خانه / خانواده / جوانان / دردهایی را که نمی شود فریاد زد

دردهایی را که نمی شود فریاد زد

کابل/۲۱قوس/فرهنگستان
بارنخست که دیدمش مرا به یادی بانو سوسونو معشوقه ی سریال جومونگ انداخت، او مانندی عروسک های چینی زیباست قشنگ حرف می زند، در هنگام حرف زدن حرکت دست هایش دیدنی است انگار آرام آرام می رقصد.

او نام اش را شیرین می گوید؛ انگار زندگی بیشتر، برای شیرین روی تلخ نشان داده است.شیرین از ماجرای  سه سال پیش زندگی اش برایم قصه می کند، از اولین دیدار و اخرین دیدارش ، از جمال اش برایم قصه می کند.شیرین سه سال پیش در یکی مراکز آموزشی با جمال در صنف زبان آشنا می شود. رقابت درسی با جمال، بخاطری کسب نمرات بالاتر، پای شیرین را سر صحبت با جمال می کشاند.
او می گوید:« در اوایل فقط در مورد درس و کتاب های بیرونی که مطالعه می کردیم گپ می زدیم » رابطه شیرین و جمال از تبدیل کتاب های که می خواندن، رنگ عاشقانه به هم می‌گیرد. روزی در مورد کتاب رومان بادبادک باز، باهم حرف می زند و جمال به دلیل ادبیات نوشتاری زیبایش، این کتاب را به شیرین پیشنهاد می کند. شیرین و جمال بعد از مطالعه هر کتابی با هم حرف  می زدند.  گاهی در دنیای مجازی شب ها تا صبح با هم بحث می کردند و گاهی هم پای حرف شان، به علاقمندی نسبت هم می کشاند. شیرین می گوید: جمال من، از همه پسرمتفاوت بود، جمال بیشترین وقت خود را با کتاب می گذراند که این موضوع بیشتر ازهر چیزی توجه شیرین را به خودش جلب می کند، اولین هدیه جمال به شیرین کتاب( روشنایی خاکستر) تمامی هدیه های شیرین و جمال کتاب بوده، شیرین می گوید طی یک سال رابطه که با جمال داشتم کتاب های زیادی مطالعه کردم ، گویا تنها بهانه ی دیدار شیرین و جمال، کتاب ها بود. شیرین هر بار با دیدن کتاب ها روی جاده های شهر کابل و کتاب فروشی ها جمال را حس می کرد. گویا جمال اش در لابلای این کتاب ها با او حرف می زند ( دختر وزیر،  نبرد من ،بادبادک باز، حرمسرای قزافی ، مصاحبه با تاریخ ….) شیرین و جمال در پایان هر هفته هم دیگر را دیده و از برنامه های هم قصه می کند. شیرین و جمال هیچ گاه به کافه  ها و جاهای تفریحی هم دیگر را ندیده است تنها جای ملاقات آنها دانشگاه بوده است جمال با آنکه در مرکز آموزشی موعود درس می خواند اما بخاطری دیدن شیرین به دانشگاه می آید، شیرین می گوید گاهی جمال به دلیل این که دانش جو نبود به مشکل برمی خورد، من جمال را عضو خانواده خود معرفی کرده به داخل دانشگاه می آوردم .شیرین و جمال

لحظه های خوبی کنار هم داشتن اما عمر این لحظه ها زیاد نبود، شیرین آخرین بار جمال را یک هفته قبل از حمله بر مرکز اموزشی موعود می بیند. چهارشنبه جمال به دیدن شیرین به دانشگاه می آید و چهارشنبه هفته آینده به مرکز اموزشی موعود حمله می شود.

