بلخ: انجمن نویسنده‌گان بلخ.

۹ ـ‌ عفیف باختری، اسدالله.(۱۳۸۶). من با زبان دریا. کابل: میوند.

۱۰ ـ عفیف باختری، اسدالله.(۱۳۹۶). صد غزل چاپ دوم بلخ: انتشارات برگ.

۱۱ ـ عفیف باختری، اسدالله.(۱۳۸۳). آوازهای خاکستری. بلخ: انجمن نویسنده‌گان.

۱۲ ـ  مجیر، عبدالوهاب.(۱۳۸۹). در پیچ و خم غزل امروز بلخ. پشاور: انجمن نویسنده‌گان بلخ.

‌ ۱۳- www.afifbakhtari.blogfa.com

ـ۱۴- www.shafaqna.com/persian

۱۵ـ www.howayda.org

نویسنده : محمد صادق عصیان

استاد دانشکدهء زبان و ادبیات دانشگاه بلخ

۱۴٫۰۱٫۲۰۲۰

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*