شیرین آن روز در کوته سنگی مصروف خرید عید قربان بود، شیرین می گوید« من و هم‌صنفی ام مصروف خرید بودیم که مردم می گفتند انفجار شده ، باز زدند مردم بیچاره ره.. کمی پایین تر آمدیم که صدای امبولانس ها تمام جای را گرفته بود و زخمی ها سر به سر هم در پشت رنجر های پولیس افتیده بود» شیرین که بغض گلویش اجازه نمی دهد، صدایش  آرام شد و اندکی حرف را ادامه داد « او روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم مثلی که قیامت شده بود همه جا پربود از جیغ و فغان صدای امبولانس » شیرین همین که می شنود مرکز آموزشی موعود را انفجارداده است به یادی جمال اش می افتد.  خیلی زود به جمال تماس می گیرد اما انگار صدای نیست وجمال نیست.  با پاسخ ندادن چند تماس شور به دل شیرین برپا می شود «جمال من هیچ وقت تماس مرا بی پاسخ نمی ماند گاهی تماس ام را قطع می کرد و خودش برایم زنگ می زد» شیرین از جواب ندادن جمال بیشتر نگران می شود و چند باری هم پیام می گذارد اما هیچ جوابی نیست که نیست.  شیرین پیام می گذارد آخرین پیام شیرین به جمال ( جمال گوشی خودت را جواب بده خیلی نگران شدم تو کجایی؟) شیرین با نگرانی اما با امیدی، خبری جمال اش را از  دوستان و هم صنفی های جمال می گیرد اما دوستانش هم جواب قانع کننده از حال جمال نمی دهد. شیرین خودش را به عجله به خانه می رساند. شیرین می گوید «آن روز برای پدرم آنقدر گفتم اجازه بده بروم یکبار بیرون دوستانم در کورس موعود درس می خواند گوشی شان را جواب نمیده اما اجازه نداد» شیرین حتا آن شام نتوانست از خانه بیرون شود و این آرمانیست که در دل شیرین مانده شاید آن روز جمال با آن که در روی خون و خاک افتیده بود اما چشمان قشنگ جمال منتظر آمدن شیرین اش بود شاید حرف های برای گفتن به شیرین به آخرین بار داشته. شیرین بعدها می شنود، جمال تا چند ساعت زخمی بوده اما به موقع شفاخانه نرسیده و خونی زیاد را ضایع می کند.

شیرین می گوید: اگر آن روز می رفتم به آموزشگاه، جمال را پیدا می کردم شاید امروز در چنین حال قرار نمی گرفتم.
گوشی جمال را بلاخره یکی از دوستانش جواب می دهد؛ شیرین فکر می کند جمال است و بابت نگرانی‌اش قهر می شود اما می شنود «ببخشید جمال عمرش را به شما بخشید» شیرین این حرف را درک نکرده و چندین بار می پرسید یعنی چه؟!

آن شب جمال پیام ها را جواب نمی دهد گوشی اش خاموش است شیرین با درد به خودش می‌پیچد آن چه را شنیده باور کند. شیرین عکس های جمال را در دنیایی مجازی میان گشته شدن گان میبیند اما باز هم باور نمی کند و خودش را امیدوار به فردای می کند، که دیگر نیست. شیرین می گوید : آن شب نفهمیدم چه وقت خوابم برد یکبار بیدار شدم که زنگ امده جواب دادم که دوستم گفت امروز تشعیع جنازه جمال است نمی ری؟ نفهمیدم در زمینم یا آسمان.

شیرین با آن که هنوز قبول نکرده  که جمال اش دیگر نیست با دوست اش به مسجد میرود که نشانی اش را خانواده جمال گفته بود شیرین مادر جمال را می شناخت جمال عکس های خانواده اش را به شیرین فرستاده بود و قرار بود بعد از سه ماه دیگر به خانه شیرین خواستگاری آمده و رابطه شان را رسمی کند.
همین که چهره مادر جمال را با اندوه و چشمان پر از اشک و چادر سیاه میبیند دنیا به سرش قیامت می شود شیرین  می گوید:« آن روز در مسجد آن قدر جیغ زدم که از هوش رفتم زمانی به حال آمدم دیدم چند زنی گرد وبرم است و آب به رویم می پاشد.»

شیرین آخرین بار چهره جمال اش را در میان کفن سفید می بیند و زود از پیشش جمال را می برد. آن روز که شیرین به خانه بر می گردد هیچ کسی را ندارد که دردش  را بگوید هیچ هم رازی نیست که درک ش کند. آخرین آهنگ را به جمال یک شب قبل فرستاده بود ( شنیدم از اینجا سفر می کنی ….) تنها آرزوی آن روزهای شیرین بود ای کاش من هم با جمال یکجا می رفتم ای کاش آن روز مرا هم با جمال یکجا به خاک می سپاردند.
شیرین روزفاتحه جمال دست مادر جمال را گرفته و می بوسد شیرین  آرزو داشت شب نکاح او با پسرش دست مادر جمال را ببوسد و با لباس سفید به خانه پدر جمال برود اما این آرزو فقط آرزو باقی ماند .

شیرین و جمال قرار گذاشته بود با هم زبان را تمام کند و جمال قرار بود یک کتاب بنوسد و این کتاب را تقدیم به مادرش و شیرین کند او می گوید: جمال  دانشکده اقتصاد را دوست داشت و ادبیات هم جزی زندگی جمال بود او اهداف خیلی بلند داشت اما نگذاشتند به اهداف اش برسد.

شیرین می گوید در افغانستان صلح بیاید و یا نیاید او طالبان و افراد که در همچون قضیه ها دست داشتن، را نمی بخشد.

نویسنده: لیلا یوسفی

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*